اَروَند یا اروندرود که در متنهای کهن گاه ارنگ هم خواندهشده رودیاست در جنوب باختری مرزهای کنونی ایران که مرز میان ما و کشور تازهساختهٔ عراق است. این نام در زبان پهلوی هم اروند و ارنگ بودهاست. در اوستا این رود را رنگها- [۱] خواندهاند و همچنین ائوروِنت که نخستین ریخت کهن ارنگ و دومین اروند است. در اوستا اروند یکی از دو رود مقدسیاست که در سرزمین ایرانویج روانبودهاند.(رود دیگر وهرود یا بهرود یا ونگهو دائیتیاست). در روزگار ساسانیان این دو رود یادشده را با دو رود مرزی آن زمان ایران-دجله و سند- تطبیق دادند. دجله برابر با ارنگ استورهای دانستهشد و سند برابر با بهرود. این نامگذاری برای رودهایی که در دو سوی ایران روانبود با شناسههایی که در اوستا بودهنیز همخوانی دارد. در نامهٔ به نسبت نو گزیدههای زاداسپرم دربارهٔ این دو رود چنین آمدهاست:«...اروند [که] هست دجلهٔ تیز[رو]، به سوی غرب و وهرود به سوی شرق بود. به دو سر [گیتی] بگشتند و به دریاشدند.»
از آنچه که آمد چنین برداشت میشود که اروند همان دجلهاست و به آن لقب تیرزو هم دادهاند. این لقب چندان بیجا نیست چرا که از دید معناشناسی هم اروند به معنای تند و تیز است چنانکه در همان اوستا به خورشید لقب ارونداسب یا تیزاسب-به معنای دارنده اسب تند و تیز- دادهاند.
ولی دربارهٔ دجله و همانیش با اروند، فردوسی بزرگ چنین آوردهاست:
اگر پهلواني نداني زبان
بتازي تو اروند را دجله خوان
و بر این پایه اروند را برابر پهلوی واژهٔ تازی دجلهخوانده است. ولی داستان ایناست که با اینکه دجله که آن را در متنهای کهن ایرانی دگله نیز نوشتهاند خود در بن واژهای ایرانیاست. در زبان عربی دجله هیچ همخوانوادهای ندارد و معنایی نیز برای آن نتوانستهاند بیاورند. راستی ایناست که این واژه در بن تیگره بودهاست که با واژههای کنونی زبان پارسی مانند تیغ و تیز و تیر هم خانوادهاست و از دید معنایی نیز همان معناها را میرساند. این نام تیگره را یونانیان تیگریس[۲] برداشتکردهاند و در زبان عربی دجله شدهاست و همانگونه که دیدیم با اروند یک معنا دارد: تیز.
از آنچه در بالا گفتهشد گروهی امروزه چنین برداشت کردهاند که پس اروند همان دجلهاست و نامیدن رود مرزی ایران و عراق به اروند درست نمیتواند باشد. پس نام این رود را همانگونه که عربها دوست دارند بخوانند ما هم باید درست بدانیم: شطالعرب! در اینجا باید دو نکته را یادآوری کرد. نخست آنکه در گذشته دانش گیتاشناسی به گستردگی امروزه نبودهاست. اروندرود امروزه از پیوستن رودهای بزرگی چون کارون، دجله و فرات پدیدمیآید و با این رودها نیز همریزاست. درگذشته اروندرود کنونی را امتداد دجله میدانستند و به همهٔ این دو رود همریز اروند میگفتند. البته گاه کارون را نیز اروند خواندهاند و این میرساند که آن شاخهٔ دجله که در خوزستان رواناست را نیز اروند میدانستهاند وگرنه کارون و کجا و رود بغداد کجا؟(گاه دجله را شط بغداد نیز خواندهاند، بماند که بغداد خود نیز فارسیاست). وانگهی اگر از دریچهٔ منطق هم نگاه کنیم نام هر جایی باید پیشینهای داشته باشد و با راستینگیهای تاریخی هم همخوانی داشتهباشد. خوب پس بیایید این نام شطالعرب که بدبختانه از یکسو در بیشتر بنمایههای جهان امروز به همین نام نادرست خوانده میشود و از آن بدتر برخی ایرانیان روشناندیشنما هم این نام را نام درست این رود میدانند را بررسیم. آنچه از نام این رود برمیآید این است که این رود رود عربهاست و به نام ایشان خوانده شدهاست، بسیار خوب اگر این رود در بیابانهای عربستان روان بود این نامگذاری درست بیغش میمانست؛ ولی اگر به ایران تاریخی نگاه کنیم این رود در مرکز ایران باختری روانبودهاست و تا پیش از تازش بیدادگرانهٔ مسلمانان عربنژاد از ایشان دست کم گروه انبوهی در دو سوی این رود نمی نشستهاند. در روزگار کهنتر-هخامنشیان- نزدیکترین مردمان عرب(که در عرب بودن یا نبودنشان هنوز هم جای تردید است) به خوزستان مردمان سرزمین جرحا بودهاند که جای آن را در جنوب خلیج پارس میانگارند. سپستر دولت حیره را داریم که در روزگار ساسانیان در نزدیکی کشور کوچک کویت کنونی برپابوده و خود خراجگذار ایرانیان بودهاند. تا میرسیم به دورهٔ سیاه تازش بزرگ عرب؛ خوب بیایید بیانگاریم که عربها دسته دسته آمدند و به ناگاه در خوزستان و عراق کنونی جاگیرشدند! گیریم چنین باشد، پیش از آن آیا این رود نامی نداشتهاست؟ ایرانیانیانی که در دو سوی این رود نشستهبودند بدین رود چه میگفتند؟ آیا باید سادهاندیشانه باور کنیم که این رود نامی نداشته و به ناگاه در هزار و اندی سال پیش گروهی عرب از بیابان آمده و نام خود را بر این رود نهادهاند؟ وانگهی کوچ عربها به سرزمینهای ایرانی میانرودان و بخشهای کوچکی از خوزستان با گذر زمان و اندک اندک انجامشدهاست. شهر بصره که در خاک عراق در نزدیکی اروند ساختهشده در روزگار تازش مسلمانان یک پایگاهبودهاست و پس از پیشروی عربها در ژرفای ایران کاربرد پایگاهی خود را رفتهرفته از دست داد. ولی کوچ تازیان بدین سرزمین اندک اندک گسترش یافت و شمار ایرانیان آن اندکگشت. ولی در خوزستان و این سوی اروند کوچ عربها چیز به نسبت تازهای است و برمیگردد به برآمدن دولت شیعه در ایران و نیاز به افزایش شمار شیعیان به ناشیعیان در ایران و کوچاندن طایفههای عرب در روزگار صفوی و قاجار و نیز پناه آوردن عربهای عراقی در پی رویدادهای تازش وهابیان بدان سرزمین و درگیریهای پیوسته در میانرودان باز میگردد. هوده آنکه جاگیرشدن عربها در این سوی اروند پیشینهٔ دیرپایی ندارد. شوربختانه در میانه و پایان روزگار قاجار و بیگانگی این دودمان با ایرانیگرایی و نبود حس میهنی بسنده در میان ایرانیان این رود را به نادرست و به نابهجا شطالعرب خواندهاند. با برآمدن پهلویها و بیداری بیشتر حس ملیگرایی و بازگشت به خود ایرانیان نام این رود به نام کهنش اروندرود بازگشت. اگرچه گروهی این دورهٔ گمراهی را سندی برای درست دانستن نام شطالعرب میدانند، اینان فراموش میکنند که نامیدن یک رود ارزشمند ایران به نام کسانی که خون نیاکان ما را در شیشهکردهاند به چه میماند! آیا سزاوار است که برای نمونه رود ارس را رود روسها یا رود اترک را رود مغولها و دریای پارس را دریای انگلیسیها بخوانیم؟
1.ranghaa
2.tigris
۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه
۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه
واکاوی زبانی
یکی از دلبستگیهای من بررسی پیشینهٔ واژگان است. شاید این پرسش برای خوانندگان و کسانی که نوشتههای برآمده از دلبستگیهای مرا دنبال میکنند پدیدآید که این بررسی واژگانی چه سودی دارد. پاسخ به این پرسش را نمیتوان در یک نوشتار کوتاه داد و نیازمند آن است که کتابی را با آن پرکرد. ولی اکنون میخواهم به یکی از سودهای آن با نمونههایی که میوه پژوهش خودم است نشان دهم. ولی در آغاز باید در اینباره بیشتر روشنگری کنم. خوانندهٔ گرامی باید بداند که زبانهای کنونی مردمان هر یک به خانوادهٔ زبانیای وابستهاند.(البته زبانهای بیخانواده یا بسته یا ایزوله هم داریم مانند ژاپنی که به هیچ خانوادهٔ زبانی وابسته نیست، اگرچه نگرههایی برای پیوند آن با برخی زبانها دردست است ولی از چارچوب دیدگاهی فراتر نمیروند.) هر خانوادهٔ زبانی خود به چند زیرخانواده بخش میشود. زیرخانوادهها هر یک به یک زبان میرسند و هر زبان هم به گویشها و لهجههایی. برای نمونه ما لهجهٔ شیرازی داریم که یکی از لهجههای زبان پارسیاست. زبان پارسی یکی از زبانهای ایرانیاست و آن هم از شاخهٔ جنوب باختری. زبانهای ایرانی خود زیر شاخهای از زبانهای هندوایرانی یا آریایی میباشند. زبانهای آریایی نیز خود زیرشاخهای از زبانهای هندو اروپاییند.
