من در گروه کسانی جای دارم که باورمند به راستینگی در مه فرو رفتهٔ استورههایند. و البته تعریف بهتر استوره نزد من چنین است: استورهها آرزوهای، اندیشهها و پیشینهٔ شفاهی مردمان یک سرزمین میباشد. البته پیشینهای که زمان و جایش به روشنی آشکار نیست، در درازای زمان بخشهایی از آن جا افتاده یا شاخ و برگ بیشتری یافتهاست، قهرمانانش جامهٔ خدایی پوشیده و فراتر از پندار نمایانده شدهاند و...به دیگر سخن در استورهها میٱوان تنهای از راستی را بازیافت.
اکنون که بدینجا رسیدم میخواهم ردی از راستی را در یک استورهٔ آشنای ایرانی بجویم، البته در مرز دانش نابسندهٔ خود، و در ضمن گذرا و کوتاه.
زرتشت؛ چهرهای است در سنجههای جهانی و یکی از نامداران تاریخ ایران. پیشینهٔ او و داستان زندگی در مه فرورفتهاش گاه خردمندانی چون دارمستتر را هم واداشته تا او را چهرهای نمادین و افسانهای پندارند. البته امروز دیگر بر راستی هستی زرتشت شکی نیست و دیگر دوست و دشمن پذیرفتهاند که زرتشت سپیدمانی بودهاست و گاهان - و به احتمال بخشهایی از اوستای کهن- از سرودههای اوست.
استورهٔ زرتشت نخست به پدید آمدن زرتشت از سه عنصر فروهر، فرّه و گوهرهٔ زرتشت میپردازند. توضیحی کوتاهی میدهم و آن اینکه در فلسفهٔ کهن ایرانی-مزدیسنی آدمی را پدید آمده از این سه اصل میدانستند. ولی دربارهٔ استورهٔ زرتشت این سه آخشیج یا عنصر پدید آورندهٔ مردمان با پیچیدگی و دنگ و فنگ بیشتر به تن زرتشت میرسند تا تفاوتی با دیگر زادنهای مردمان داشته باشد. این البته ارزشی دانشیک ندارد، پنداری بودهاست بس نغز که در سنجش با گلی که درون آن دمیدهاند به دید من زیباتر است.
دیگر آنکه آمدهاست که چون زرتشت از مادر زادهشد چون دیگر کودکان نگریست، بلکه خندید. افسانهسرایی دربارهٔ آن دم نخستین چشم بر جهان گشودن مردمان دست کم در کشور تاریخ دور و درازی دارد. فلان شاه آنگاه که از مادر زاده میشود شیر از پستان دایهاش روان میگردد؛ دیگری چون زاده میشود زبان به سخنگفتن میگشاید، کس دیگری ختنهشده پای به جهان مینهد و...دربارهٔ چگونگی زادهشدن چنگیز خان مغول هم آمده که چون زادهشد مشتش پر از خون بود. دور نیست که این افسانه هم ریشهای ایرانی داشته باشد. اینکه چرا این همه افسانه دربارهٔ لحظهٔ زاده شدن چهرههای سرشناس تاریخ هست شاید ریشه در این باور «سالی که نوست از بهارش پیداست» داشتهباشد. بدین معنا که نیکشگونی هر رویدادی را از آغازش میدیدند. در تاجگذاری یک شاه اگر رویداد نابههنجاری رخ میداد آن شاه را نگونسار میدیدند- واپسین نمونهٔ نامدارش تاجگذاری محمدعلی شاه قاجاراست- و هنوز هم شکستن آینهٔ عروس را در روز پیوند نشانی از سیهبختی عروس میشمرند. زاده شدن یک کودک هم گام آغازین زندگی بود و چگونگی آغازش انجام زندگیاش را نمایان میساخت. اینکه چرا زرتشت خندید هم در متنهای زرتشتی دارای روشنگریهای فلسفی-عرفانی بسندهاست.
آنگاه زرتشت نوزاد با بلاهایی رو در رو میشود که معجزهآسا از آنها میرهد؛ او را در سر راه گلهٔ اسپان و گاوان میگذراند ولی او در زیر سم آنان لگدمال نشد. مادهگرگ او را ندرید(پیشتر اشاره بدین داستان کردهام). و آتش نیز او را نسوزاند. این معجزهٔ پسین همانندیای با افکندن ابراهیم سامی در آتش دارد. آیا یکی از دیگری وام گرفتهشدهاست؟ پیشتر پیرامون ور سخن گفتهام و ور گرم که آزمون آتش و فلزات گداخته بود. داستان سیاوش و گذرش از آتش هم که شناخته شدهاست، آیا اینها بر اصل ایرانی این استوره دلالت دارند؟ دربارهٔ همسانیهای استورههای ملتها پیشتر سخن گفتهام. تنها یک نکته را بگویم و آن اینکه دربارهٔ چگونگی به آتش افکندن زرتشت دو روایت گونهگون هست. یکی آنکه زرتشت را در آتش افکندند ولی وی را نسوزاند؛ دیگر آنکه آنس را در میان هیمهای نشاندند ولی هیزمها آتش نگرفتند و دغدو رسید و کودکش را رهاند. دومی شدنیتر مینماید نه؟! در جامعهٔ آریایی ور نشانی از درستی ادعا بودهاست. آیا پیروان زرتشت در آینده این افسانه را برای پیغامبرشان نساختنهاند؟
نکتهٔ دیگر اینکه پورشسپ پدر زرتشت در این بلاها که بر سر فرزند میآمد همیار و همدست دینسالاران قبیلهاش بود و دغدو رهانندهٔ کودک. اینکه پدر خواهان نابودی پسر بود مرا به یاد استورهٔ سام و پسر سپیدمویش زال میاندازد. سام سپیدمویی پسر را نامعمول دید و رویدادی اهریمنی انگاشت، پس پسر را در بیابان رها نمود تا خوراک جانوران شود. پورشسپ هم نابودی فرزند را خواستار بود. گیریم که زرتشت در دم آغازین زاده شدنش نخندید، باز هم مینماید که کودک نشانههایی داشته است که از دید دینیاران آن زمان خطرناک شمرده میشدهاست و پا گرفتن نوزاد را برابر با نابودی خود می دیدند.
دیگر آنکه دغدو مادر زرتشت هم با چنین نگاهی رودررو بود. وی از زمان زادهشدن نوری داشت که خانهٔ پدریاش را روشن مینمود. این نور دینیاران را به هراس افکند و سبب راندن او از زادگاهش به روستای پورشسپ شد. از دیگر سو دغدو بیاعتنا به فرمانهای دینسالاران هر بار رهانندهٔ فرزند از مرگ بود. این مرا به اندیشه میاندازد که آیا آن نور استعارهای از خاندان دگراندیش دغدو در جامعهٔ باستانی آریایی دارد؟ آیا خاندان زرتشت پدیدآورندهٔ اندیشهای نو در میان آریاییان نبودند؟ اندیشهای که در آینده زرتشت آن را کامل نمود سامان داد و بلندآوازه ساخت؟
۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه
۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه
آسیبشناسی جایگزینی دبیره- بخش پایانی
نگرانی دیگری که بیش از همه هم برایم آزارندهاست گونهٔ خط آینده و از آن مهمتر سامانهٔ نگارش آن است. بخش نخست را برای جای دیگر میگذاریم؛ همین را بگویم که بحثش پیرامون این است که خط آینده چه باشد؟لاتین، سیریلیک، اوستایی یا...؟ اینجا به چگونگی نگارش خط مورد نظر میپردازیم.
بگذارید بیشتر داستان را باز کنم. سه کشور جهان زبان رسمیشان فارسیاست، ایران، افغانستان و تاجیکستان. تاجیکان امروز فارسی را با خط سیریلیک مینویسند. میماند ایران و افغانستان که همچنان از دبیرهٔ عربی بهره میگیرند. جنبشهایی البته در تاجیکستان امروز به راه است که می کوشد خط پیشین را دوباره به کار بندد، ولی خوب دست کم فرهیختگان این سرزمین با خط عربی آشنایند. بگذریم؛ منظور من از سامانهٔ نگارش چیست؟ ببینید فرض بگیریم که بخواهیم خط لاتین را برگزینیم. خوب یک واژه را چگونه میخواهیم با این خط نمایش دهیم؟ برای نمونه نام خسرو را داشته باشید، خوب می خواهیم این نام را به لاتین بنویسیم، ولی لهجه میٱواند بر نگارش این نام اثر گذار باشد. اگر یک تهرانی بخواهد این نام را به لاتین بنویسد به فراخور لهجهاش چنین خواهد نوشت:
Xosro
یک افغان چنین مینویسد:
Xusraw
و یک ایرانی که در جنوب ایران میزید خواهد نوشت:
Xosrow
خوب سنجه کداماست؟ میتوانم دهها نمونه از این دست بیاورم. ولی چون میانگارم که منظورم را توانسهام روشن کنم به دلمشغولیهای دیگر میپردازم. ما در گذشته آوایی مستقل برای خو داشتهایم ولی امروزه مینویسیم خواب و میخوانیم خاب. خوب اکنون چنین واژهای را با خط نوین چگونه خواهیم نوشت؟ میگویید همان خاب خوباست؟ میگویم نه زیرا نخست چارچوب کهن فارسی را آزردهایم و دیگر آنکه دچار اختلاف معنایی خواهیم شد. برای نمونه خواستن و خاستن را ما یکگونه تلفظ میکنیم ولی دو معنای گونهگون دارند که تنها از راه شیوهٔ نگارش از این اختلاف معنایی آگاه میشویم. زمانی کسروی پیشنهاد داد که واژگان را کم کنیم تا زبان ساده شود و خو را هم خ بنویسیم. امروز دست کم من بر این باورم که داشتن واژگانی چند برای یک معنا بالندگی و توان زبان را خواهد افزود و راه را برای پدید آوردن صنعتهای ادبی چون چامهسرایی هموار خواهد نمود. از این که بگذریم در برخی گویشها و لهجهها آمیزهٔ خو هنوز هم کاربرد دارد، با حذف آن به اصالت گویشهای فارسی بیحرمتی خواهیم نمود. ولی چاره چیست؟ از من بپرسید میگویم این ترکیب خو را در خط تازه هم به کار بریم، ولی خوب گله آنگاه این خواهد بود که پس آن سادگی و آسانی خط چه خواهد شد؟
راه همواری در پیش نخواهیم داشت. امروزه ما تنها تلفظ یک ز را داریم ولی گرفتار چهار گونه ز هستیم: ز، ذ، ض و ظ. دو تای پسین را با خشنودی به دور خواهیم انداخت. ز هم که داریم، ولی ذ چه میشود؟ امروزه آوای ذ در فارسی معیار کاربردی ندارد ولی در گذشته چنین نبودهاست. نخست آنکه کاربرد ذ به کل از میان نرفتهاست. برای نمونه برخی لر زبانان جنوب به دود میگویند دیذ. وانگهی این ذ مردهریگ پارسی کهناست و بودنش از به لغزش افتادن معنایی جلوگیری میکند، برای نمونه در دو بن گذار و گزار. چه باید کرد؟ به سادگی بیندیشیم یا تندرستی؟
شاید بگویید افغانستان و تاجیکستان و فلان شهرستان دور از تهران به ما چه؟ همان فارسی تهرانی را معیار بگیریم و دیگران را بگذاریم! من میگویم که دگرگونی خودسرانه و خودخواهانه خط فارسی بیدر نگرداشتن دیگر پارسیزبانان جهان خیانتی بس بزرگ است. فلات ایران همینگونه هم کم دچار چندپارگی فرهنگی-سیاسی نشدهاست. مباد که روزی ایرانی و افغان چون بیگانگان به هم بنگرند. مباد که مردهریگ زبانی دیگر مردمان ایرانی قربانی آسودهجویی و سرسریبینی ما شود. تغییر دبیره باید در نظر داشتن همهٔ سرزمینهای پارسیزبان و به گونهای هماهنگ و سراسری و آرام انجام پذیرد، جز آن باشد همین دبیرهٔ عربی ناقص و بیمار دست کم یگانگی مردمان ایرانی را بهتر پاس خواهد داشت.
