۱۳۸۷ فروردین ۹, جمعه

فرهنگ خوارداشت

من این نوشتار را که در خور این روزهای شاد سال نو هم نیست چند ماه پیش نگاشتم،ولی از آنجایی که شدنی‌است که دوباره چندی از تارنگارنویسی به دور بمانم اکنون آن را پخش می‌کنم

پارهٔ یکم

هوا بس ناجوانمردانه سرد است! ولی کودک ریزه میزه‌ای که در کنار راهرو دراز دبستان ایستاده‌است از سرما نمی‌لرزد،او می‌ترسد! آنسوترک صدای شیون و جیغ کودکی که با گُوِش روستاییش خواهش می‌کند که از گناهش[!؟] بگذرند به دل‌ها خنج می‌زند. و در کنار این مویه های دل‌آزار بانگ هراس‌انگیز مدیر دبستان و خنده‌های اهریمنی معلم پرورشی بر آن جو هراسناک اثری صد چندان می‌گذارد. در دو سوی کودک و نیز روبه‌رویش رجی از کودکان گریان ایستاده‌اند،چشم به راه پادافره‌ خویش. گناهشان این است که برای آنکه زودتر از سرمای حیات دبستان رهاشوند با دویدن و بی‌نظم می‌خواستند خود را به کلاس نیمه‌گرمشان برسانند و اکنون باید سزای کار خود را با این شکنجه روانی و پیکری ببینند. صدای فرودآمدن تازیانه بر پیکر خُرد کودک دیگر به گوش نمی‌رسد و اکنون آنچه در فضا پخش‌است تنها مویه‌های دلگداز آن کودک‌است. معلم پرورشی کودک شکنجه‌دیده را روی زمین سرد می‌کشاند و با واژگانی چندش‌آور کودک را بیشتر خوار می‌نماید. ناظم به سویش می‌رود و کفش‌ها و جوراب‌های کودک را به نزدش می‌برد. معلم پرورشی کودک را رهامی‌کند ولی او از درد به خود می‌پیچد و توان پوشاندن پای دردناکش را ندارد. ناظم خم‌می‌شود و چون پدری مهربان جوراب را به پای کودک می‌کند،آنگاه به سراغ کفش می‌رود و دست نوازشی هم بر سرش می‌کشد.:«دیگه تموم شد،مرد که گریه نمی‌کنه!» خیسی زیر چشم ناظم دیده‌می‌شود. از دیگرسو معلم پرورشی با آن شکم گنده،موهای ژولیده و چرب،ریش ناترازبلند،دندان‌های منگک بسته و رخت چروکیده‌اش در میان کودکان قربانی دیگری را می‌جوید،گویی که به کُلهٔ مرغان می‌نگرد تا ببیند کدام را بهتر است سر ببرد و به سیخ بکشد! سرانجام کودکی لاغراندام و گندمگون را برمی‌گزیند و او را از میان رج کودکان بیرون می‌کشد:«نه آقا!تو رو خدا!غلط کردیم!» کشیده‌ای سنگین بر گونه‌اش فرودمی‌آید،کودک زمین می‌خورد،به پای مردک می‌افتد ولی سیلی دیگر پهن زمینش می‌کند،اکنون کفش آن نماد اهریمن را می‌گیرد،مردک او را روی زمین می‌کشد و پایداری کودک یخهٔ پیرااهنش را جرمی‌دهد،ناظم به تکاپو می‌افتد و با گُوش شیرازیش می‌گوید:«نه خودش میاد!» و می‌کوشد تا شاید بتوان از بیشتر کتک خوردن کودک جلوگیری کند. مدیر با شلنگی بلند و رگه‌دار پیش می‌آید:«بیاریدش تخم نقلو» و ناظم را کنار می‌زند و گوش بچه را گرفته و از پی خود می‌کشد. همه گریانند حتا نظام، شادان آنجا مدیرند که قربانیش را به شکنجه‌گاه می‌برد و معلم پرورشی که که با لبخندهای شیطانیش به دیگر کودکان می‌رساند که نوبت شما هم می‌شود! در این هوای سنگین و دردناک پسرکی سربه‌زیر با لپ‌هایی که از سوز سرما گل‌انداخته و از از اشک خیس آرام آرام هق‌هق می‌کند،نه مانند برخی آوای شیونش بام آسمان را می‌خراشد و نه چون دسته‌ای دیگر میخکوب و رنگپریده با چشم‌های درآمده به این کابوس می‌نگرد،می گرید و آشکار نیست که برای سرنوشت پیش روی خود یا همدردی با همسالان همدردش! و شاید هم در دل می‌گوید کاش زورم می‌رسید!کاش دادرسی پیدا می‌شد! کاش ...!ناگهان در کلاس نزدیک به او باز می‌شود،بانویی جوان و زیبا که آموزگار آن کلاس است ناگهان در خیزش قهرمانانه‌ای بیرون می‌جهد و او و دو پسربچه دیگر را به درون کلاس می‌کشد. او را روی نیمکتی می‌نشاند تا آنان را در میان دانش‌آموزان خود پنهان دارد. پسرک ولی همچنان می‌گرید. آموزگار جوان به کنارش می‌آید،دستی از مهر بر سرش می‌کشد و می‌گوید:«عزیزم گریه نکن دیگه تموم شد!» ...ولی آیا به راستی این داستان به پایان رسیده‌است!؟