از آنچه در بالا گفتم بدین رسیدیم که زبانها به خانوادههای زبانی بزرگتر وابستهاند. پیوند میان این زبانها را از روی همانندی واژگان، همانندی آوایی ، همانندی ساختاری و همانندی دستور زبان بررسی میکنند. زبانهای یک خانوادهٔ زبانی همسانیهایی دارند و این همسانیها را از زبانهای پیشین خود به یادگار گرفتهاند. به دیگر سخن همهٔ این زبانها روزگاری یکی بودهاند و گویشوران به این زبانها نیز خویشاوندی زبانی و همچنین خویشاوندی نژادی با هم دارند. (نمونههای استثنایی هم برای این داریم، برای نمونه آذریها امروزه به زبانی از ریشهٔ زبانهای ترکی که به خانوادهٔ زبانهای آلتایی وابسته است سخن میرانند ولی خود ایرانیتبارند. همچنین هزارهها در افغانستان امروزه به پارسی با لهجهٔ هزارگی سخن میرانند ولی مغولتبارند)
پس دیدیم که از راه شناخت زبان تبار مردمان جهان را میتوان دریافت. دیگر آنکه باید دانست که آنچه را ما تاریخ میدانیم تنها بخش کوچکی از زمان زندگی مردمان بر روی زمین است چه که تاریخ با پدید آمدن دبیره(خط) آغاز میشود و آن زمانیاست که مردمان توانستند آنچه را که بر ایشان رفتهاست بنگارند و از آنچه امروز از آن نگاشتهها به دست ما رسیده یا میرسد آگاهی چندی از روزگار ایشان را درمییابیم. راه دیگر شناخت گذشتهٔ مردمان بررسی آن چیزی است که ایشان ساختهاند یا انجام دادهاند که این نیز کار باستانشناسان است تا دل خاک را واکاوند با زبان دانش از رازی که بر آن گذشته آگاه شوند. جز این راه دیگری که میماند بررسی واژگان به جای مانده در زبان مردمان کنونی جهاناست. نمونهای میآورم. گفتم که زبان ما بخشی از خانوادهٔ بزرگ زبانهای هندواروپاییاست. زبانهای هندواروپایی هم از یک زبان مادر که امروزه دانشمندان زبانشناس نامش را زبان نیاهندواروپایی نهادهاند جداشدهاند. این زبان را که نیای بزرگ همهٔ هندو اروپایی زبانهای کنونی(چون انگلیسیها، آلمانیها،لهستانیها،صربها، آلبانیاییها،روسها،ارمنیها،ایرانیها، هندیها و...) امروز داشنمندان با گمانهزنی و بهرهگیری از واژگان به جای مانده و همتبار در این زبانها بازسازی نمودهاند. از بازسازی این زبان و واژگان همتبار به جایمانده در زبانهای هندواروپایی آگاهیهای نغز و ارزشمندی دریافت شدهاست. برای نمونه در جستجوی سرزمین نخستین نیاکان هندواروپاییزبان کنونی با بررسی واژگان به نام گیاهان و جانداران یکسانی رسیدهاند و انگاشتهاند که خاستگاه نخستین ایشان باید جایی باشد که چنین پوشش گیاهی و چنین جاندارانی یافت میشوند.
از بررسی واژگان همسان به بسیاری چیزها میتوان رسید، برای نمونه خوراک پیشینیان و اینکه چه دستهای از این هندواروپایی زبانان در کنار یکدیگر بیشتر زیستهاند و چه دستهای زودتر جداشدهاند. بررسی واژگانی و آوایی زبانهای این خانوادهٔ بزرگ زبانشناسان را بر آن داشته که این خانواده را به دو دستهٔ جداگانه بخش کنند. نامگذاری این دو دسته را نیز برپایهٔ نام واژهٔ صد در هر دسته زبانی گذاردهاند. دستهٔ نخست را سَتِم خواندهاند. ستم برابر اوستایی صد خودمان است و میتوانیم آن را نیای صد امروزی نیز بخوانیم. زبانهای هندوایرانی، ارمنی و نیز زبانهای اروپای خاوری چون اسلاوی و بالتیک نیز از دستهٔ ستم هستند.دستهٔ دیگر سِنتوم نام دارد و این نام نیز از واژهٔ سنتوم در زبان لاتین به همان معنای صد گرفتهشدهاست. زبانهای اروپای باختری چون ژرمنی،سلتی و...بدین دسته وابستهاند.
اکنون میخواهم نمونهای از اینگونه واژگان که خودم پژوهیدم سخن بگویم. از نخستین چیزهایی که به دست مردمان آغازین در روزگار نوسنگی ساختهشد ابزارهایی بود که کاربرد جنگی داشت، چرا که زنده ماندن از همان روز نخست نیز بر جنگ وابستهبود. شکار کردن در آن روزگاران به راستی جنگ بود و راهی برای سیری و پایداری زیست. نبرد با جانوار تنومند و نیرومند آن روزگار با دست تهی آسان نبود. پس مردمان میبایست جنگافزاری را به دست آورند تا با دردسر کمتری بتوانند به خواستشان برسند. نخستین ابزارها هم با سنگ ساختهشد. این ابزارسازی اندکاندک پیشرفت کرد و به هنر ساخت جنگافزار انجامید. یکی از کهنترین جنگافزارهای کهن فلاخن یا قلابسنگ بود. فلاخن ریسمانی بود که با موی جانورانی چون بز میبافته-و میبافند- و از آن برای پرتاب سنگ بهره میبردند. این جنگافزار کهن که هنوز هم در جایجای جهان کاربرد دارد و در همین ایران خودمان نیز هنوز چوپانان از آن بهرهمیبرند در بیشتر سرزمینهای پراکندهٔ جهان کاربرد داشتهاست. تنها در استرالیا و اقیانوسیهاست که از فلاخن اثری نیست. هنوز آشکار نیست که پراکندگی کاربرد این جنگافزار در جهان باستان وابسته به داد و ستد فرهنگی و فناورانهٔ مردمان پراکنده در گیتی داشتهاست یا اینکه هر مردمانی در یک گوشهٔ جهان جداگانه در اندیشهٔ ساخت چنین جنگافزاری افتادهاند. از من بپرسید میگویم هردو، گروهی با بهرهجویی از همسایگی فناوری ساخت این ابزار را از هم آموختهاند و گروهی خود به ساخت آن پرداختند.
آنچه را که ما امروزه در زبانمان فلاخن می گوییم می نماید که با واژهٔ سانسکریت لَتاپازه همریشه بوده باشد. میدانیم که سانسکریت زبان باستانی هندیها و به اوستایی و پارسی باستان بسیار نزدیک بودهاست. همچنین این را میدانیم که هندیها و ایرانیها واپسین مردمان هندواروپاییزبانی بودهاند که از هم جداشدهاند و جز از زبان از فرهنگ و آیین و استورههای هر دو ملت نیز میتوان این را دریافت. به جز هندیها دیگر همتباران ما هم واژههایی برای فلاخن دارند که به دید من با این واژهٔ پارسی همریشهاند. اینان مردمان اسلاوند که در اروپای خاوری از روسیه تا لهستان میزیند. از میان اینان اوکراینیها که در شمال دریای سیاه میزیند به فلاخن میگویند پراشکا. صربها که در بالکانند بدین واژه پراتسکا میگویند. اسلوونیاییها که همسایگان صربهایند این جنگافزار را پراچا مینامند. روسها بدان پراشا میگویند و لهستانی هم پروتسا. در زبان بلغاری هم فلاخن را پراشکا میخوانند. باید این را روشن کنم که بلغارها ی باستان از دید نژادی و زبانی به مردمان ترکنژاد آلتاییزبان وابسته بودهاند، ولی پس از تازش به بالکان و جاگیرشدن در آن با مردمان اسلاو آن سامان درآمیختند و زبان خود را کنار نهادند و زبان اسلاوی را پذیرفتند که با گذشت زمان به ریخت بلغاری کنونی درآمد. یک نکتهٔ نغز آن است که یکی از انگشتشمار ناهندواروپاییان اروپا مجارها میباشند. دربارهٔ مجارها و زبانشان پیشتر در زبانهای فینواوگری سخن گفتهام. اینان فلاخن را در زبانشان پَریتتیا میخوانند که مینماید با فلاخن همریشه باشد، اکنون بر من آشکار نیست که اینان این واژه را از همسایگان اسلاو خود وام گرفته اند یا در زمانی که در جایی ناشناخته همسایهٔ آریاییان باستان بودهاند از ایشان. از این پژوهش می توان بدین نتیجه رسید که فلاخن یکی از کهنترین جنگافزارهای نیاکان ما دست کم تا پیش از جداشدن اسلاوها از ما بودهاست. آنچه که گفتم نمونهٔ کوچکی از سودهای واکاوی زبانی است.