بگذارید بیشتر داستان را باز کنم. سه کشور جهان زبان رسمیشان فارسیاست، ایران، افغانستان و تاجیکستان. تاجیکان امروز فارسی را با خط سیریلیک مینویسند. میماند ایران و افغانستان که همچنان از دبیرهٔ عربی بهره میگیرند. جنبشهایی البته در تاجیکستان امروز به راه است که می کوشد خط پیشین را دوباره به کار بندد، ولی خوب دست کم فرهیختگان این سرزمین با خط عربی آشنایند. بگذریم؛ منظور من از سامانهٔ نگارش چیست؟ ببینید فرض بگیریم که بخواهیم خط لاتین را برگزینیم. خوب یک واژه را چگونه میخواهیم با این خط نمایش دهیم؟ برای نمونه نام خسرو را داشته باشید، خوب می خواهیم این نام را به لاتین بنویسیم، ولی لهجه میٱواند بر نگارش این نام اثر گذار باشد. اگر یک تهرانی بخواهد این نام را به لاتین بنویسد به فراخور لهجهاش چنین خواهد نوشت:
Xosro
یک افغان چنین مینویسد:
Xusraw
و یک ایرانی که در جنوب ایران میزید خواهد نوشت:
Xosrow
خوب سنجه کداماست؟ میتوانم دهها نمونه از این دست بیاورم. ولی چون میانگارم که منظورم را توانسهام روشن کنم به دلمشغولیهای دیگر میپردازم. ما در گذشته آوایی مستقل برای خو داشتهایم ولی امروزه مینویسیم خواب و میخوانیم خاب. خوب اکنون چنین واژهای را با خط نوین چگونه خواهیم نوشت؟ میگویید همان خاب خوباست؟ میگویم نه زیرا نخست چارچوب کهن فارسی را آزردهایم و دیگر آنکه دچار اختلاف معنایی خواهیم شد. برای نمونه خواستن و خاستن را ما یکگونه تلفظ میکنیم ولی دو معنای گونهگون دارند که تنها از راه شیوهٔ نگارش از این اختلاف معنایی آگاه میشویم. زمانی کسروی پیشنهاد داد که واژگان را کم کنیم تا زبان ساده شود و خو را هم خ بنویسیم. امروز دست کم من بر این باورم که داشتن واژگانی چند برای یک معنا بالندگی و توان زبان را خواهد افزود و راه را برای پدید آوردن صنعتهای ادبی چون چامهسرایی هموار خواهد نمود. از این که بگذریم در برخی گویشها و لهجهها آمیزهٔ خو هنوز هم کاربرد دارد، با حذف آن به اصالت گویشهای فارسی بیحرمتی خواهیم نمود. ولی چاره چیست؟ از من بپرسید میگویم این ترکیب خو را در خط تازه هم به کار بریم، ولی خوب گله آنگاه این خواهد بود که پس آن سادگی و آسانی خط چه خواهد شد؟
راه همواری در پیش نخواهیم داشت. امروزه ما تنها تلفظ یک ز را داریم ولی گرفتار چهار گونه ز هستیم: ز، ذ، ض و ظ. دو تای پسین را با خشنودی به دور خواهیم انداخت. ز هم که داریم، ولی ذ چه میشود؟ امروزه آوای ذ در فارسی معیار کاربردی ندارد ولی در گذشته چنین نبودهاست. نخست آنکه کاربرد ذ به کل از میان نرفتهاست. برای نمونه برخی لر زبانان جنوب به دود میگویند دیذ. وانگهی این ذ مردهریگ پارسی کهناست و بودنش از به لغزش افتادن معنایی جلوگیری میکند، برای نمونه در دو بن گذار و گزار. چه باید کرد؟ به سادگی بیندیشیم یا تندرستی؟
شاید بگویید افغانستان و تاجیکستان و فلان شهرستان دور از تهران به ما چه؟ همان فارسی تهرانی را معیار بگیریم و دیگران را بگذاریم! من میگویم که دگرگونی خودسرانه و خودخواهانه خط فارسی بیدر نگرداشتن دیگر پارسیزبانان جهان خیانتی بس بزرگ است. فلات ایران همینگونه هم کم دچار چندپارگی فرهنگی-سیاسی نشدهاست. مباد که روزی ایرانی و افغان چون بیگانگان به هم بنگرند. مباد که مردهریگ زبانی دیگر مردمان ایرانی قربانی آسودهجویی و سرسریبینی ما شود. تغییر دبیره باید در نظر داشتن همهٔ سرزمینهای پارسیزبان و به گونهای هماهنگ و سراسری و آرام انجام پذیرد، جز آن باشد همین دبیرهٔ عربی ناقص و بیمار دست کم یگانگی مردمان ایرانی را بهتر پاس خواهد داشت.
۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه
آسیبشناسی جایگزینی دبیره- بخش یکم
دوستان و خوانندگانی که نوشتههای مرا چه در این تارنگار و چه در دیگرجایها دنبال کرده و یا گذرا خواندهاند از دلبستگیها و دغدغههای من دربارهٔ خط و سامانهٔ نوشتاری زبان پارسی آگاهند. پیشتر دربارهٔ زیانهای این خط کنونی به گستردگی سخن راندهام و در این جایگاه از سخن بیشتر پیرامون این جستار پرهیز میکنم. ولی آنچه مرا به نگارش این چند سطر واداشتهاست نگرانیهاییاست که دگرگونی احتمالی این خط درآینده و شیوهٔ این دگرش مرا به خود سرگرم داشتهاست. از روزگار فتحعلی آخوندزاده که بحث تغییر خط پیش آمد تا به امروز از زیانهای فراروی این کار سخنها گفتهاند. میکوشم چند نمونه از این زیانهای احتمالی را بر شمرم و پیرامونش دیدگاه خودم را طرح نمایم
یکی از این زیانها را بیگانگی پارسیزبانان را با اسلام، قرآن و متنهای عربی دیگر در آیندهٔ تغییر خط از عربی به هر دبیرهٔ دیگری برشمردهاند. بسیار خوب؛ نخست آنکه آماج تغییر خط نباید دغدغههای دینی کسان باشد. امروز دیگر توده و نیز سرآمدان فرهنگ ایرانی کمابیش پذیرفتهاند که دین جستاریاست بسیار شخصی و به دید من شخصیترین چیزهاست. آماج تغییر خط آسان نمودن آموختن زبان و خواندن و نوشتن به پشتوانهٔ آن یاریرساندن به بالندگی مردماناست. دیگر آنکه دوست داریم خطی بهتر داشته باشیم تا زبانمان را از آسیبهایی که این خط ناهمخوان با ساختار زبانیمان بدان وارد آورده را جبران نماییم. از اینکه بگذریم این سخن به دیدگاه خودپرستانه و توسعهجویانهٔ اسلامیستها بازمیگردد که آرزویشان ایناست که درِ سازمان ملل متحد هم تخته شود و جای آن سازمان امت اسلام بنیاد شود! یا اعلامیهٔ حقوق بشر را خوراک آب و آتش سازند و شریعت محمدی را جایگزینش! گیریم که دلمان برای سرفرازی اسلام بتپد- که انشالله میتپد- مگر ترکیه که دهها سال است خطش لاتینی شده و از آن بدتر دولتی لائیک از زمان کمال مصفی کوشیده تا رنگ اسلام را از دولت آن کشور بزداید اکنون یکی از باورمندترین مردمان مسلمان جهان را ندارد؟ چه شدهاست؟ دیگر ترکها یارای خواندن متنهای پیشرو و ابدی-ازلی اسلامی را ندارند و دیگر سر به سوی جزیرةالعرب نمیسایند؟ خدای را سپاس که امروزه مسلمانان جهان از چینینویس گرفته تا سیریلیکنویس و لاتیننویس روز به روز با بانگ تکبیر بلندتر بر بلندای گلدستههایشان میافزایند! و مگر آن مرحوم مغمور میکائیل بنییعقوب!!!(مایکل جکسن را عرض میکنم پس از مشرف شدنش به خواند شهادتین!) که حتا نمیدانست واژهٔ مقدس الله را چگونه به عربی مینویسند به تلاوت قرآن مفتخر نشد!؟
از پیروان دین مبین که بگذریم گروهی این سخن را پیش میکشند که دگرگونی دبیره پارسیزبانان را در خواندن و درک متنهای پدرانمان ناتوان سازد. این سخن برخلاف آن پرسمان دینی پیشین حرف حساب است. اگر در ترکیه خط را عوض نمودند و صدایشان هم درنیامد، خوب برای این بود که عثمانیها نه متنهای چندانی داشتند و نه تاریخ ذکرکردنیای. (بماند که اگر خط را هم عوض نمیکردند با دستکاریهای شگفتی که در زبان ترکی کردند دیگر دور میدانم که ترکها بتوانند زبان نیاکانشان را هم به سادگی بفهمند) چاره چیست؟
اگر خط را دگرگونه سازیم با متنهای کهن زبان فارسی چه کنیم؟ دگرگون نکنیم با آسیبهایی که این خط به زبانمان رسانده و میرساند چه کنیم؟ خوب راستش را بخواهید همین خط کنونی هم آن دبیرهٔ دیروز نیست. چه بسا اگر برای نمونه مولوی از گور برخیزد و نگاهی به روزنامههای نداشتهٔ امروز ایران بیندازد در خواندنش به تته و پته بیفتد! این کوتهنوشته جای آن ندارد که به این تغییرات بپردازیم، همین اندازه بگویم که در آینده هم تغییراتی در راه است. آنچنانکه دیروز کاوس مینوشتند و امروز کاووس، دور نیست که کسری و مصطفی امروزی هم در آینده کسرا و مصطفا نوشته شوند. ولی پاسخ آن پرسش نخستینی که طرح نمودم به دید من جز این نیست که در زمانی که خط آینده مشخص شد گروهی کمر به برگرداندن متنهای کهن به دبیرهٔ نوین بندند. البته ناگفته نماند که هرگونه دگرگونیای باید به نرمی و آهستگی انجام پذیرد و نه شتابزده.