پارهٔ دوم


بازی به پایان رسیده‌است. بازیکنان تیم پرهوادارِ بازنده،خسته و اندوهگینند،ولی این پایان دردهای امروزشان نیست. هواخواهان پرشمار تیم به خونخواهی این شکست خون می‌خواهند! درست مانند اینکه ورزشگاه امروز را میدان نبرد گلادیاتورها در روم باستان پنداشته‌اند و آمده‌اند تا مرگ و آسیب و خون این پهلوانان را ببینند. مربی تیم دیگر نه سخنش را با نام پیامبر اسلام آغاز می‌کند و نه دیگر از آن شوخی‌های بی‌مزه و خنکش چیزی می‌پراند. او چنان سرور گلادیاتورهایی که از شکست بردگانش خشمگین است می‌خواهد بر آنها تازیانه فروآورد ویا شاید دوست دارد که بند از بندشان جداسازد. ولی امروزه او و هم‌اندیشانش دیگر توان این کارها را ندارند. پس چه باید کرد؟ هواخواهان خون می‌خواهند! اندیشه شومی به سرش راه‌می‌یابد،بازیکنان را به میانه میدان می‌آورد و به دویدن وامی‌دارد. صدای هلهله و آوای چندش‌آور هوهو! فضا را پرمی‌کند. مردمان فریاد می‌زنند:« ... رو هم بیار...». مربی با چشمان خون‌گرفته فرمان به بیرون کشاندن بازیکن نگون‌بخت از رختکن و آوردنش به قربانگاه می‌دهد. جوانک را می‌آورند،رنگ‌پریده و شکسته است و هنگامی که در میان بانگ هو و دشنام‌های مردمان به دویدن وامی‌دارندش، گویی آرزو می‌کرد کاش همان گلادیاتوری بود که پس از شکست با فشار تیغی همه‌چیز، همه دردها به پایان می‌رسید. در گوشه زمین مربی با چشمان خون‌بارش فریاد می‌زند:«تا فردا صبح باید بدون»!؟