از آنچه در بالا گفتم بدین رسیدیم که زبانها به خانوادههای زبانی بزرگتر وابستهاند. پیوند میان این زبانها را از روی همانندی واژگان، همانندی آوایی ، همانندی ساختاری و همانندی دستور زبان بررسی میکنند. زبانهای یک خانوادهٔ زبانی همسانیهایی دارند و این همسانیها را از زبانهای پیشین خود به یادگار گرفتهاند. به دیگر سخن همهٔ این زبانها روزگاری یکی بودهاند و گویشوران به این زبانها نیز خویشاوندی زبانی و همچنین خویشاوندی نژادی با هم دارند. (نمونههای استثنایی هم برای این داریم، برای نمونه آذریها امروزه به زبانی از ریشهٔ زبانهای ترکی که به خانوادهٔ زبانهای آلتایی وابسته است سخن میرانند ولی خود ایرانیتبارند. همچنین هزارهها در افغانستان امروزه به پارسی با لهجهٔ هزارگی سخن میرانند ولی مغولتبارند)
پس دیدیم که از راه شناخت زبان تبار مردمان جهان را میتوان دریافت. دیگر آنکه باید دانست که آنچه را ما تاریخ میدانیم تنها بخش کوچکی از زمان زندگی مردمان بر روی زمین است چه که تاریخ با پدید آمدن دبیره(خط) آغاز میشود و آن زمانیاست که مردمان توانستند آنچه را که بر ایشان رفتهاست بنگارند و از آنچه امروز از آن نگاشتهها به دست ما رسیده یا میرسد آگاهی چندی از روزگار ایشان را درمییابیم. راه دیگر شناخت گذشتهٔ مردمان بررسی آن چیزی است که ایشان ساختهاند یا انجام دادهاند که این نیز کار باستانشناسان است تا دل خاک را واکاوند با زبان دانش از رازی که بر آن گذشته آگاه شوند. جز این راه دیگری که میماند بررسی واژگان به جای مانده در زبان مردمان کنونی جهاناست. نمونهای میآورم. گفتم که زبان ما بخشی از خانوادهٔ بزرگ زبانهای هندواروپاییاست. زبانهای هندواروپایی هم از یک زبان مادر که امروزه دانشمندان زبانشناس نامش را زبان نیاهندواروپایی نهادهاند جداشدهاند. این زبان را که نیای بزرگ همهٔ هندو اروپایی زبانهای کنونی(چون انگلیسیها، آلمانیها،لهستانیها،صربها، آلبانیاییها،روسها،ارمنیها،ایرانیها، هندیها و...) امروز داشنمندان با گمانهزنی و بهرهگیری از واژگان به جای مانده و همتبار در این زبانها بازسازی نمودهاند. از بازسازی این زبان و واژگان همتبار به جایمانده در زبانهای هندواروپایی آگاهیهای نغز و ارزشمندی دریافت شدهاست. برای نمونه در جستجوی سرزمین نخستین نیاکان هندواروپاییزبان کنونی با بررسی واژگان به نام گیاهان و جانداران یکسانی رسیدهاند و انگاشتهاند که خاستگاه نخستین ایشان باید جایی باشد که چنین پوشش گیاهی و چنین جاندارانی یافت میشوند.
از بررسی واژگان همسان به بسیاری چیزها میتوان رسید، برای نمونه خوراک پیشینیان و اینکه چه دستهای از این هندواروپایی زبانان در کنار یکدیگر بیشتر زیستهاند و چه دستهای زودتر جداشدهاند. بررسی واژگانی و آوایی زبانهای این خانوادهٔ بزرگ زبانشناسان را بر آن داشته که این خانواده را به دو دستهٔ جداگانه بخش کنند. نامگذاری این دو دسته را نیز برپایهٔ نام واژهٔ صد در هر دسته زبانی گذاردهاند. دستهٔ نخست را سَتِم خواندهاند. ستم برابر اوستایی صد خودمان است و میتوانیم آن را نیای صد امروزی نیز بخوانیم. زبانهای هندوایرانی، ارمنی و نیز زبانهای اروپای خاوری چون اسلاوی و بالتیک نیز از دستهٔ ستم هستند.دستهٔ دیگر سِنتوم نام دارد و این نام نیز از واژهٔ سنتوم در زبان لاتین به همان معنای صد گرفتهشدهاست. زبانهای اروپای باختری چون ژرمنی،سلتی و...بدین دسته وابستهاند.
اکنون میخواهم نمونهای از اینگونه واژگان که خودم پژوهیدم سخن بگویم. از نخستین چیزهایی که به دست مردمان آغازین در روزگار نوسنگی ساختهشد ابزارهایی بود که کاربرد جنگی داشت، چرا که زنده ماندن از همان روز نخست نیز بر جنگ وابستهبود. شکار کردن در آن روزگاران به راستی جنگ بود و راهی برای سیری و پایداری زیست. نبرد با جانوار تنومند و نیرومند آن روزگار با دست تهی آسان نبود. پس مردمان میبایست جنگافزاری را به دست آورند تا با دردسر کمتری بتوانند به خواستشان برسند. نخستین ابزارها هم با سنگ ساختهشد. این ابزارسازی اندکاندک پیشرفت کرد و به هنر ساخت جنگافزار انجامید. یکی از کهنترین جنگافزارهای کهن فلاخن یا قلابسنگ بود. فلاخن ریسمانی بود که با موی جانورانی چون بز میبافته-و میبافند- و از آن برای پرتاب سنگ بهره میبردند. این جنگافزار کهن که هنوز هم در جایجای جهان کاربرد دارد و در همین ایران خودمان نیز هنوز چوپانان از آن بهرهمیبرند در بیشتر سرزمینهای پراکندهٔ جهان کاربرد داشتهاست. تنها در استرالیا و اقیانوسیهاست که از فلاخن اثری نیست. هنوز آشکار نیست که پراکندگی کاربرد این جنگافزار در جهان باستان وابسته به داد و ستد فرهنگی و فناورانهٔ مردمان پراکنده در گیتی داشتهاست یا اینکه هر مردمانی در یک گوشهٔ جهان جداگانه در اندیشهٔ ساخت چنین جنگافزاری افتادهاند. از من بپرسید میگویم هردو، گروهی با بهرهجویی از همسایگی فناوری ساخت این ابزار را از هم آموختهاند و گروهی خود به ساخت آن پرداختند.