یکی از این زیانها را بیگانگی پارسیزبانان را با اسلام، قرآن و متنهای عربی دیگر در آیندهٔ تغییر خط از عربی به هر دبیرهٔ دیگری برشمردهاند. بسیار خوب؛ نخست آنکه آماج تغییر خط نباید دغدغههای دینی کسان باشد. امروز دیگر توده و نیز سرآمدان فرهنگ ایرانی کمابیش پذیرفتهاند که دین جستاریاست بسیار شخصی و به دید من شخصیترین چیزهاست. آماج تغییر خط آسان نمودن آموختن زبان و خواندن و نوشتن به پشتوانهٔ آن یاریرساندن به بالندگی مردماناست. دیگر آنکه دوست داریم خطی بهتر داشته باشیم تا زبانمان را از آسیبهایی که این خط ناهمخوان با ساختار زبانیمان بدان وارد آورده را جبران نماییم. از اینکه بگذریم این سخن به دیدگاه خودپرستانه و توسعهجویانهٔ اسلامیستها بازمیگردد که آرزویشان ایناست که درِ سازمان ملل متحد هم تخته شود و جای آن سازمان امت اسلام بنیاد شود! یا اعلامیهٔ حقوق بشر را خوراک آب و آتش سازند و شریعت محمدی را جایگزینش! گیریم که دلمان برای سرفرازی اسلام بتپد- که انشالله میتپد- مگر ترکیه که دهها سال است خطش لاتینی شده و از آن بدتر دولتی لائیک از زمان کمال مصفی کوشیده تا رنگ اسلام را از دولت آن کشور بزداید اکنون یکی از باورمندترین مردمان مسلمان جهان را ندارد؟ چه شدهاست؟ دیگر ترکها یارای خواندن متنهای پیشرو و ابدی-ازلی اسلامی را ندارند و دیگر سر به سوی جزیرةالعرب نمیسایند؟ خدای را سپاس که امروزه مسلمانان جهان از چینینویس گرفته تا سیریلیکنویس و لاتیننویس روز به روز با بانگ تکبیر بلندتر بر بلندای گلدستههایشان میافزایند! و مگر آن مرحوم مغمور میکائیل بنییعقوب!!!(مایکل جکسن را عرض میکنم پس از مشرف شدنش به خواند شهادتین!) که حتا نمیدانست واژهٔ مقدس الله را چگونه به عربی مینویسند به تلاوت قرآن مفتخر نشد!؟
از پیروان دین مبین که بگذریم گروهی این سخن را پیش میکشند که دگرگونی دبیره پارسیزبانان را در خواندن و درک متنهای پدرانمان ناتوان سازد. این سخن برخلاف آن پرسمان دینی پیشین حرف حساب است. اگر در ترکیه خط را عوض نمودند و صدایشان هم درنیامد، خوب برای این بود که عثمانیها نه متنهای چندانی داشتند و نه تاریخ ذکرکردنیای. (بماند که اگر خط را هم عوض نمیکردند با دستکاریهای شگفتی که در زبان ترکی کردند دیگر دور میدانم که ترکها بتوانند زبان نیاکانشان را هم به سادگی بفهمند) چاره چیست؟
اگر خط را دگرگونه سازیم با متنهای کهن زبان فارسی چه کنیم؟ دگرگون نکنیم با آسیبهایی که این خط به زبانمان رسانده و میرساند چه کنیم؟ خوب راستش را بخواهید همین خط کنونی هم آن دبیرهٔ دیروز نیست. چه بسا اگر برای نمونه مولوی از گور برخیزد و نگاهی به روزنامههای نداشتهٔ امروز ایران بیندازد در خواندنش به تته و پته بیفتد! این کوتهنوشته جای آن ندارد که به این تغییرات بپردازیم، همین اندازه بگویم که در آینده هم تغییراتی در راه است. آنچنانکه دیروز کاوس مینوشتند و امروز کاووس، دور نیست که کسری و مصطفی امروزی هم در آینده کسرا و مصطفا نوشته شوند. ولی پاسخ آن پرسش نخستینی که طرح نمودم به دید من جز این نیست که در زمانی که خط آینده مشخص شد گروهی کمر به برگرداندن متنهای کهن به دبیرهٔ نوین بندند. البته ناگفته نماند که هرگونه دگرگونیای باید به نرمی و آهستگی انجام پذیرد و نه شتابزده.
۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه
دورِ آهنگُمِخت
زرتشتنامه کتابیاست به شعر که پیرامون سدهٔ هفتم خورشیدی به نظم درآمدهاست. سرایندهٔ آن کیکاووس پورِ کیخسرو از زرتشتیان ری بودهاست. البته برخی زراتشت بهرام پژدو - که از رونویسکنندگان این کتاب بودهاست- را سرایندهٔ آن پنداشتهاند. به هر روی درونمایهٔ این کتاب استورهٔ زرتشت است که به نظم درآمده.
پارهای از این سروده را که در پی میآورم پیشبینی ایزدی سرنوشت جهان ایرانیاست. داستان اینگونهاست که اورمزد درختی نمادین را به زرتشت مینمایاند که هفت شاخ دارد و هر کدام به جنسیاست. هر شاخساری نماد دورهایاست از تاریخ ایران. شاخهٔ هفتم آهنین است و چیرگی تازیان را بر ایران خبر میدهد. و اینک این دور آهنگُمِخت:
به هفتم از آن شاخِ آهنگُمیخت
ز گیتی بدانگه بباید گریخت
هزاره سرآید ز ایرانزمین
دگرگون بود کار و شکل همین
بود پادشاهی آن دیو کین
که دین بهی را بر زمین
سیهجامه دارند درویش و تنگ
جهان کرده از خویش بی نام و ننگ
هر آن کس که زاید به هنگام او
بود بتّری در سرانجام او
نیابی در آن مردمان یک هنر
مگر کینه و فتنه و شور و شر
نه نان و نمک را بود حرمتی
نه پیرانشان را بود حشمتی
مر آن را که باشد دلش دینپژوه
ز دینِ دشمنان جانش آید به ستوه
نه بینی در آن قوم رای و مراد
نباشد به گفتارشان اعتماد
نه با دینپرستان بود زور و تاب
نه با نیکمردان بود قدر و آب
که با اصل پاکاست با دین پاک
همه نام او بفکنندش به خاک
کسی کو بدآیین بود بیگمان
دروغ و محالش بوَد بر زبان
همه کار او نیک و بازار تیز
جهانی درافکنده در رستخیز
گرفته همه روی گیتی نِسا
ندارندش از خوردنیها جدا
درآمیخته جمله با یکدگر
وزین کار کس را نباشد خبر
به ناکام هرجا که پی برنهند
چو باشد نسا زو چگونه جهند
جز آز و نیاز و به جز خشم و کین
نه بینی تو با خلقِ روی زمین
به جز راه دوزخ نورزند هیچ
نه بینی کسی کو بوَد دینبسیچ
کسی را که باشد به دین در هوا
بود سال و مه کار او بینوا
ندارند آزرم و مقدار او
بوَد پرخلل روز بازار او
پس این دینِ پاکیزه لاغر شود
همان مرد دیندار کمتر شود
یزشهای بدمرد باشد روا
چو شد کار و کردارشان بینوا
بوَد پرخلل کار آتشکده
صد آتش به یم جای بازآمده
نیابند هیزم نیابند بوی
ز دین دشمانشان رسد گفت و گوی
نه تیمارداری نه اندُهخوری
نه پیدا مر آن بی سران را سری
بسی نعمت و گنج به زیر زمین
برآرند آن قوم ناپاک دین
رَدانی که در بوم ایران بوَند
به فرمان ایشان گروگان بوند
بوَد جفت آن قوم بی اصل و بن
بسی دخت پاکیزه و پاکتن
همان پورِ آزادگان و ردان
بمانده غریوان به دست بدان
به خدمت شب و روز بسته کمر
به پیش چنان قوم بیدادگر
چو باشند بیدین بیزینهار
ز پیمان شکستن ندارند عار
ز ایرانزمین و ز نامآوران
فتد پادشاهی به بدگوهران
به بیداد کوشند یکبارگی
نرانند جز بر جفا یارگی
چو باشد کسی بی بد و راستگوی
همه زَرق دارند گفتار اوی
کسی را بود نزدشان قدر و جاه
که جز سوی کژّی نباشدش راه
واژگان
گمیخت-گمخت=آمیخت؛ آهنگمیخت= آمیخته به آهن
دین بهی= مزدیسنا؛ دین زرتشتی
سیهجامه= اشاره به درفش سیاه عربها دارد و رودرروییاش با درفش سپید ایرانیان
بتری= بدتری
که با اصل پاک...= کسی که با اصل پاک
نسا= مُردار
یَزِش= عبادت
بوی= چیزهایی بوده خوشبو که بر روی آتش مقدس میریختند
رَد= دلیر، جوانمرد، بزرگ
غریوان= فریادکشان، نالان
یارگی= توانایی
زَرق= با خشم نگاهکردن
بنمایه: هاشم رضی، متون سنتی زرتشتی
پارهای از این سروده را که در پی میآورم پیشبینی ایزدی سرنوشت جهان ایرانیاست. داستان اینگونهاست که اورمزد درختی نمادین را به زرتشت مینمایاند که هفت شاخ دارد و هر کدام به جنسیاست. هر شاخساری نماد دورهایاست از تاریخ ایران. شاخهٔ هفتم آهنین است و چیرگی تازیان را بر ایران خبر میدهد. و اینک این دور آهنگُمِخت:
به هفتم از آن شاخِ آهنگُمیخت
ز گیتی بدانگه بباید گریخت
هزاره سرآید ز ایرانزمین
دگرگون بود کار و شکل همین
بود پادشاهی آن دیو کین
که دین بهی را بر زمین
سیهجامه دارند درویش و تنگ
جهان کرده از خویش بی نام و ننگ
هر آن کس که زاید به هنگام او
بود بتّری در سرانجام او
نیابی در آن مردمان یک هنر