این دو نمونه گوشه‌هایی‌است از بخشی از فرهنگ چیره بر جامعهٔ کنونی ما. یکی زمانی کمی دورتر را نشان می‌دهد که امروز رگه‌هایش دیگر با این ژرفا بر زمین ما نقش نینداخته‌است،اگرچه هنوز هم گاه به گاه و به ویژه در میان بخش‌های تنگدست‌تر سرزمین ما دیده می‌شود. دومی ولی تر و تازه‌است و البته شاید بتوان آن را بازتابی از آن نمونه نخستین دانست. اگرچه در این دومی آسیب فیزیکی دیده‌نمی‌شود،ولی هر دو آزارنده روان ماست،هر دو در دست پایین‌ترین برداشت از آنها شکنجه‌ای روانی‌است. آسیبی که با واگیرس همهٔ جامعه امروز و از آن بدتر فردای ما را درگیر می‌کنید و فرهنگی را می‌پروراند به نام فرهنگ خوارداشت. فرهنگی که پیروانش خود و دیگران را خوار می‌دارند،گردن‌فرازی جایی ندارد و فرومایگی و دریوزگی برفراز است. نیرومند بر سر بی‌نیرو میزند و بی‌نیرو بر سر بی‌نیروتر. دست افتاده‌ای را اگر کسی می‌گیرد از بهر پیچاندن است و نه راست‌کردن. کی می‌شود که تازیانه‌ها را بر خاک‌افتاده ببینیم؟

۱۳۸۷ فروردین ۵, دوشنبه

نوروز کهن در ویران‌سرای ما

باز هم نوروز این پیر هماره برنا به سرزمین کهن ما سرزد. اگر خودم را به جای نوروز بگذارم-به سخنی بهتر به نوروز چهره‌ای مردم‌گونه بخشم- باید بگویم که این پیر که هزاران سال است لشکر سبز و گلی بهار را سپهسالاراست و در این هزاره‌ها شادی و اندوه میزبانانش را دیده است،امسال که به خانه‌هایمان گام گذارد گویا به یاد آن روزهایی افتاد که آشوریان خاک سرای میزبانانش را به توبره می‌کشیدند،یا زمانی که با شگفتی به پارسه نیمسوخته زاری که تا پارسال شهری زرین و پُرشور وشادی بود می‌نگریست. یا آنگاه که عربها می‌کشتند و می‌بردند و می‌رُمباندند در یادش تازه می‌شد. شاید شیون مردمانی که ترکتازی‌ها توانشان را تاغ کرده‌بود می‌شنید و یا شاید کله‌مناره‌های مغول‌ساخته را بازمی‌دید. شاید...بله چشم نوروز کهن از دیدن زشتی‌ها و از شنیدن ناله‌ها پراست. امسال هم یکی از آن سال‌هاست و شاید یکی از بدترین آن سال‌ها. باید دید که گام این نوروز شادی‌بخش در این سال نو اندکی از خفقان،گرسنگی،نداری،و دلشکستگی میزبانانش را می‌کاهد یا نه. ای کاش این نخستین نوشته‌ام را در سال نو و پس از دوری بسیار از این تارکده اندکی شادتر و با تلخی کمتری می‌نوشتم،چه کنم که از شوری شیرینی بیرون نتوان آورد! به هر روی نوروز کهن باز به خانه‌هایمان سرزد و بوی بهار در هوا پاشید،نوروز باستانیتان فرخنده و شیرین باد و چون من هیچگاه گرفتار درد و اندوهی نباشید

باری،من یک پوزش بزرگ به همه کسانی که گاه به اینجا سرمی‌زدند و این سرا را خاک‌گرفته و رهاشده می‌دیدند پوزش‌ بخواهم. با اینکه من به هر آنچه فرای طبیعت باشد باور ندارم ولی انگار نیرویی همه چیز را جوری فراهم آورد که با آغاز سال باز روبه‌روی رایانه‌ام بنشینم و تراوش‌های اندیشه‌ام را به خورد دکمه‌هایش دهم. به هر روی باز آمدم تا بمانم. برای نوشتن بسیار دارم،گذارنه این نوشته کوتاه و ناخواندنی را تحمل کنید تا آینده‌ای نزدیک