آنچه را که ما امروزه در زبانمان فلاخن می گوییم می نماید که با واژهٔ سانسکریت لَتاپازه همریشه بوده باشد. میدانیم که سانسکریت زبان باستانی هندیها و به اوستایی و پارسی باستان بسیار نزدیک بودهاست. همچنین این را میدانیم که هندیها و ایرانیها واپسین مردمان هندواروپاییزبانی بودهاند که از هم جداشدهاند و جز از زبان از فرهنگ و آیین و استورههای هر دو ملت نیز میتوان این را دریافت. به جز هندیها دیگر همتباران ما هم واژههایی برای فلاخن دارند که به دید من با این واژهٔ پارسی همریشهاند. اینان مردمان اسلاوند که در اروپای خاوری از روسیه تا لهستان میزیند. از میان اینان اوکراینیها که در شمال دریای سیاه میزیند به فلاخن میگویند پراشکا. صربها که در بالکانند بدین واژه پراتسکا میگویند. اسلوونیاییها که همسایگان صربهایند این جنگافزار را پراچا مینامند. روسها بدان پراشا میگویند و لهستانی هم پروتسا. در زبان بلغاری هم فلاخن را پراشکا میخوانند. باید این را روشن کنم که بلغارها ی باستان از دید نژادی و زبانی به مردمان ترکنژاد آلتاییزبان وابسته بودهاند، ولی پس از تازش به بالکان و جاگیرشدن در آن با مردمان اسلاو آن سامان درآمیختند و زبان خود را کنار نهادند و زبان اسلاوی را پذیرفتند که با گذشت زمان به ریخت بلغاری کنونی درآمد. یک نکتهٔ نغز آن است که یکی از انگشتشمار ناهندواروپاییان اروپا مجارها میباشند. دربارهٔ مجارها و زبانشان پیشتر در زبانهای فینواوگری سخن گفتهام. اینان فلاخن را در زبانشان پَریتتیا میخوانند که مینماید با فلاخن همریشه باشد، اکنون بر من آشکار نیست که اینان این واژه را از همسایگان اسلاو خود وام گرفته اند یا در زمانی که در جایی ناشناخته همسایهٔ آریاییان باستان بودهاند از ایشان. از این پژوهش می توان بدین نتیجه رسید که فلاخن یکی از کهنترین جنگافزارهای نیاکان ما دست کم تا پیش از جداشدن اسلاوها از ما بودهاست. آنچه که گفتم نمونهٔ کوچکی از سودهای واکاوی زبانی است.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۸, شنبه
ایران و سلوکیان
سرزمین ما ایران در جایی از جهان جایگرفتهاست که پیوندگاه سرزمینها مردمان گوناگونی بوده و هست. از سویی پیونددهنده آسیا با بخشهای باختری این خشکاد(قارهٔ) پهناور میباشد و از دیگرسو اگر از سرزمین های شمالی آسیا -که در گذشتههای دور نه کشوری پایدار در آنجا بوده و نه گذرگاه امنی بودهاست- درگذریم بیگذر از ایران پیوند میان اروپا و آسیا ناشدنی بودهاست. این همه نیکیها و بدی های چندی را برای سرزمین باستانی ما به همراه داشتهاست. نیکیش آنکه سرزمینمان گذرگاه فرهنگها، اندیشهها، دانشها و شهرگری(تمدن)های گونهگون جهانیان بودهاست و در پی آن سرزمین ما - که خودش هم به تنهایی یکی از کهنترین خاستگاهها و گهوارههای فرهنگ و شهریگری جهان بودهاست- را به بالندگی و گردنفرازی ویژهای رساندهاست. از دیگرسو این ویژگی گیتایی که سرزمین ما از آن بهرهمنداست بدبختیهای فراوانی را نیز با خود برایمان به بار آوردهاست و آن اینکه گذرگاه بودن به معنای آن نیست که هر کس یا چیزی که از این پل میگذشته یا میگذرد نیکو و فرزانه و چیزدار بودهاست، بلکه بس دزد و درازدست و تاراجگر و اهریمنپیشهای نیز از این سرای گذشته و از گردونهٔ خود تخم گرفتاریای نیز بر خاک این سرا افشاندهاند و از آن بدتر که برخی از این دیوکرداران آب و هوای سرزمین گل و بلبل ما را خوش آمده و در اینجا ماندگار شده و ژاژ بیفرهنگی خود را در باغ میهن ما پروراندهاند. آری این سرزمین همواره دستخوش تاخت و تاز بیگانگان بودهاست و گویا همچنان هم خواهد بود! شمار و این تاخت و تازها آنچنان بسیار است که از شکیب این چند رجی که مینگارم بیروناست، ولی سه تا از بزرگترین این تاخت و تازها که در پیاش تازندگان در ایران ماندگارشده و دولت دودمانی برای خود به راه انداختهاند از پایان به آغاز چنینند:مغولها به رهبری چنگیز که در پی آن نوادگان این مغول خونخوار دودمان ایلخانان را در ایران به راه انداختند، عربهای مسلمان که نخستین تاخت و تازشان در روزگار ابوبکر و بزرگترین پیروزیهایشان در زمان عمر بود و آنگاه تا پایان روزگار چهار خلیفهٔ بزرگشان و سپس با دودمانهای امویان و کم و بیش عباسیان بر چیرگیشان بر این سرزمین دنباله دادند و تا به امروز هم گرفتارشانیم! و نیز اسکندر مقدونی که پس از او یکی از سردارانش به نام سلوکوس در ایران دودمانی به راه انداخت و فرزندانش چندی از پیاش بر این سرا فرمان راندند. امروز میخواهم کمی از این سلوکیان بنویسم.
اگر بخواهم به کوتاهی از سلوکیان سخن برانم باید بگویم که آنگاه که اسکندر در ۳۲۳ پیش از زایش عیسای ناصری در بابل به بیماری آمیزشی مرد چون از او فرزندی نمانده بود پس سرداران بزرگش هر یک برای جانشینی او دندان تیز نمودند و آنانی که تا دیروز در کنار یکدیگر با مردمان جهان میجنگیدند به یکبار بر سر به دست آوردن داراییهای تاراجشده شمشیر به روی یکدیگر کشیدند؛ ولی چون کار به جایی نرسید به ناچار هر یک به فراخور زور بازو و تیزی شمشیر سرزمینی را برداشت و در آن به پادشاهی پرداخت. بطلمیوس نامی در مصر و سرزمینهای آفریقایی که اسکندر به چنگ آورده بود دودمان بطلمیوسی را به راه انداخت و دیگران در بخشهای اروپایی از امپراتوری مقدونی فرمان راندند. ولی بخشهای آسیایی سرزمین اسکندر به سرداری رسید به نام سلوکوس. این سلوکوس که نامش در یونانی معنای بسیار سپید را میدهد از خاندانی بود که از دیرباز حتا تا پیش از آنکه مقدونیه کوچک بر همهٔ یونان چیره شود در کنار دودمان اسکندر بودند. این سلوکوس در آغاز توانست در ۳۱۲ سال پیش از زایش عیسا بر بابل در عراق کنونی چیره شود و اندکاندک بر ایلام (خوزستان و لرستان کنونی) و ماد( آذربایجان کنونی) دستیازد. او سپس به پیشروی در سرزمینهای ایرانی دنباله داد تا اینکه به هند رسید ولی چندره گوپترا پادشاه نیرومند هندوستان جلوی پیشروی او را گرفت. این سلوکوس که بدو لقب نیکاتور یا پیروزگر دادهاند شهری را نیز در میانرودان(بینالنهرین) ساخت و به نام خود سلوکیهاش نامید. سلوکیان پس از بنیادگذارشان سلوکوس با گرفتاریهای بسیاری دست به گریبان بودند. در باختر همتبارنشان در یونان و مصر در اندیشهٔ چسباندن سرزمینهای سلوکی به خاک خویش بودند. از دیگر سو ساتراپهای زیردستشان هم هر از چندگاهی سر به شورش برمیداشتند که برای نمونه یکی از این شورشها در بلخ روی داد و سرانجامش پدیدآمدند دولتی یونانی در آن سرزمین و بخشهای دیگری از ایرانی خاوری به نام دولت باختر بود. خود ایرانیان نیز که چندان دل خوشی از این بیگانگان نداشتند هر از چند گاهی میشوریدند که بزرگترین این شورشها شورش ارشک و پهلوانان پارتیش بود که در سرزمینهای خاوری دریای مازندران روی داد و سرانجام یکی از دلیلهای سرنگونی سلوکیان گردید. کوتاه بگویم که با اینکه پادشاهی سلوکی نزدیک به ۲۵۰ سال به درازا کشید تنها نزدیک به هفتاد سال از این زمان اینان برهمه ایران و تنها نزدیک به ۱۷۰ سال بر بخشهایی از ایران باختری چیرگی داشتند و در پایان کارشان نیز ایشان تنها بخشهایی از سوریه کنونی را در دست داشتند.
سلوکیان برای آنکه بتوانند در ایران پابرجا بمانند همان سیاست یونانیسازی اسکندر را پیگرفتند، بدین گونه که شهرهای یونانی چندی در سرتاسر ایران ساختند. این شهرها هم سپاهیان سلوکی را فراهم میساخت و هم از شورش ایرانیان پیشگیری میکرد. همچنین ایشان کوشیدند که فرهنگ یونانی را در میان ایرانیان رواج دهند که بیش از همه این کار در میان دارایان و اشراف ایرانی پاسخ داد تا تودهٔ مردم. با این همه خود سراسر از ایرانی شدن دور نمادند. بسیاری از شاهان سلوکی فرزندان ایرانی داشتند، در میان برخی از سلوکیان نامهای ایرانی رواج داشت. دربار سلوکی دیگر یک دربار سراسر یونانی نبود و فراموش نکنیم که خود اسکندر هم آمیزش با ایرانیان را به مقدونیان سفارش کرده بود. در سپاه سلوکی نیز ایرانیانی به پیشه سربازی میپرداختند که بیش از همه تیرانداز بودند. با این همه سلوکیان سراسر خود را با ایرانیان برابر نمیدیدند، آنچنانکه مشیرالدوله پیرنیا یادآوری میکند:
ایرانیان نیز سراپا یونانی نشدند و ایرانی بودن خود را فراموش نکردند و همه چیز فرهنگ ایشان را نپذیرفتند. برای نمونه داستان همجنسگرایی که برای یونانیان به گونهٔ فرهنگی پذیرفتهشده درآمده بود در ایران راه نیافت و ما در این میان دربارهٔ انگیزه خیزش ارشک به چنین داستانی که ساتراپ یونانیای به یکی از جوانان ارشک چنین دیدی داشته و... برمی خوریم که حتا اگر ارزش تاریخیش اندک باشد باز نگاه ایرانیان را به این سویهٔ خوار فرهنگی یونانی نمایش میدهد. ولی با این همه که گفتن نباید از چند نکته چشم بپوشم؛یکی آنکه مقدونیان بر دیگر تازندگان بر این آب و خاک دگرگونیهایی داشتهاند، برای نمونه خاستگاه نژادیشان با ایرانیان یکسان بوده، زبانشان که یونانی بوده همریشه با زبانهای ایرانی است،در راه اندیشههایشان پیورز(متعصب) نبودند،به فرهنگ ایرانی و ایرانیان سراسر به خواری ننگریستند و از همه بالاتر اینکه خودشان فرهنگ بالندهای داشتند و از یک شهریگری ارجمند بهرهمند بودند و نه چون دیگر تازندگان به این سرا بیابانگردانی بیفرهنگ و شهرندیده باشند. همچنین از بر هم آمدن فرهنگ یونانی و ایرانی تکانی در اندیشهها و دانش و شهریگری هر دو سرزمین و مردمانش پدیدار گشت. با این همه چیرگی ایشان بر ایران بیزیان هم نبودهاست.