مگر کینه و فتنه و شور و شر
نه نان و نمک را بود حرمتی
نه پیرانشان را بود حشمتی
مر آن را که باشد دلش دینپژوه
ز دینِ دشمنان جانش آید به ستوه
نه بینی در آن قوم رای و مراد
نباشد به گفتارشان اعتماد
نه با دینپرستان بود زور و تاب
نه با نیکمردان بود قدر و آب
که با اصل پاکاست با دین پاک
همه نام او بفکنندش به خاک
کسی کو بدآیین بود بیگمان
دروغ و محالش بوَد بر زبان
همه کار او نیک و بازار تیز
جهانی درافکنده در رستخیز
گرفته همه روی گیتی نِسا
ندارندش از خوردنیها جدا
درآمیخته جمله با یکدگر
وزین کار کس را نباشد خبر
به ناکام هرجا که پی برنهند
چو باشد نسا زو چگونه جهند
جز آز و نیاز و به جز خشم و کین
نه بینی تو با خلقِ روی زمین
به جز راه دوزخ نورزند هیچ
نه بینی کسی کو بوَد دینبسیچ
کسی را که باشد به دین در هوا
بود سال و مه کار او بینوا
ندارند آزرم و مقدار او
بوَد پرخلل روز بازار او
پس این دینِ پاکیزه لاغر شود
همان مرد دیندار کمتر شود
یزشهای بدمرد باشد روا
چو شد کار و کردارشان بینوا
بوَد پرخلل کار آتشکده
صد آتش به یم جای بازآمده
نیابند هیزم نیابند بوی
ز دین دشمانشان رسد گفت و گوی
نه تیمارداری نه اندُهخوری
نه پیدا مر آن بی سران را سری
بسی نعمت و گنج به زیر زمین
برآرند آن قوم ناپاک دین
رَدانی که در بوم ایران بوَند
به فرمان ایشان گروگان بوند
بوَد جفت آن قوم بی اصل و بن
بسی دخت پاکیزه و پاکتن
همان پورِ آزادگان و ردان
بمانده غریوان به دست بدان
به خدمت شب و روز بسته کمر
به پیش چنان قوم بیدادگر
چو باشند بیدین بیزینهار
ز پیمان شکستن ندارند عار
ز ایرانزمین و ز نامآوران
فتد پادشاهی به بدگوهران
به بیداد کوشند یکبارگی
نرانند جز بر جفا یارگی
چو باشد کسی بی بد و راستگوی
همه زَرق دارند گفتار اوی
کسی را بود نزدشان قدر و جاه
که جز سوی کژّی نباشدش راه
واژگان
گمیخت-گمخت=آمیخت؛ آهنگمیخت= آمیخته به آهن
دین بهی= مزدیسنا؛ دین زرتشتی
سیهجامه= اشاره به درفش سیاه عربها دارد و رودرروییاش با درفش سپید ایرانیان
بتری= بدتری
که با اصل پاک...= کسی که با اصل پاک
نسا= مُردار
یَزِش= عبادت
بوی= چیزهایی بوده خوشبو که بر روی آتش مقدس میریختند
رَد= دلیر، جوانمرد، بزرگ
غریوان= فریادکشان، نالان
یارگی= توانایی
زَرق= با خشم نگاهکردن
بنمایه: هاشم رضی، متون سنتی زرتشتی
۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه
اندکی پیرامون استورهها
بسیاری از خوانندگان با استورهٔ زندگی زرتشت آشنایند. کوتاهشدهاش چنین است که چون زرتشت
از مادر زادهشد جادوگران و کرپانها از هستیاش بیمناک گشتند و در اندیشهٔ نابودیاش برآمدند. دوراسرون رهبر ایشان بود و چارههایی چند را برای نابودی کودک اندیشید که البته همه ناکام ماندند. یکی از این چارهها این بود که زرتشت خردسال را گرفتند و به لانهٔ گرگی که فرزندانش را کشتهبودند افکندند. گرگ به لانه باز گشته و فرزندان مرده میبیند، در اندیشهٔ دریدن زرتشت برمیآید، ولی معجزهای رخمیدهد و گرگ از دریدن نوزاد بازمیماند. از دیگر سو میشی فرامیرسد و به لانهٔ گرگ اندر میآید و کودک را شیر میدهد و...این پاره از استورهٔ زرتشت یک نمونهٔ تک نیست؛ بدین معنا که در دیگر استورههای آریایی-ایرانی نیز دیده میشود و حتی در برخی استورههای انیرانی نیز رخنه کردهاست.
برای نمونه از ووسونها -که پیشتر دربارهیشان سخنی راندیم- میتوان گواهی آورد. این مردمان آریایی -که نام راستینشان باید اسمن یا آسمان بودهباشد- در روزگار باستان در سرزمینهای خاوری مرزهای یوئهچیهای همنژاد خود- که به احتمال میتوان آنان را همان تورانیهای استورهای دانست- و در شمال سرزمین چین باستان میزیستند. استورهٔ ملی ووسونها همسانی چندی با استورهٔ زرتشت داشتهاست. برپایهٔ این استوره دشمنان بر سرزمین ووسونها میتازند و شاهشان را میکشند و پسر نوزادش را به کنام گرگان میافکنند. ولی گرگان از خوردن کودک میگذرند و مادهگرگی بدو شیر مینوشاند. کودک مرد بزرگی میشود و دوباره دست به بازسازی ملت ووسون میزند.
درآینده که سیلاب نژاد زرد از بیابانهای شمالی چین و مغولستان به سرزمینهای پیشین مردمان ایرانی-چون ووسونها، یوئهچیها، تخاریان، سکاها و... سرازیر شد، ووسونها هم در میان ترکنژادان مستحیل میشوند#. ولی از میان رفتن ووسونها فرهنگ و استورههایشان را هم از میان نبرد. استورهٔ شاهزادهٔ ووسون اینبار در کالبد یک افسانهٔ ترکی- و البته با خوانشی دیگر- باززادهشد. و اینبار مادهگرگی به نام آسنا جستار افسانهٔ پدید آمدن قوم ترک گردید
نمونهٔ آشنای دیگر هم داستان رموس و رومولوس است. دو برادر که در کودکی از پستان گرگی شیر خوردند و بنیادگذاران شهر رم شدند. این استورهٔ رومی هم همانندیهای بسیاری با استورههای پیشیاد دارد. برادرانی پدرکشته که گرگ از دریدنشان درمیگذرد و دایگی آنان را نیز مینماید و روزی آنان بزرگ شده و کین پدران میگیرند یا مصدر رویدادی مهم میشوند
این استورهٔ گرگ و نوزاد در دیگر استورههای ایرانی هم ردیابیپذیر است، برای نمونه استورهٔ زندگی کورش. از آنچه گفتهشد نکتهای را توان برداشت نمود و آن اینکه استورهها زنجیروارند؛ بدین معنا که بسیاری از استورهها گوهرهٔ یکسانی دارند، ولی با گذشت زمان، جایگاه پاگیری استوره و مردمان، شرایط روزگار یا در انتقال به دیگر قومها و ملتها کالبد دیگری مییابند. ولی با این همه باز آن گوهره و مغز نخستین را میتوان از میانشان بازیافت. نمونهای را که برای خالی نبودن عریضه میتوانم بدان اشارهکنم استورهٔ توفان نوحاست که امروزه آن را سامی میانگارند ولی خوب ریشهای سومری دارد
پینوشت
#
دوستان آذری ایرانینژاد- ولی امروز ترکزبان- به خود نگیرند (جایگاه انسانی به عنوان مردهریگ مردمان باستان جای سخن دیگری دارد) ازیرا که از روزگار زندة یادان دهخدا و کسروی گرفته تا من بینام و نشان -که اکنون این چند خط را سیاه میکنم-بارها گفتهشده و نشاندادهشده آنگاه که نام نژاد ترک چشمبادامی میرود البته نظر به همخونان آزادهٔ آذرابادگانی نیست
از مادر زادهشد جادوگران و کرپانها از هستیاش بیمناک گشتند و در اندیشهٔ نابودیاش برآمدند. دوراسرون رهبر ایشان بود و چارههایی چند را برای نابودی کودک اندیشید که البته همه ناکام ماندند. یکی از این چارهها این بود که زرتشت خردسال را گرفتند و به لانهٔ گرگی که فرزندانش را کشتهبودند افکندند. گرگ به لانه باز گشته و فرزندان مرده میبیند، در اندیشهٔ دریدن زرتشت برمیآید، ولی معجزهای رخمیدهد و گرگ از دریدن نوزاد بازمیماند. از دیگر سو میشی فرامیرسد و به لانهٔ گرگ اندر میآید و کودک را شیر میدهد و...این پاره از استورهٔ زرتشت یک نمونهٔ تک نیست؛ بدین معنا که در دیگر استورههای آریایی-ایرانی نیز دیده میشود و حتی در برخی استورههای انیرانی نیز رخنه کردهاست.
برای نمونه از ووسونها -که پیشتر دربارهیشان سخنی راندیم- میتوان گواهی آورد. این مردمان آریایی -که نام راستینشان باید اسمن یا آسمان بودهباشد- در روزگار باستان در سرزمینهای خاوری مرزهای یوئهچیهای همنژاد خود- که به احتمال میتوان آنان را همان تورانیهای استورهای دانست- و در شمال سرزمین چین باستان میزیستند. استورهٔ ملی ووسونها همسانی چندی با استورهٔ زرتشت داشتهاست. برپایهٔ این استوره دشمنان بر سرزمین ووسونها میتازند و شاهشان را میکشند و پسر نوزادش را به کنام گرگان میافکنند. ولی گرگان از خوردن کودک میگذرند و مادهگرگی بدو شیر مینوشاند. کودک مرد بزرگی میشود و دوباره دست به بازسازی ملت ووسون میزند.