در پایان سلوکیان که در زیر فشار اشکانیان و همتباران یونانی-مقدونیشان و نیز تاخت و تاز ارمنیان به فرمان پادشاه نیرومندشان تیگران یکم کمرشان شکستهشده بود با رسیدن رومیان به سوریه جانشان نیز به سر رسید.
اگر بخواهم به کوتاهی از سلوکیان سخن برانم باید بگویم که آنگاه که اسکندر در ۳۲۳ پیش از زایش عیسای ناصری در بابل به بیماری آمیزشی مرد چون از او فرزندی نمانده بود پس سرداران بزرگش هر یک برای جانشینی او دندان تیز نمودند و آنانی که تا دیروز در کنار یکدیگر با مردمان جهان میجنگیدند به یکبار بر سر به دست آوردن داراییهای تاراجشده شمشیر به روی یکدیگر کشیدند؛ ولی چون کار به جایی نرسید به ناچار هر یک به فراخور زور بازو و تیزی شمشیر سرزمینی را برداشت و در آن به پادشاهی پرداخت. بطلمیوس نامی در مصر و سرزمینهای آفریقایی که اسکندر به چنگ آورده بود دودمان بطلمیوسی را به راه انداخت و دیگران در بخشهای اروپایی از امپراتوری مقدونی فرمان راندند. ولی بخشهای آسیایی سرزمین اسکندر به سرداری رسید به نام سلوکوس. این سلوکوس که نامش در یونانی معنای بسیار سپید را میدهد از خاندانی بود که از دیرباز حتا تا پیش از آنکه مقدونیه کوچک بر همهٔ یونان چیره شود در کنار دودمان اسکندر بودند. این سلوکوس در آغاز توانست در ۳۱۲ سال پیش از زایش عیسا بر بابل در عراق کنونی چیره شود و اندکاندک بر ایلام (خوزستان و لرستان کنونی) و ماد( آذربایجان کنونی) دستیازد. او سپس به پیشروی در سرزمینهای ایرانی دنباله داد تا اینکه به هند رسید ولی چندره گوپترا پادشاه نیرومند هندوستان جلوی پیشروی او را گرفت. این سلوکوس که بدو لقب نیکاتور یا پیروزگر دادهاند شهری را نیز در میانرودان(بینالنهرین) ساخت و به نام خود سلوکیهاش نامید. سلوکیان پس از بنیادگذارشان سلوکوس با گرفتاریهای بسیاری دست به گریبان بودند. در باختر همتبارنشان در یونان و مصر در اندیشهٔ چسباندن سرزمینهای سلوکی به خاک خویش بودند. از دیگر سو ساتراپهای زیردستشان هم هر از چندگاهی سر به شورش برمیداشتند که برای نمونه یکی از این شورشها در بلخ روی داد و سرانجامش پدیدآمدند دولتی یونانی در آن سرزمین و بخشهای دیگری از ایرانی خاوری به نام دولت باختر بود. خود ایرانیان نیز که چندان دل خوشی از این بیگانگان نداشتند هر از چند گاهی میشوریدند که بزرگترین این شورشها شورش ارشک و پهلوانان پارتیش بود که در سرزمینهای خاوری دریای مازندران روی داد و سرانجام یکی از دلیلهای سرنگونی سلوکیان گردید. کوتاه بگویم که با اینکه پادشاهی سلوکی نزدیک به ۲۵۰ سال به درازا کشید تنها نزدیک به هفتاد سال از این زمان اینان برهمه ایران و تنها نزدیک به ۱۷۰ سال بر بخشهایی از ایران باختری چیرگی داشتند و در پایان کارشان نیز ایشان تنها بخشهایی از سوریه کنونی را در دست داشتند.
سلوکیان برای آنکه بتوانند در ایران پابرجا بمانند همان سیاست یونانیسازی اسکندر را پیگرفتند، بدین گونه که شهرهای یونانی چندی در سرتاسر ایران ساختند. این شهرها هم سپاهیان سلوکی را فراهم میساخت و هم از شورش ایرانیان پیشگیری میکرد. همچنین ایشان کوشیدند که فرهنگ یونانی را در میان ایرانیان رواج دهند که بیش از همه این کار در میان دارایان و اشراف ایرانی پاسخ داد تا تودهٔ مردم. با این همه خود سراسر از ایرانی شدن دور نمادند. بسیاری از شاهان سلوکی فرزندان ایرانی داشتند، در میان برخی از سلوکیان نامهای ایرانی رواج داشت. دربار سلوکی دیگر یک دربار سراسر یونانی نبود و فراموش نکنیم که خود اسکندر هم آمیزش با ایرانیان را به مقدونیان سفارش کرده بود. در سپاه سلوکی نیز ایرانیانی به پیشه سربازی میپرداختند که بیش از همه تیرانداز بودند. با این همه سلوکیان سراسر خود را با ایرانیان برابر نمیدیدند، آنچنانکه مشیرالدوله پیرنیا یادآوری میکند:
رفتار سلوکیها با ایرانیان مانند رفتار آقایان با اتباعشان بود. یا مثل رفتار مردمان غاصب به مردمان مغلوب
ایرانیان نیز سراپا یونانی نشدند و ایرانی بودن خود را فراموش نکردند و همه چیز فرهنگ ایشان را نپذیرفتند. برای نمونه داستان همجنسگرایی که برای یونانیان به گونهٔ فرهنگی پذیرفتهشده درآمده بود در ایران راه نیافت و ما در این میان دربارهٔ انگیزه خیزش ارشک به چنین داستانی که ساتراپ یونانیای به یکی از جوانان ارشک چنین دیدی داشته و... برمی خوریم که حتا اگر ارزش تاریخیش اندک باشد باز نگاه ایرانیان را به این سویهٔ خوار فرهنگی یونانی نمایش میدهد. ولی با این همه که گفتن نباید از چند نکته چشم بپوشم؛یکی آنکه مقدونیان بر دیگر تازندگان بر این آب و خاک دگرگونیهایی داشتهاند، برای نمونه خاستگاه نژادیشان با ایرانیان یکسان بوده، زبانشان که یونانی بوده همریشه با زبانهای ایرانی است،در راه اندیشههایشان پیورز(متعصب) نبودند،به فرهنگ ایرانی و ایرانیان سراسر به خواری ننگریستند و از همه بالاتر اینکه خودشان فرهنگ بالندهای داشتند و از یک شهریگری ارجمند بهرهمند بودند و نه چون دیگر تازندگان به این سرا بیابانگردانی بیفرهنگ و شهرندیده باشند. همچنین از بر هم آمدن فرهنگ یونانی و ایرانی تکانی در اندیشهها و دانش و شهریگری هر دو سرزمین و مردمانش پدیدار گشت. با این همه چیرگی ایشان بر ایران بیزیان هم نبودهاست.
در پایان سلوکیان که در زیر فشار اشکانیان و همتباران یونانی-مقدونیشان و نیز تاخت و تاز ارمنیان به فرمان پادشاه نیرومندشان تیگران یکم کمرشان شکستهشده بود با رسیدن رومیان به سوریه جانشان نیز به سر رسید.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه
پیرامون واژهٔ سخن
واژهٔ سخن را به تلفظهای گوناگونی چون سُخَن(که تلفظ کنونی پُررَواج آن نیز هست)، سُخُن (که به ویژه در چامههای کهن بسیار به چشم میخورد و بس دیدهشده که با واژههای انجامیده به ـُن همقافیه شدهاست) و سَخَن و سَخُن در زبان پارسی آوردهاند. ولی پرسش این است که تلفظ درست این واژه چه میتواند باشد؟ یک راه دانستن این پُرسش بازگشت به زبان کهن پهلوی (پارسی میانه) میباشد. این واژه در این زبان -که به زبان پارسی کنونی هم بسیار نزدیک میبودهاست- به دو گونهٔ سَخوَن و سُخوَن[۱] برداشت شدهاست. شوند (دلیل) این دوگانگی برداشت هم نابهرهمندی هامدبیره(خط پهلوی) از نمادهای آوایی کوتاه (ـَـِـُ) به مانند دبیرهٔ کنونی ما بودهاست. ولی به هر روی از ریشه پهلوی این واژه میتوان دانست که چرا بخش پایانی این واژه را پیوسته با آواهای خَن/خُن نوشته و خواندهاند. دلیل آن این بوده که برابر پهلوی آن در پارسی دری به دو ریخت سخَن و سخُن درآمدهاست، نخستین برای اینکه "و" در این واژه افتاده و ـَ به جایماندهاست و دمی برای اینکه آمیزهٔ وَن گرایش به دگرش به ریختُن را دارد. از این که بگذریم این میماند که بخش نخست این واژه سخـ چه تلفظی داشتهاست. پاسخ بدین پرسش از این روی دشوارتر است که از سنجش وزن عروضی چامهها چیزی در اینباره دستگیر ما نخواهد شد. پس میباید راههای دیگر را در اینباره آزمود. یکی از این راهها نگاه به همخانوادههای این واژهاست. یکی از این همخانوادهها که میتواند به ما یاری رساند واژهٔ پاسخ است. این واژه خوشبختانه تنها یک جور در پارسی تلفظ میشود و آن پاسُخ است. خود واژهٔ پاسخ از دو بخش پاد+سُخ درستشدهاست. پاد یا پات به معنای ضد و سخ که کوتاه شدهٔ سخون یا همان سخن کنونیاست. از این راه میشود چنین برداشت کرد که ریخت درست پرسش ما سُخُن میباشد. پاسخ در پهلوی هم به دو ریخت پَسسُخ و پسسَخو [۲] برداشت شدهاست. تا اینجا جای نگرانی چندانی نیست ولی آنگاه که بخواهیم برای اطمینان بیشتر سری به نیاکان زبان پارسی کنونی بزنیم و به اوستا سرک بکشیم واژهای همخانواده با سخن را مییابیم که کمی ما را به شک میاندازد. این واژه سَخوَر است به معنای اعلان،نقشه و طرح که تلفظ بخش همخنودهاش با سخن که به گونهٔ سَخـ است ما را اندکی دو به شک میکند. به هر روی این دانستهاست که واژگان در گذر زمان دارای دگرگونیهای آوایی بسیاری میشوند، آنچه که در آن شکی نیست این است که سخن در گذشته بیشتر سخُن و امروزه در پارسی کنونی ایران سخَن گفته میشود
1.saxwan،soxvan
2.passox،passaxv
3.saxvar
با یاری از لغتنامهٔ دهخدا،فرهنگ پهلوی مکنزی و دستورنامهٔ دکتر مشکور
1.saxwan،soxvan
2.passox،passaxv
3.saxvar
با یاری از لغتنامهٔ دهخدا،فرهنگ پهلوی مکنزی و دستورنامهٔ دکتر مشکور
۱۳۸۷ فروردین ۱۶, جمعه
بررسی چند واژه
در پی پرسشهای دوستانم و نیز دلبستگی خودم به ریشهشناسی واژگان بر آن شدم تا در اینجا به کوتاهی ریشه و معنای چند واژه را در مرز توان و دانش بررسی کنم. پُر آشکاراست که لغزش در هر کاری پدید میآید و به ویژه برای منی که دانشی اندک در این زمینه دارم. به هر روی گوشزدهای یاران در این راستا سودمند خواهد بود
بارها از من درباره نام کسری/کسرا پرسیدهاند که پارسیاست یا نه؟ باید گفت که کسری عربیشده واژه پارسی خُسرو است. میدانیم واژهها در گذر زمان در فرگشتهای زبانی دگرگونه میشوند، همین خسرو که امروزه هم نام پُررواجی برای پسرهای ایرانزمین میباشد در زبان اوستایی هَئْسرَوَ[۱]
بوده و معنای خوشنام میدادهاست. سپس در پهلوی یا همان پارسی میانه شدهاست هوسرَو و در پارسی نیز خسرو. عربها که همسایه ما بودهاند این نام را کَسرا(کسری) برداشتکردهاند و امروزه خود ما هم از این نام عربیشده گاه برای نامیدن جاینام یا نام کسان بهرهمیگیریم
۱.haosrava
واژه دیگر گاس/گاسم است. در جنوب ایران و در استان کنونی فارس و به ویژه در شیراز و گرداگردش این واژه کاربرد دارد،برای نمونه میگویند که:«گاسم که فلان شود». بدین معنا که شاید فلان شود. به دید من گاس باید با گِس [۱] در انگلیسی به معنای حدس و گمان همپیوند باشد. خود واژه یادشده ریشه در زبانهای مردمان اسکاندیناوی دارد،در دانمارکی میانه گیتسه/گتسه [۲] همین معنا را میدادهاست. در نروژی باستان هم این واژه گِتا[۳] بودهاست. نیاز به گفتن نیست که همه زبانهای یادشده زبانهای خانوادهٔ ژرمنی و زیر شاخه زبانهای هندواروپاییاند که زبان ما هم یکی از اندام همین خانواده بزرگ از شاخهٔ هندوایرانی میباشد
1. guess
2. gitse, getze
3. geta
واژهٔ دیگر قالیاست. در برخی از واژهنامهها این واژه را از ریشه ترکی دانستهاند. دهخدا و عمید قالی را از نام شهری در ارمنستان میدانند. قالی را در گذشته بیشتر قالین میگفتند و همکنون هم در ایران خاوری(افغانستان) به قالی قالین میگویند. گروهی هم میپندارند شاید ریشه در سکایی و سغدی دارد که البته سندی در اینباره در دست نیست. میدانیم که کهنترین قالیهای جهان ایرانیند و همکنون نیز با قالی را از ایران میدانند. آیا خندهدار نیست که برای نمونه کیمونو که پوشش ملی ژاپنیهاست ریشهٔ پرتغالی داشتهباشد؟! بیگمان چنیناست. برای قالی من میپندارم که باید از ریشه اوستایی کَر- به معنای گستراندن باشد چه که قالی نیز یک گستردنیاست
بارها از من درباره نام کسری/کسرا پرسیدهاند که پارسیاست یا نه؟ باید گفت که کسری عربیشده واژه پارسی خُسرو است. میدانیم واژهها در گذر زمان در فرگشتهای زبانی دگرگونه میشوند، همین خسرو که امروزه هم نام پُررواجی برای پسرهای ایرانزمین میباشد در زبان اوستایی هَئْسرَوَ[۱]
بوده و معنای خوشنام میدادهاست. سپس در پهلوی یا همان پارسی میانه شدهاست هوسرَو و در پارسی نیز خسرو. عربها که همسایه ما بودهاند این نام را کَسرا(کسری) برداشتکردهاند و امروزه خود ما هم از این نام عربیشده گاه برای نامیدن جاینام یا نام کسان بهرهمیگیریم
۱.haosrava
واژه دیگر گاس/گاسم است. در جنوب ایران و در استان کنونی فارس و به ویژه در شیراز و گرداگردش این واژه کاربرد دارد،برای نمونه میگویند که:«گاسم که فلان شود». بدین معنا که شاید فلان شود. به دید من گاس باید با گِس [۱] در انگلیسی به معنای حدس و گمان همپیوند باشد. خود واژه یادشده ریشه در زبانهای مردمان اسکاندیناوی دارد،در دانمارکی میانه گیتسه/گتسه [۲] همین معنا را میدادهاست. در نروژی باستان هم این واژه گِتا[۳] بودهاست. نیاز به گفتن نیست که همه زبانهای یادشده زبانهای خانوادهٔ ژرمنی و زیر شاخه زبانهای هندواروپاییاند که زبان ما هم یکی از اندام همین خانواده بزرگ از شاخهٔ هندوایرانی میباشد
1. guess
2. gitse, getze
3. geta
واژهٔ دیگر قالیاست. در برخی از واژهنامهها این واژه را از ریشه ترکی دانستهاند. دهخدا و عمید قالی را از نام شهری در ارمنستان میدانند. قالی را در گذشته بیشتر قالین میگفتند و همکنون هم در ایران خاوری(افغانستان) به قالی قالین میگویند. گروهی هم میپندارند شاید ریشه در سکایی و سغدی دارد که البته سندی در اینباره در دست نیست. میدانیم که کهنترین قالیهای جهان ایرانیند و همکنون نیز با قالی را از ایران میدانند. آیا خندهدار نیست که برای نمونه کیمونو که پوشش ملی ژاپنیهاست ریشهٔ پرتغالی داشتهباشد؟! بیگمان چنیناست. برای قالی من میپندارم که باید از ریشه اوستایی کَر- به معنای گستراندن باشد چه که قالی نیز یک گستردنیاست