درآینده که سیلاب نژاد زرد از بیابانهای شمالی چین و مغولستان به سرزمینهای پیشین مردمان ایرانی-چون ووسونها، یوئهچیها، تخاریان، سکاها و... سرازیر شد، ووسونها هم در میان ترکنژادان مستحیل میشوند#. ولی از میان رفتن ووسونها فرهنگ و استورههایشان را هم از میان نبرد. استورهٔ شاهزادهٔ ووسون اینبار در کالبد یک افسانهٔ ترکی- و البته با خوانشی دیگر- باززادهشد. و اینبار مادهگرگی به نام آسنا جستار افسانهٔ پدید آمدن قوم ترک گردید
نمونهٔ آشنای دیگر هم داستان رموس و رومولوس است. دو برادر که در کودکی از پستان گرگی شیر خوردند و بنیادگذاران شهر رم شدند. این استورهٔ رومی هم همانندیهای بسیاری با استورههای پیشیاد دارد. برادرانی پدرکشته که گرگ از دریدنشان درمیگذرد و دایگی آنان را نیز مینماید و روزی آنان بزرگ شده و کین پدران میگیرند یا مصدر رویدادی مهم میشوند
این استورهٔ گرگ و نوزاد در دیگر استورههای ایرانی هم ردیابیپذیر است، برای نمونه استورهٔ زندگی کورش. از آنچه گفتهشد نکتهای را توان برداشت نمود و آن اینکه استورهها زنجیروارند؛ بدین معنا که بسیاری از استورهها گوهرهٔ یکسانی دارند، ولی با گذشت زمان، جایگاه پاگیری استوره و مردمان، شرایط روزگار یا در انتقال به دیگر قومها و ملتها کالبد دیگری مییابند. ولی با این همه باز آن گوهره و مغز نخستین را میتوان از میانشان بازیافت. نمونهای را که برای خالی نبودن عریضه میتوانم بدان اشارهکنم استورهٔ توفان نوحاست که امروزه آن را سامی میانگارند ولی خوب ریشهای سومری دارد
پینوشت
#
دوستان آذری ایرانینژاد- ولی امروز ترکزبان- به خود نگیرند (جایگاه انسانی به عنوان مردهریگ مردمان باستان جای سخن دیگری دارد) ازیرا که از روزگار زندة یادان دهخدا و کسروی گرفته تا من بینام و نشان -که اکنون این چند خط را سیاه میکنم-بارها گفتهشده و نشاندادهشده آنگاه که نام نژاد ترک چشمبادامی میرود البته نظر به همخونان آزادهٔ آذرابادگانی نیست
۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه
زهرخند
من کوشیدهام تا دست کم در میان این یادداشتها از بازگویی باورهای سیاسیام خودداری کنم، چه که نخست من در دریای دانش سیاسی آنچنان شناگر چیرهدستی نیستم و دیگر آنکه به راستی پرداختن به سیاست محض را دوست ندارم؛ بماند که از هر دری هم بخواهیم سخن برانیم باز به گونهای جامه به سیاست خواهیم آلود، زیرا که زمینههای گوناگونی که با آن سر و کار داریم چون تاریخ و دانشهای اجتماعی و سیاسی و ادبی و... آنچنان لایه به لایه در هم فرورفتهاند که بیرون کشاندن یکی از دیگری به بهای تباه کردن دیگری خواهد انجامید. باری سه دیگر آنکه دوست نداشتهام بیپروا در اینجا به دریای سیاست تن زنم چون که حوصلهٔ تخته شدن این سرا و جابهجایی به سرایی دیگر را ندارم! همینجوری هم به اندازهٔ بسنده دلنگران به هم ریخته شدن کاسه و کوزهام از سوی محتسبان و گزمگان شبپرست هستیم. (میخواستم از سیاست نگویم ولی کلی سیاسی شدم! سرانجاممان به خوشی باد!) از این پُرگویی بگذریم، میخواهم این بار کمی داغ خالی کنم و نه از سیاست درون ایران که از سیاست جهانی سخن گویم.
چندی پیش آمریکا رئیس جمهوری تازه را به خود دید. به من چه!؟ خوب گرامیا نخست آنکه جهان آنچنان که تاریخش اینگونه هست خود نیز دچار یگانگیاست، بدین معنا که آنفولانزای خوکی اگر از آن سر جهان پایگیرد در این سر حاجیان از حج به ارمغانش میآورند. در آن سو اگر بانگی ورشکسته شود در این سو بهای نفت چه بسا ارزان شود و ... دو دیگر آنکه این آمریکا کشور ملتهاست، بدین معنا که باشندگانش از یک یا چند تیره یا نژاد ویژه نیستند، از هر گوشهٔ جهان کسانی خویشانی در این سرزمین دارند، از سرخپوست و سیاه گرفته تا ژاپنی و چینی و دیگرچشمبادامیها و...و البته همهٔ اینها دستی در اقتصاد و سیاست و دیگر سویههای زندگانی مردمان آن سامان دارند. از این گونهگونی نژادی که بگذریم این آمریکا قبلهٔ فناوری جهان است و دست کم دو سازمان نخست فناوری جهان؛ یکی وزارت جنگ این کشور و دیگری ناسا؛ بر چکاد پیشرفت در جهان ایستادهاند. سه دیگر اینکه این کشور برجستهترین کشور جهان و اثرگذارترین نیز هست(چه خوشمان بیاید چه نه، راستی جز این نیست). نمیدانم این سه دلیل برای اینکه به خود پروانهٔ نوشتن دربارهٔ مردمانش را بدهم بسندهاست یا...!؟
میگفتم، جناب باراک حسین اوباما(یا به خوانشی دیگر برکة حسین اوباما) جوان پُردارایی دو رگهٔ کنیاییتبار در حزب دموکرات این کشور(که البته نماد حزبش هم جانوری سختکوش است که ما در ایران بدو نسبتهای ناروا میدهیم!) در برابر بانوی پُرتجربه در سیاست و همسر رئیس جمهور پیشین کلینتن پیروز گشت. چرا؟ خوب ایشان زبان چربی داشت و شیوهٔ سخن گفتنشان مردمان را به یاد سخنورانی چون پاپهای کلیسای کاتولیک، شیخهای سنی، ملاهای شیعه(از نوع با پوششش چون امام ره و بیپوششش چون شهید شریعتی)، و نیز چهرههای کاریزماتیکی چون یوزف گوبلس میانداخت. دیگر آنکه رنگ پوست ایشان شکلاتی رو به قهوهایاست. خوب این رنگ دو کارکرد مهم برای ایشان داشت. یکی اینکه پست این رنگی امروزه و در سلیقهٔ جهانی زیبا شمرده میشود و در سراسر جهان مردم هزینههای بسیاری میکنند تا این رنگی و شوند و بر این پایه ایشان بسیار خوشرنگ شناختهشدهاند(مانند داستان دماغ کلئوپاتراست دیگر!)، دیگر اینکه کسانی که در روزگاران گذشته رنگهای اینجوری و البته تیرهتر داشتهاند را در همین آمریکا برده و کاکاسیاه میخواندهاند و از ایشان بهرهکشیها میکردهاند و...و امروز جامعهٔ آمریکایی دچار عذاب وجدان از آن تبهکاری پدران شده و در اندیشهٔ جبران گذشتهها برآمدهاست. چنین است که در قانونهای نانوشتهای اگر دو تن یکی سیاه و دیگری سفید شایستگی انجام کاری را داشته باشند برای جبران شکنجههای پدران سیاهان فرزندانشان را برتری میدهند (اگر فیلم کرش را دیدهباشید اشارهای به این داستان دارد). نمی خواهم در اینجا دربارهٔ این کنش نظری دهم، ولی این آمریکاییهای گرامی یک چیز را فراموش کردند و آن اینکه هر گردی که گردو نیست. چون تا آنجا که به آگاهی خُرد من قد میدهد پدر این بابا با پای خودش در سالیان نزدیکتر برای بهرهگیری از امکانات این سرزمین از کنیا بدانجا کوچیده و از تبار بردگان به زورآورده بدانجا نیست.