۱۳۸۷ فروردین ۹, جمعه
فرهنگ خوارداشت
من این نوشتار را که در خور این روزهای شاد سال نو هم نیست چند ماه پیش نگاشتم،ولی از آنجایی که شدنیاست که دوباره چندی از تارنگارنویسی به دور بمانم اکنون آن را پخش میکنم
پارهٔ یکم
هوا بس ناجوانمردانه سرد است! ولی کودک ریزه میزهای که در کنار راهرو دراز دبستان ایستادهاست از سرما نمیلرزد،او میترسد! آنسوترک صدای شیون و جیغ کودکی که با گُوِش روستاییش خواهش میکند که از گناهش[!؟] بگذرند به دلها خنج میزند. و در کنار این مویه های دلآزار بانگ هراسانگیز مدیر دبستان و خندههای اهریمنی معلم پرورشی بر آن جو هراسناک اثری صد چندان میگذارد. در دو سوی کودک و نیز روبهرویش رجی از کودکان گریان ایستادهاند،چشم به راه پادافره خویش. گناهشان این است که برای آنکه زودتر از سرمای حیات دبستان رهاشوند با دویدن و بینظم میخواستند خود را به کلاس نیمهگرمشان برسانند و اکنون باید سزای کار خود را با این شکنجه روانی و پیکری ببینند. صدای فرودآمدن تازیانه بر پیکر خُرد کودک دیگر به گوش نمیرسد و اکنون آنچه در فضا پخشاست تنها مویههای دلگداز آن کودکاست. معلم پرورشی کودک شکنجهدیده را روی زمین سرد میکشاند و با واژگانی چندشآور کودک را بیشتر خوار مینماید. ناظم به سویش میرود و کفشها و جورابهای کودک را به نزدش میبرد. معلم پرورشی کودک را رهامیکند ولی او از درد به خود میپیچد و توان پوشاندن پای دردناکش را ندارد. ناظم خممیشود و چون پدری مهربان جوراب را به پای کودک میکند،آنگاه به سراغ کفش میرود و دست نوازشی هم بر سرش میکشد.:«دیگه تموم شد،مرد که گریه نمیکنه!» خیسی زیر چشم ناظم دیدهمیشود. از دیگرسو معلم پرورشی با آن شکم گنده،موهای ژولیده و چرب،ریش ناترازبلند،دندانهای منگک بسته و رخت چروکیدهاش در میان کودکان قربانی دیگری را میجوید،گویی که به کُلهٔ مرغان مینگرد تا ببیند کدام را بهتر است سر ببرد و به سیخ بکشد! سرانجام کودکی لاغراندام و گندمگون را برمیگزیند و او را از میان رج کودکان بیرون میکشد:«نه آقا!تو رو خدا!غلط کردیم!» کشیدهای سنگین بر گونهاش فرودمیآید،کودک زمین میخورد،به پای مردک میافتد ولی سیلی دیگر پهن زمینش میکند،اکنون کفش آن نماد اهریمن را میگیرد،مردک او را روی زمین میکشد و پایداری کودک یخهٔ پیرااهنش را جرمیدهد،ناظم به تکاپو میافتد و با گُوش شیرازیش میگوید:«نه خودش میاد!» و میکوشد تا شاید بتوان از بیشتر کتک خوردن کودک جلوگیری کند. مدیر با شلنگی بلند و رگهدار پیش میآید:«بیاریدش تخم نقلو» و ناظم را کنار میزند و گوش بچه را گرفته و از پی خود میکشد. همه گریانند حتا نظام، شادان آنجا مدیرند که قربانیش را به شکنجهگاه میبرد و معلم پرورشی که که با لبخندهای شیطانیش به دیگر کودکان میرساند که نوبت شما هم میشود! در این هوای سنگین و دردناک پسرکی سربهزیر با لپهایی که از سوز سرما گلانداخته و از از اشک خیس آرام آرام هقهق میکند،نه مانند برخی آوای شیونش بام آسمان را میخراشد و نه چون دستهای دیگر میخکوب و رنگپریده با چشمهای درآمده به این کابوس مینگرد،می گرید و آشکار نیست که برای سرنوشت پیش روی خود یا همدردی با همسالان همدردش! و شاید هم در دل میگوید کاش زورم میرسید!کاش دادرسی پیدا میشد! کاش ...!ناگهان در کلاس نزدیک به او باز میشود،بانویی جوان و زیبا که آموزگار آن کلاس است ناگهان در خیزش قهرمانانهای بیرون میجهد و او و دو پسربچه دیگر را به درون کلاس میکشد. او را روی نیمکتی مینشاند تا آنان را در میان دانشآموزان خود پنهان دارد. پسرک ولی همچنان میگرید. آموزگار جوان به کنارش میآید،دستی از مهر بر سرش میکشد و میگوید:«عزیزم گریه نکن دیگه تموم شد!» ...ولی آیا به راستی این داستان به پایان رسیدهاست!؟
پارهٔ دوم
بازی به پایان رسیدهاست. بازیکنان تیم پرهوادارِ بازنده،خسته و اندوهگینند،ولی این پایان دردهای امروزشان نیست. هواخواهان پرشمار تیم به خونخواهی این شکست خون میخواهند! درست مانند اینکه ورزشگاه امروز را میدان نبرد گلادیاتورها در روم باستان پنداشتهاند و آمدهاند تا مرگ و آسیب و خون این پهلوانان را ببینند. مربی تیم دیگر نه سخنش را با نام پیامبر اسلام آغاز میکند و نه دیگر از آن شوخیهای بیمزه و خنکش چیزی میپراند. او چنان سرور گلادیاتورهایی که از شکست بردگانش خشمگین است میخواهد بر آنها تازیانه فروآورد ویا شاید دوست دارد که بند از بندشان جداسازد. ولی امروزه او و هماندیشانش دیگر توان این کارها را ندارند. پس چه باید کرد؟ هواخواهان خون میخواهند! اندیشه شومی به سرش راهمییابد،بازیکنان را به میانه میدان میآورد و به دویدن وامیدارد. صدای هلهله و آوای چندشآور هوهو! فضا را پرمیکند. مردمان فریاد میزنند:« ... رو هم بیار...». مربی با چشمان خونگرفته فرمان به بیرون کشاندن بازیکن نگونبخت از رختکن و آوردنش به قربانگاه میدهد. جوانک را میآورند،رنگپریده و شکسته است و هنگامی که در میان بانگ هو و دشنامهای مردمان به دویدن وامیدارندش، گویی آرزو میکرد کاش همان گلادیاتوری بود که پس از شکست با فشار تیغی همهچیز، همه دردها به پایان میرسید. در گوشه زمین مربی با چشمان خونبارش فریاد میزند:«تا فردا صبح باید بدون»!؟
این دو نمونه گوشههاییاست از بخشی از فرهنگ چیره بر جامعهٔ کنونی ما. یکی زمانی کمی دورتر را نشان میدهد که امروز رگههایش دیگر با این ژرفا بر زمین ما نقش نینداختهاست،اگرچه هنوز هم گاه به گاه و به ویژه در میان بخشهای تنگدستتر سرزمین ما دیده میشود. دومی ولی تر و تازهاست و البته شاید بتوان آن را بازتابی از آن نمونه نخستین دانست. اگرچه در این دومی آسیب فیزیکی دیدهنمیشود،ولی هر دو آزارنده روان ماست،هر دو در دست پایینترین برداشت از آنها شکنجهای روانیاست. آسیبی که با واگیرس همهٔ جامعه امروز و از آن بدتر فردای ما را درگیر میکنید و فرهنگی را میپروراند به نام فرهنگ خوارداشت. فرهنگی که پیروانش خود و دیگران را خوار میدارند،گردنفرازی جایی ندارد و فرومایگی و دریوزگی برفراز است. نیرومند بر سر بینیرو میزند و بینیرو بر سر بینیروتر. دست افتادهای را اگر کسی میگیرد از بهر پیچاندن است و نه راستکردن. کی میشود که تازیانهها را بر خاکافتاده ببینیم؟
پارهٔ یکم
هوا بس ناجوانمردانه سرد است! ولی کودک ریزه میزهای که در کنار راهرو دراز دبستان ایستادهاست از سرما نمیلرزد،او میترسد! آنسوترک صدای شیون و جیغ کودکی که با گُوِش روستاییش خواهش میکند که از گناهش[!؟] بگذرند به دلها خنج میزند. و در کنار این مویه های دلآزار بانگ هراسانگیز مدیر دبستان و خندههای اهریمنی معلم پرورشی بر آن جو هراسناک اثری صد چندان میگذارد. در دو سوی کودک و نیز روبهرویش رجی از کودکان گریان ایستادهاند،چشم به راه پادافره خویش. گناهشان این است که برای آنکه زودتر از سرمای حیات دبستان رهاشوند با دویدن و بینظم میخواستند خود را به کلاس نیمهگرمشان برسانند و اکنون باید سزای کار خود را با این شکنجه روانی و پیکری ببینند. صدای فرودآمدن تازیانه بر پیکر خُرد کودک دیگر به گوش نمیرسد و اکنون آنچه در فضا پخشاست تنها مویههای دلگداز آن کودکاست. معلم پرورشی کودک شکنجهدیده را روی زمین سرد میکشاند و با واژگانی چندشآور کودک را بیشتر خوار مینماید. ناظم به سویش میرود و کفشها و جورابهای کودک را به نزدش میبرد. معلم پرورشی کودک را رهامیکند ولی او از درد به خود میپیچد و توان پوشاندن پای دردناکش را ندارد. ناظم خممیشود و چون پدری مهربان جوراب را به پای کودک میکند،آنگاه به سراغ کفش میرود و دست نوازشی هم بر سرش میکشد.:«دیگه تموم شد،مرد که گریه نمیکنه!» خیسی زیر چشم ناظم دیدهمیشود. از دیگرسو معلم پرورشی با آن شکم گنده،موهای ژولیده و چرب،ریش ناترازبلند،دندانهای منگک بسته و رخت چروکیدهاش در میان کودکان قربانی دیگری را میجوید،گویی که به کُلهٔ مرغان مینگرد تا ببیند کدام را بهتر است سر ببرد و به سیخ بکشد! سرانجام کودکی لاغراندام و گندمگون را برمیگزیند و او را از میان رج کودکان بیرون میکشد:«نه آقا!تو رو خدا!غلط کردیم!» کشیدهای سنگین بر گونهاش فرودمیآید،کودک زمین میخورد،به پای مردک میافتد ولی سیلی دیگر پهن زمینش میکند،اکنون کفش آن نماد اهریمن را میگیرد،مردک او را روی زمین میکشد و پایداری کودک یخهٔ پیرااهنش را جرمیدهد،ناظم به تکاپو میافتد و با گُوش شیرازیش میگوید:«نه خودش میاد!» و میکوشد تا شاید بتوان از بیشتر کتک خوردن کودک جلوگیری کند. مدیر با شلنگی بلند و رگهدار پیش میآید:«بیاریدش تخم نقلو» و ناظم را کنار میزند و گوش بچه را گرفته و از پی خود میکشد. همه گریانند حتا نظام، شادان آنجا مدیرند که قربانیش را به شکنجهگاه میبرد و معلم پرورشی که که با لبخندهای شیطانیش به دیگر کودکان میرساند که نوبت شما هم میشود! در این هوای سنگین و دردناک پسرکی سربهزیر با لپهایی که از سوز سرما گلانداخته و از از اشک خیس آرام آرام هقهق میکند،نه مانند برخی آوای شیونش بام آسمان را میخراشد و نه چون دستهای دیگر میخکوب و رنگپریده با چشمهای درآمده به این کابوس مینگرد،می گرید و آشکار نیست که برای سرنوشت پیش روی خود یا همدردی با همسالان همدردش! و شاید هم در دل میگوید کاش زورم میرسید!کاش دادرسی پیدا میشد! کاش ...!ناگهان در کلاس نزدیک به او باز میشود،بانویی جوان و زیبا که آموزگار آن کلاس است ناگهان در خیزش قهرمانانهای بیرون میجهد و او و دو پسربچه دیگر را به درون کلاس میکشد. او را روی نیمکتی مینشاند تا آنان را در میان دانشآموزان خود پنهان دارد. پسرک ولی همچنان میگرید. آموزگار جوان به کنارش میآید،دستی از مهر بر سرش میکشد و میگوید:«عزیزم گریه نکن دیگه تموم شد!» ...ولی آیا به راستی این داستان به پایان رسیدهاست!؟
پارهٔ دوم
بازی به پایان رسیدهاست. بازیکنان تیم پرهوادارِ بازنده،خسته و اندوهگینند،ولی این پایان دردهای امروزشان نیست. هواخواهان پرشمار تیم به خونخواهی این شکست خون میخواهند! درست مانند اینکه ورزشگاه امروز را میدان نبرد گلادیاتورها در روم باستان پنداشتهاند و آمدهاند تا مرگ و آسیب و خون این پهلوانان را ببینند. مربی تیم دیگر نه سخنش را با نام پیامبر اسلام آغاز میکند و نه دیگر از آن شوخیهای بیمزه و خنکش چیزی میپراند. او چنان سرور گلادیاتورهایی که از شکست بردگانش خشمگین است میخواهد بر آنها تازیانه فروآورد ویا شاید دوست دارد که بند از بندشان جداسازد. ولی امروزه او و هماندیشانش دیگر توان این کارها را ندارند. پس چه باید کرد؟ هواخواهان خون میخواهند! اندیشه شومی به سرش راهمییابد،بازیکنان را به میانه میدان میآورد و به دویدن وامیدارد. صدای هلهله و آوای چندشآور هوهو! فضا را پرمیکند. مردمان فریاد میزنند:« ... رو هم بیار...». مربی با چشمان خونگرفته فرمان به بیرون کشاندن بازیکن نگونبخت از رختکن و آوردنش به قربانگاه میدهد. جوانک را میآورند،رنگپریده و شکسته است و هنگامی که در میان بانگ هو و دشنامهای مردمان به دویدن وامیدارندش، گویی آرزو میکرد کاش همان گلادیاتوری بود که پس از شکست با فشار تیغی همهچیز، همه دردها به پایان میرسید. در گوشه زمین مربی با چشمان خونبارش فریاد میزند:«تا فردا صبح باید بدون»!؟
این دو نمونه گوشههاییاست از بخشی از فرهنگ چیره بر جامعهٔ کنونی ما. یکی زمانی کمی دورتر را نشان میدهد که امروز رگههایش دیگر با این ژرفا بر زمین ما نقش نینداختهاست،اگرچه هنوز هم گاه به گاه و به ویژه در میان بخشهای تنگدستتر سرزمین ما دیده میشود. دومی ولی تر و تازهاست و البته شاید بتوان آن را بازتابی از آن نمونه نخستین دانست. اگرچه در این دومی آسیب فیزیکی دیدهنمیشود،ولی هر دو آزارنده روان ماست،هر دو در دست پایینترین برداشت از آنها شکنجهای روانیاست. آسیبی که با واگیرس همهٔ جامعه امروز و از آن بدتر فردای ما را درگیر میکنید و فرهنگی را میپروراند به نام فرهنگ خوارداشت. فرهنگی که پیروانش خود و دیگران را خوار میدارند،گردنفرازی جایی ندارد و فرومایگی و دریوزگی برفراز است. نیرومند بر سر بینیرو میزند و بینیرو بر سر بینیروتر. دست افتادهای را اگر کسی میگیرد از بهر پیچاندن است و نه راستکردن. کی میشود که تازیانهها را بر خاکافتاده ببینیم؟
۱۳۸۷ فروردین ۵, دوشنبه
نوروز کهن در ویرانسرای ما
باز هم نوروز این پیر هماره برنا به سرزمین کهن ما سرزد. اگر خودم را به جای نوروز بگذارم-به سخنی بهتر به نوروز چهرهای مردمگونه بخشم- باید بگویم که این پیر که هزاران سال است لشکر سبز و گلی بهار را سپهسالاراست و در این هزارهها شادی و اندوه میزبانانش را دیده است،امسال که به خانههایمان گام گذارد گویا به یاد آن روزهایی افتاد که آشوریان خاک سرای میزبانانش را به توبره میکشیدند،یا زمانی که با شگفتی به پارسه نیمسوخته زاری که تا پارسال شهری زرین و پُرشور وشادی بود مینگریست. یا آنگاه که عربها میکشتند و میبردند و میرُمباندند در یادش تازه میشد. شاید شیون مردمانی که ترکتازیها توانشان را تاغ کردهبود میشنید و یا شاید کلهمنارههای مغولساخته را بازمیدید. شاید...بله چشم نوروز کهن از دیدن زشتیها و از شنیدن نالهها پراست. امسال هم یکی از آن سالهاست و شاید یکی از بدترین آن سالها. باید دید که گام این نوروز شادیبخش در این سال نو اندکی از خفقان،گرسنگی،نداری،و دلشکستگی میزبانانش را میکاهد یا نه. ای کاش این نخستین نوشتهام را در سال نو و پس از دوری بسیار از این تارکده اندکی شادتر و با تلخی کمتری مینوشتم،چه کنم که از شوری شیرینی بیرون نتوان آورد! به هر روی نوروز کهن باز به خانههایمان سرزد و بوی بهار در هوا پاشید،نوروز باستانیتان فرخنده و شیرین باد و چون من هیچگاه گرفتار درد و اندوهی نباشید
باری،من یک پوزش بزرگ به همه کسانی که گاه به اینجا سرمیزدند و این سرا را خاکگرفته و رهاشده میدیدند پوزش بخواهم. با اینکه من به هر آنچه فرای طبیعت باشد باور ندارم ولی انگار نیرویی همه چیز را جوری فراهم آورد که با آغاز سال باز روبهروی رایانهام بنشینم و تراوشهای اندیشهام را به خورد دکمههایش دهم. به هر روی باز آمدم تا بمانم. برای نوشتن بسیار دارم،گذارنه این نوشته کوتاه و ناخواندنی را تحمل کنید تا آیندهای نزدیک
باری،من یک پوزش بزرگ به همه کسانی که گاه به اینجا سرمیزدند و این سرا را خاکگرفته و رهاشده میدیدند پوزش بخواهم. با اینکه من به هر آنچه فرای طبیعت باشد باور ندارم ولی انگار نیرویی همه چیز را جوری فراهم آورد که با آغاز سال باز روبهروی رایانهام بنشینم و تراوشهای اندیشهام را به خورد دکمههایش دهم. به هر روی باز آمدم تا بمانم. برای نوشتن بسیار دارم،گذارنه این نوشته کوتاه و ناخواندنی را تحمل کنید تا آیندهای نزدیک
اشتراک در:
پستها (Atom)