بگذریم، اوباما در دور پایانی با مککین جمهوریخواه سرشاخ شد. این پیرمرد کارکشته از قهرمانان جنگ ویتنام بود و زخمهای شکنجهٔ در روزگار به بندکشیدهشدن به دست ویتنامیها را همچنان بر تن دارد. اینبار ملت آمریکا از بغض معاویه حب علی آوردند؛ از آنجا که از لشکرکشیها و سیاستهای مغرورانهٔ بوش پسر نارخرسند بودند به ششتر زدند گردن مسگری. گربهای ملوس بر شیری پیر چیرگی یافت و اوباما که پیشاپیش پز رئیس جمهورانی برجسته چون کندی را به خود گرفت بود بر اورنگ جمهوری آمریکا تکیهزد. خوب خوشش باد!؟ دیری نپایید که کارهای شگفتی را آغازید که از آنجا که من شهروند آمریکا نیستم و به من هم سیاستهای داخلی آمریکا دخلی ندارد پس دخالتی نمیکند. ولی زمانی که جناب رئیس جمهور کرنشی نود درجه را در برابر شیخ عربستان انجام داد و دستش را بوسید از شما چه پنهان به مرز ترکیدن رسیدم و...دمی بیانگارید، نمایندهٔ ملتی بزرگ در برابر ملک عبدالله شیخ سعودی خم میشود و دستش را میبوسد!؟ شگفتا! چنین چیزی دست کم در سیاست معاصر زمان پیشینهای نداشتهاست. آن هم رئیس جمهور آمریکا!؟ حالا دست که را بوسیده؟ گاندی؟ ماندلا؟ داگ هامر شولد؟ مادر ترزا؟ نه که بزرگ خاندان آل سعود، خاندانی فرومایه که با دیکتاتوری مطلق بر بیابانها سفلهخیز عربستان فرمان میرانند، همچنان دست میبرند و سر میزنند و زنانشان را در گونی میچپانند. مردمانی که قانونی جز خود نمیشناسند. آوخ که چهها دیدیم! بگذریم، اوبامای دوستداشتنی کارهای شگفت دیگری را نیز انجام داده که واپسینترینهایش یکی هم قطع یاریرسانی به سازمان اسناد حقوق بشر آمریکاست. بله خوب ما که بشر نیستیم که حقوقی بخواهیم داشته باشیم، آقا هم که عید فطر را آمده شادباش گفته، خوب بشریت و حقوقش را ول کن! دوستی را بچسب، حتی روی کروکدیل را هم میتوان بوسید، بیخیال که کودکی را در دهان میجود!؟
و دیری نپایید که زمان پیشکش جایزههای نوبل فرارسید و جهان در شور که ناگاه مفتترین جایزهٔ نوبل- که همانا جایزهٔ صلح باشد!- به مفتترین بها به ناشایستهترین برندهاش در درازای تاریخ خود رسید، اینک اوباما!!! به گمان من خودش هم باور نمی کند که این جایزه را بدو دادهاند! خوب تاکنون چنین جایزهای از بنیادی ارجمند به دلیل رودهدرازیهای بیپایه به کسی داده نشدهبود. نمیدانم چرا اندکی شکیب نکردند تا چندی از رئیس جمهوری این مرد بگذرد تا دست کم بهانهای برای بخشش آن جایزه بیابند، شگفتا که چهها نمیبینیم. خوب طنز تاریخاست دیگر! زهرخندی خواهیم زد!!؟
چندی پیش آمریکا رئیس جمهوری تازه را به خود دید. به من چه!؟ خوب گرامیا نخست آنکه جهان آنچنان که تاریخش اینگونه هست خود نیز دچار یگانگیاست، بدین معنا که آنفولانزای خوکی اگر از آن سر جهان پایگیرد در این سر حاجیان از حج به ارمغانش میآورند. در آن سو اگر بانگی ورشکسته شود در این سو بهای نفت چه بسا ارزان شود و ... دو دیگر آنکه این آمریکا کشور ملتهاست، بدین معنا که باشندگانش از یک یا چند تیره یا نژاد ویژه نیستند، از هر گوشهٔ جهان کسانی خویشانی در این سرزمین دارند، از سرخپوست و سیاه گرفته تا ژاپنی و چینی و دیگرچشمبادامیها و...و البته همهٔ اینها دستی در اقتصاد و سیاست و دیگر سویههای زندگانی مردمان آن سامان دارند. از این گونهگونی نژادی که بگذریم این آمریکا قبلهٔ فناوری جهان است و دست کم دو سازمان نخست فناوری جهان؛ یکی وزارت جنگ این کشور و دیگری ناسا؛ بر چکاد پیشرفت در جهان ایستادهاند. سه دیگر اینکه این کشور برجستهترین کشور جهان و اثرگذارترین نیز هست(چه خوشمان بیاید چه نه، راستی جز این نیست). نمیدانم این سه دلیل برای اینکه به خود پروانهٔ نوشتن دربارهٔ مردمانش را بدهم بسندهاست یا...!؟
میگفتم، جناب باراک حسین اوباما(یا به خوانشی دیگر برکة حسین اوباما) جوان پُردارایی دو رگهٔ کنیاییتبار در حزب دموکرات این کشور(که البته نماد حزبش هم جانوری سختکوش است که ما در ایران بدو نسبتهای ناروا میدهیم!) در برابر بانوی پُرتجربه در سیاست و همسر رئیس جمهور پیشین کلینتن پیروز گشت. چرا؟ خوب ایشان زبان چربی داشت و شیوهٔ سخن گفتنشان مردمان را به یاد سخنورانی چون پاپهای کلیسای کاتولیک، شیخهای سنی، ملاهای شیعه(از نوع با پوششش چون امام ره و بیپوششش چون شهید شریعتی)، و نیز چهرههای کاریزماتیکی چون یوزف گوبلس میانداخت. دیگر آنکه رنگ پوست ایشان شکلاتی رو به قهوهایاست. خوب این رنگ دو کارکرد مهم برای ایشان داشت. یکی اینکه پست این رنگی امروزه و در سلیقهٔ جهانی زیبا شمرده میشود و در سراسر جهان مردم هزینههای بسیاری میکنند تا این رنگی و شوند و بر این پایه ایشان بسیار خوشرنگ شناختهشدهاند(مانند داستان دماغ کلئوپاتراست دیگر!)، دیگر اینکه کسانی که در روزگاران گذشته رنگهای اینجوری و البته تیرهتر داشتهاند را در همین آمریکا برده و کاکاسیاه میخواندهاند و از ایشان بهرهکشیها میکردهاند و...و امروز جامعهٔ آمریکایی دچار عذاب وجدان از آن تبهکاری پدران شده و در اندیشهٔ جبران گذشتهها برآمدهاست. چنین است که در قانونهای نانوشتهای اگر دو تن یکی سیاه و دیگری سفید شایستگی انجام کاری را داشته باشند برای جبران شکنجههای پدران سیاهان فرزندانشان را برتری میدهند (اگر فیلم کرش را دیدهباشید اشارهای به این داستان دارد). نمی خواهم در اینجا دربارهٔ این کنش نظری دهم، ولی این آمریکاییهای گرامی یک چیز را فراموش کردند و آن اینکه هر گردی که گردو نیست. چون تا آنجا که به آگاهی خُرد من قد میدهد پدر این بابا با پای خودش در سالیان نزدیکتر برای بهرهگیری از امکانات این سرزمین از کنیا بدانجا کوچیده و از تبار بردگان به زورآورده بدانجا نیست.
بگذریم، اوباما در دور پایانی با مککین جمهوریخواه سرشاخ شد. این پیرمرد کارکشته از قهرمانان جنگ ویتنام بود و زخمهای شکنجهٔ در روزگار به بندکشیدهشدن به دست ویتنامیها را همچنان بر تن دارد. اینبار ملت آمریکا از بغض معاویه حب علی آوردند؛ از آنجا که از لشکرکشیها و سیاستهای مغرورانهٔ بوش پسر نارخرسند بودند به ششتر زدند گردن مسگری. گربهای ملوس بر شیری پیر چیرگی یافت و اوباما که پیشاپیش پز رئیس جمهورانی برجسته چون کندی را به خود گرفت بود بر اورنگ جمهوری آمریکا تکیهزد. خوب خوشش باد!؟ دیری نپایید که کارهای شگفتی را آغازید که از آنجا که من شهروند آمریکا نیستم و به من هم سیاستهای داخلی آمریکا دخلی ندارد پس دخالتی نمیکند. ولی زمانی که جناب رئیس جمهور کرنشی نود درجه را در برابر شیخ عربستان انجام داد و دستش را بوسید از شما چه پنهان به مرز ترکیدن رسیدم و...دمی بیانگارید، نمایندهٔ ملتی بزرگ در برابر ملک عبدالله شیخ سعودی خم میشود و دستش را میبوسد!؟ شگفتا! چنین چیزی دست کم در سیاست معاصر زمان پیشینهای نداشتهاست. آن هم رئیس جمهور آمریکا!؟ حالا دست که را بوسیده؟ گاندی؟ ماندلا؟ داگ هامر شولد؟ مادر ترزا؟ نه که بزرگ خاندان آل سعود، خاندانی فرومایه که با دیکتاتوری مطلق بر بیابانها سفلهخیز عربستان فرمان میرانند، همچنان دست میبرند و سر میزنند و زنانشان را در گونی میچپانند. مردمانی که قانونی جز خود نمیشناسند. آوخ که چهها دیدیم! بگذریم، اوبامای دوستداشتنی کارهای شگفت دیگری را نیز انجام داده که واپسینترینهایش یکی هم قطع یاریرسانی به سازمان اسناد حقوق بشر آمریکاست. بله خوب ما که بشر نیستیم که حقوقی بخواهیم داشته باشیم، آقا هم که عید فطر را آمده شادباش گفته، خوب بشریت و حقوقش را ول کن! دوستی را بچسب، حتی روی کروکدیل را هم میتوان بوسید، بیخیال که کودکی را در دهان میجود!؟
و دیری نپایید که زمان پیشکش جایزههای نوبل فرارسید و جهان در شور که ناگاه مفتترین جایزهٔ نوبل- که همانا جایزهٔ صلح باشد!- به مفتترین بها به ناشایستهترین برندهاش در درازای تاریخ خود رسید، اینک اوباما!!! به گمان من خودش هم باور نمی کند که این جایزه را بدو دادهاند! خوب تاکنون چنین جایزهای از بنیادی ارجمند به دلیل رودهدرازیهای بیپایه به کسی داده نشدهبود. نمیدانم چرا اندکی شکیب نکردند تا چندی از رئیس جمهوری این مرد بگذرد تا دست کم بهانهای برای بخشش آن جایزه بیابند، شگفتا که چهها نمیبینیم. خوب طنز تاریخاست دیگر! زهرخندی خواهیم زد!!؟
۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه
گیتاشناسی و سرنوشت ملتها
در سرنوشت ملتهای گوناگون در گوشهگوشهٔ جهان عاملهای بسیاری نقش داشتهاند که بررسی تکتک آنها از حوصلهٔ یک نوشتار بیروناست. از آن جرگه میتوان به تبار، فرهنگ، همسایگان و باروری زمینها انگشت نهاد. آنچه امروز من میخواهم به کوتاهی بدان اشاره کنم جایگاه جغرافیایی در سرنوشت ملتهاست.
تمدنهای نخستین در کنار رودها برپاشدند و این برمیگردد به جایگاه کشاورزی در بنیاد شهریگریها. رود نیل و شاخههایش سبب نیکبختی مردمان قبطی طربانگیزی مصر گشت. اگرچه این سرزمین بارور در میان انبوهی شن و ریگ نابارور همسایه همواره رشک همسایگان را برمیانگیخت، گاه هیکسوسها بر آن چیره میگشتند و زمانی ایرانیان بر آن سامان دست مییازیدند، آنگاه یونانیان و رومیها. از آنجا که رگ زندگی مصر رود نیل بود، پس هستهٔ بنیادین این کشور بر درازای این رود بود. بیابانهای دو سوی مصر جذابیتی برای فرمانروایانش نداشت و اگر لشکری هم میکشیدند آماجشان دست یازیدن بر هلال بارور در باختر آسیا بود. خوب با همهٔ دیرزیای تمدن مصر کنترل کشوری دراز در دو سوی یک رود و دست کم پاسداریش در برابر بیاباننشینان همسایه دشوار مینمود، و سرانجام یکی از این همسایگان- که عربهای بسیار بسیار فرهنگدوست بودند!؛ در زمانی که شمشیر رومیان در جنگهای فرسایشی با ایرانیان کُند گشتهبود ریشهٔ فرهنگ مصر را خشکاند
ولی خود رومیان که آغاز کارشان از شهر رم آغاز گشت کار خود را با چیرگی بر همسایگانی چون اتروسکها آغازیدند. ایتالیا سرزمین نخستینشان جایگاهی بس استراتژیک داشت، تنها از سوی شمال به خشکی پیوسته بود و در شمال هم رشته کوه آلپ دیواری طبیعی در شمال این سرزمین فراهم میساخت که آنان را از تازش دشمنان در امان میداشت. این دیوار تنها از دو سوی چ و راست راهی به نسبت هموار به بیرون داشت- که میدانیم فروپاشی روم هم از سوی راست همین دیوار آغاز شد-. وانگهی گسترش روم کاری شگرف بود. چیرگی بر سلتها و ژرمنها در میان جنگلهای انبوه و جلگههای پهناور کار سترگی بود. دست یازیدند بر شمال آفریقا و پیشروی در آسیا تا سوریه نیز به رویا میماند. این امپراتوری توانمند تا به بریتانیا در شمال اروپا هم پیشرفتهبود. اگرچه بنمایههای فرهنگی و شهریگری یونان باستان چراغ راه اینان گشت، ولی آیا اگر برای نمونه عربهای مهربان بر این چراغ دست مییافتند آن را خاموش نمیکردند و نفتش را هم بر سر چراغدار نمیریخته و از لذت گیراندن و سوزاندن آن نگونبخت خود را محروم میداشتند!؟
به حاشیه نروم؛ ارادهٔ رومی، سرزمینهای پرباری که بر آنها چیرهشد و پیشینهٔ تمدنیای که از آن بهرهبرد روم را توانمند نمود. ولی کنترل چنین سرزمین گستردهای آسان نبود، آن هم در گذار سدهها. در خاور ایرانیان دلاورانه روم را میآزردند؛ همنژادان آریایی ما هم در کنار ژرمنها و در آینده هونها در اروپای خاوری سرزمینهای رومی را به ستوه آوردند. آیین ترسایی با همهٔ جذابیت آغازینش دیگر اندیشهها را برنمیتابید و سرانجام خشکدینی و فساد را برای رومیان ارمغان آورد و تنهٔ روم در درون خشکید. آنگاه تلنگر گتها آن کاخ بلند را فروریزاند.
مردمان برخی سرزمینهای بیپدافند طبیعی در برابر گذر زوام پایداری نیاوردهاند. برای نمونه سکایان آریایی در سکاستان که در جنوب روسیهٔ کنونی بود با همهٔ دلاوریشان در برابر تازش مردمان زردپوست آسیای خاوری تاب نیاوردند و از میان رفتند و این از برای سرزمین کمابیش یک دست و بی فراز و نشیبشان بود. آنچنان که برای نمونه خزرها که در آینده جایگزینشان گشتند هم نتوانستند سرزمین پایایی را پایه ریزند.
نمونهٔ دیگری را که دوست دارم بیاورم مردمان اسکاندیناویاست. این شبه جزیرهٔ سرد و یخزده هم در آن سوی دریایها دست نیافتنی مینمود و هم کسی انگیزهای برای تاختن بدان سامان نداشت. این مردمان وایکینگ دلیر این سامان بودند که برای سالیان دراز دیگر بخشهای اروپا را میدان ترکتازی خویش نموده بودند. چیرگی آلمان نازی هم بر نروژ در جنگ جهانی دوم هم به یاری نیروی دریایی پیشرفته و به طمعهایی که در گذشته انگیزهٔ کشورگشایی نبودهاند انجام پذیرفت.
اکنون که بحث نیروی دریایی پیش آمد میتوان استرالیا را هم نمونه آورد. تا سدههای نزدیک به ما و پیش از آنکه هلندیها آن سامان را بیابند نه کسی میدانست چنین سرزمینی هم هست و نه مردمان بومیاش با دیگر قارهها در پیوند بودند. از همین رو این بومیان تهی از هر مدنیتی بودند و فرهنگی بسیار نخستین داشتهاند. چیرگی اروپاییان هم بر آن به سادگی انجام پذیرفت. این دوری از دیگر قارهها شامل حال بومیان آمریکا و نیز سیاهپوستان بخشهای گستردهای از آفریقا هم میشود. اسکیموها را هم میتوان به همین فهرست افزود. در میان آنها بومیان آمریکا که از باروری سرزمینشان بهرهمند بودهاند نیمچه تمدنی برپاکردهاند ولی در برابر شهریگریهای آسیایی و اروپایی هیچ شمرده میشد. برای نمونه چرخ -که از نخستین ساختههای دست مردم شهری بود- تا آمدن اسپانیاییان بدان سامان ناشناخته بود.
امروزه فرانسه با پیشینهٔ انقلابها و مردمسالاریش از کشورهای پیشگام در فرهنگ و آزادی شمرده میشود. این کشور در باختریترین بخش اروپاست. زمینهای بارور و پهناوری هم دارد. از زمان تازش فرانکها- که این کشور نام خود را هم از اینان به وام دارد- چندان زیر و زبریای بر سر فرانسویان نیامدهاست. گاه وایکینگها به نورماندی -در شمال فرانسه- میتاختند و زمانی فرانسویان پنجه در پنجهٔ همسایگان انگلیسی یا آلمانیشان میانداختند. دور بودن این کشور از آسیای شمالی که پیوسته مردمانی از آنجا به آماج تاراج بر سرزمینهای دیگر سرازیر میشدند فرانسویان را از بیفرهنگیهای این مردمان در پناه میداشت. عربها هم به یاری کوههای شمال اسپانیا و نیز دلیری شارل مارتل نتوانستند دین مبین را بر ایشان بسپوزند. با این همه این سرزمین آن چنان پرت هم نبود که از رد و بدلهای دانشی و فرهنگی دور بماند. این همه ثباتی نسبی را به مردمان این کشور بخشید که در سایهاش فرانسه فرانسه شد.
ولی ایران چه!؟ پیشتر هم اشاره کردهام، ایران را شاید بشود گفت که در میانهٔ جهان باستان جای داشتهاست. گره میان دو بند آسیا و اروپا. ایران از جنوب باختری و شمال خاوری( و گاه از شمال و باختر) همواره در نبرد با بیاباننشینان بیتمدنی بودهاست که در اندیشهٔ تاراج سرزمینهای آبادش بدان تاختهاند. در شمال کوههای قفقاز اگر چه خود سپری نیرومند بوده ولی گاه خزرها و در دورههای نزدیکتر روسها از آن گذشته و ما را آزردهاند. عربها از جنوب باختری بر سرمان آن آوردهاند که هنوز هم میبینیم. پستی و همواری میان رودان کار تاخت تاز تازیان را آسان نموده و امروز پایتخت باستانی ایران در سرزمینی انیران به جای ماندهاست. پهناوری فرارود هم پای ترکان و سپس مغولهای همتبارشان را بدان سامان باز نمود و امروزه جز تاجیکان -و گروه اندکی ایرانینژاد دیگر- که در پناه کوهها و درهها دودهٔ جمشید را زنده نگاهداشتهاند، دیگر سرزمینهای این سامان به نام مردمانی نیمهترک-نیمهمغول خوانده میشود. نامهایی چون ترکمنستان، ازبکستان، قرقیزستان و...به هر روی ایران سیاسی امروز را میتوان پسراندهشده به پناهگاههایی طبیعی دانست. اروند در جنوب باختری و ارس در شمال باختری و نیز کوههای کردستان و بیابانهای بلوچستان همه مرزهای طبیعی امروز ایرانند.
تمدنهای نخستین در کنار رودها برپاشدند و این برمیگردد به جایگاه کشاورزی در بنیاد شهریگریها. رود نیل و شاخههایش سبب نیکبختی مردمان قبطی طربانگیزی مصر گشت. اگرچه این سرزمین بارور در میان انبوهی شن و ریگ نابارور همسایه همواره رشک همسایگان را برمیانگیخت، گاه هیکسوسها بر آن چیره میگشتند و زمانی ایرانیان بر آن سامان دست مییازیدند، آنگاه یونانیان و رومیها. از آنجا که رگ زندگی مصر رود نیل بود، پس هستهٔ بنیادین این کشور بر درازای این رود بود. بیابانهای دو سوی مصر جذابیتی برای فرمانروایانش نداشت و اگر لشکری هم میکشیدند آماجشان دست یازیدن بر هلال بارور در باختر آسیا بود. خوب با همهٔ دیرزیای تمدن مصر کنترل کشوری دراز در دو سوی یک رود و دست کم پاسداریش در برابر بیاباننشینان همسایه دشوار مینمود، و سرانجام یکی از این همسایگان- که عربهای بسیار بسیار فرهنگدوست بودند!؛ در زمانی که شمشیر رومیان در جنگهای فرسایشی با ایرانیان کُند گشتهبود ریشهٔ فرهنگ مصر را خشکاند
ولی خود رومیان که آغاز کارشان از شهر رم آغاز گشت کار خود را با چیرگی بر همسایگانی چون اتروسکها آغازیدند. ایتالیا سرزمین نخستینشان جایگاهی بس استراتژیک داشت، تنها از سوی شمال به خشکی پیوسته بود و در شمال هم رشته کوه آلپ دیواری طبیعی در شمال این سرزمین فراهم میساخت که آنان را از تازش دشمنان در امان میداشت. این دیوار تنها از دو سوی چ و راست راهی به نسبت هموار به بیرون داشت- که میدانیم فروپاشی روم هم از سوی راست همین دیوار آغاز شد-. وانگهی گسترش روم کاری شگرف بود. چیرگی بر سلتها و ژرمنها در میان جنگلهای انبوه و جلگههای پهناور کار سترگی بود. دست یازیدند بر شمال آفریقا و پیشروی در آسیا تا سوریه نیز به رویا میماند. این امپراتوری توانمند تا به بریتانیا در شمال اروپا هم پیشرفتهبود. اگرچه بنمایههای فرهنگی و شهریگری یونان باستان چراغ راه اینان گشت، ولی آیا اگر برای نمونه عربهای مهربان بر این چراغ دست مییافتند آن را خاموش نمیکردند و نفتش را هم بر سر چراغدار نمیریخته و از لذت گیراندن و سوزاندن آن نگونبخت خود را محروم میداشتند!؟
به حاشیه نروم؛ ارادهٔ رومی، سرزمینهای پرباری که بر آنها چیرهشد و پیشینهٔ تمدنیای که از آن بهرهبرد روم را توانمند نمود. ولی کنترل چنین سرزمین گستردهای آسان نبود، آن هم در گذار سدهها. در خاور ایرانیان دلاورانه روم را میآزردند؛ همنژادان آریایی ما هم در کنار ژرمنها و در آینده هونها در اروپای خاوری سرزمینهای رومی را به ستوه آوردند. آیین ترسایی با همهٔ جذابیت آغازینش دیگر اندیشهها را برنمیتابید و سرانجام خشکدینی و فساد را برای رومیان ارمغان آورد و تنهٔ روم در درون خشکید. آنگاه تلنگر گتها آن کاخ بلند را فروریزاند.
مردمان برخی سرزمینهای بیپدافند طبیعی در برابر گذر زوام پایداری نیاوردهاند. برای نمونه سکایان آریایی در سکاستان که در جنوب روسیهٔ کنونی بود با همهٔ دلاوریشان در برابر تازش مردمان زردپوست آسیای خاوری تاب نیاوردند و از میان رفتند و این از برای سرزمین کمابیش یک دست و بی فراز و نشیبشان بود. آنچنان که برای نمونه خزرها که در آینده جایگزینشان گشتند هم نتوانستند سرزمین پایایی را پایه ریزند.
نمونهٔ دیگری را که دوست دارم بیاورم مردمان اسکاندیناویاست. این شبه جزیرهٔ سرد و یخزده هم در آن سوی دریایها دست نیافتنی مینمود و هم کسی انگیزهای برای تاختن بدان سامان نداشت. این مردمان وایکینگ دلیر این سامان بودند که برای سالیان دراز دیگر بخشهای اروپا را میدان ترکتازی خویش نموده بودند. چیرگی آلمان نازی هم بر نروژ در جنگ جهانی دوم هم به یاری نیروی دریایی پیشرفته و به طمعهایی که در گذشته انگیزهٔ کشورگشایی نبودهاند انجام پذیرفت.
اکنون که بحث نیروی دریایی پیش آمد میتوان استرالیا را هم نمونه آورد. تا سدههای نزدیک به ما و پیش از آنکه هلندیها آن سامان را بیابند نه کسی میدانست چنین سرزمینی هم هست و نه مردمان بومیاش با دیگر قارهها در پیوند بودند. از همین رو این بومیان تهی از هر مدنیتی بودند و فرهنگی بسیار نخستین داشتهاند. چیرگی اروپاییان هم بر آن به سادگی انجام پذیرفت. این دوری از دیگر قارهها شامل حال بومیان آمریکا و نیز سیاهپوستان بخشهای گستردهای از آفریقا هم میشود. اسکیموها را هم میتوان به همین فهرست افزود. در میان آنها بومیان آمریکا که از باروری سرزمینشان بهرهمند بودهاند نیمچه تمدنی برپاکردهاند ولی در برابر شهریگریهای آسیایی و اروپایی هیچ شمرده میشد. برای نمونه چرخ -که از نخستین ساختههای دست مردم شهری بود- تا آمدن اسپانیاییان بدان سامان ناشناخته بود.
امروزه فرانسه با پیشینهٔ انقلابها و مردمسالاریش از کشورهای پیشگام در فرهنگ و آزادی شمرده میشود. این کشور در باختریترین بخش اروپاست. زمینهای بارور و پهناوری هم دارد. از زمان تازش فرانکها- که این کشور نام خود را هم از اینان به وام دارد- چندان زیر و زبریای بر سر فرانسویان نیامدهاست. گاه وایکینگها به نورماندی -در شمال فرانسه- میتاختند و زمانی فرانسویان پنجه در پنجهٔ همسایگان انگلیسی یا آلمانیشان میانداختند. دور بودن این کشور از آسیای شمالی که پیوسته مردمانی از آنجا به آماج تاراج بر سرزمینهای دیگر سرازیر میشدند فرانسویان را از بیفرهنگیهای این مردمان در پناه میداشت. عربها هم به یاری کوههای شمال اسپانیا و نیز دلیری شارل مارتل نتوانستند دین مبین را بر ایشان بسپوزند. با این همه این سرزمین آن چنان پرت هم نبود که از رد و بدلهای دانشی و فرهنگی دور بماند. این همه ثباتی نسبی را به مردمان این کشور بخشید که در سایهاش فرانسه فرانسه شد.
ولی ایران چه!؟ پیشتر هم اشاره کردهام، ایران را شاید بشود گفت که در میانهٔ جهان باستان جای داشتهاست. گره میان دو بند آسیا و اروپا. ایران از جنوب باختری و شمال خاوری( و گاه از شمال و باختر) همواره در نبرد با بیاباننشینان بیتمدنی بودهاست که در اندیشهٔ تاراج سرزمینهای آبادش بدان تاختهاند. در شمال کوههای قفقاز اگر چه خود سپری نیرومند بوده ولی گاه خزرها و در دورههای نزدیکتر روسها از آن گذشته و ما را آزردهاند. عربها از جنوب باختری بر سرمان آن آوردهاند که هنوز هم میبینیم. پستی و همواری میان رودان کار تاخت تاز تازیان را آسان نموده و امروز پایتخت باستانی ایران در سرزمینی انیران به جای ماندهاست. پهناوری فرارود هم پای ترکان و سپس مغولهای همتبارشان را بدان سامان باز نمود و امروزه جز تاجیکان -و گروه اندکی ایرانینژاد دیگر- که در پناه کوهها و درهها دودهٔ جمشید را زنده نگاهداشتهاند، دیگر سرزمینهای این سامان به نام مردمانی نیمهترک-نیمهمغول خوانده میشود. نامهایی چون ترکمنستان، ازبکستان، قرقیزستان و...به هر روی ایران سیاسی امروز را میتوان پسراندهشده به پناهگاههایی طبیعی دانست. اروند در جنوب باختری و ارس در شمال باختری و نیز کوههای کردستان و بیابانهای بلوچستان همه مرزهای طبیعی امروز ایرانند.
۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه
بیداد
ایران سرزمینیاست کمابیش خشک و درشت. از روز نخست نیاکان ما دشواریهای چندی در این سرای داشتهاند. ناچار شدند تا برای رزم با خشکی و کمآبی کاریزها بسازند و چاهها بکنند. برای پدافند در برابر تازندگان تاراجگر بیگانه ناچارشدند دژها بالابرند و دیوارها بسازند(برای نمونه دیوار دربند در روسیهٔ کنونی که برای پیشگیری از تازش مردمان شمال دریای مازندران برپا شدهبود) و این پتیارهٔ پسین که دشمن بیگانه باشد سختترین و دردناکترین بلایی بودهاست که سالها آواروار بر سر ما فرودآمدهاست( و میآید!؟)، از آشوریان باستان گرفته تا همین عربهای دوستداشتنی که در این سالهای نزدیک کوشیدند تا قادسی دیگری را بازبسازند، آن هم در جایی که ما هنوز گرفتار پسماندهای آن قادسی نخستینیم. و این دشمن بیگانه همواره از پس تازشش کوشیده تا چیرگیش را بر ما پایدار سازد، بدین معنا که کمر ما را شکسته و در برابر خویش سپرانداخته بیند، تا هر زمان که خواست باجی ستاند یا تاراجی کند دردسر لشکرکشی و شمشیرزنی نداشتهباشد؛ و در راه این خواستهٔ پلید ابزاری نیرومند را به کار بسته و میبندد، خشونت!؟
این ابزار ناهموار کارکردهایی بس سودمند برای این دشمنان تندخوی داشتهاست. همین که چشم و دل کسی بترسد پایش نیز خواهد لرزید و مشتش را هم نمیتواند ببندد، پس دست و پا بسته در برابر ستمگر بیدادگر تن به خواری تسلیم میدهد. بیرحمی مییابیست در یادها بماند تا شکستخوردگان به یاد آورند که چه بر آنها رفته تا مبادا در آینده سر به شورش بردارد و کین پدران را جوید. این چنین بوده که آشوربانیپال یادوارهٔ خاک به توبرهکشیدن و پوست کندن به بردگی کشیدن و رمباندنش را در سنگنبشتهاش به تاریخ میسپرد. از همین روست که عربهای بسیار مهربان ز خون ایرانیان گبر و نامسلمان آسیابها گرداندند تا همواره در یاد ملتمان بماند. از برای همین بوده که مغولان در شهرها پیر و جوان را از لب تیغ میگذراندند و به سگ و گربهٔ شهرها هم رحم نمیآوردند و ساختمانهای شهر را هم کشتزار مینمودند (نمیدانم چرا اینان که همه به کشاورزی ارج مینهادند در سرزمین خود باغچهای نکاشتند!). همین مغولها برای یادگاری از سر ایرانیان بیچاره در بیرون شهرها کلهمنارها برپاکردند. قاجارهای مغولتبار هم این آیین نیاکان خود را با شیوههایی پیشرفتهتر برپانمودند، برای نمونه آغا محمد خان قاجار در بیرون شهر کرمان منارههایی از چشم کرمانیانی -که گناهی جز پایداری در برابر لشکر ترکمان قاجار نداشتند- برپانمود. جانشینان این خان کشورگشا این شیوه را باز هم پیشرفت دادند چنانکه فتحلی شاه ایرانسوز در جنوب ایران منارههایی از مردمان زنده برپا میساختهاست؛ بدین سان که شورشیان را زنده در گچ مینهاد چنانکه سرشان رو به بیرون باشد و نگهبانانی بر آنان میگمارد تا کسانی مناره را ویران نساخته آن بیچارگان را رها نسازند. البته قاجارهای خوشقلب! به مردمان پروانه میدادند که به این منارههای زنده خوراک دهند تا از گرسنگی نمیرند؛ بماند اگر از گرسنگی میمردند چه بسا گواراتر میبود.
باورکنید که نوشتن این چند خط برای من نگارنده هم تکاندهندهاست، بله تاریخ تکاندهندهاست. چه ستمها که نرفته و چه تبهکاریها که نشدهاست. ولی آیا همه چیز امروز به پایان رسیدهاست؟ آیا ددمنشی چیزی دربارهٔ گذشتگان و سالهای دور است؟ اگر خوشدلانه پاسختان آریاست پس یک نگاهی به خبرهای روز کشور خودمان- ایران- بیندازید. میتوانم بگویم جایی در تاریخ سراغ ندارم که گردآوردهای از جنایتها و دژخویی در یک دورهٔ تاریخی و یکجا انجام پذیرفتهباشد. نمونهٔ لطفعلی خان زند که با تن زخمی و تشنه و گرسنه و در بند به دست ترکمانان بدو تجاوز جنسی شد در تاریخ قاجارهای تبهکار هم انگشتشمار است. کسی ننوشتهاست که برای نمونه در روز پس از نبرد نهاوند عربها ریختهاند و به فلان رزمندهٔ زخمی دربند ایرانی گروهی تجاوز جنسی نمودهاند. حتا اندیشیدن به چنین تبهکاریای روان را میآزارد. ولی خوب کسی که چنین تباهیای ازو سر میزند بیگمان وجدانی ندارد که سبب آزارش شود و از این گذشته آماج و آرمانی بزرگ این ابزار پلید را توجیه میسازد؛ آرمان شکستناپذیری و بیمه نمودن خود برای خودسریهای آینده. تا دیگر کسی چنین دلاوریای به خرج ندهد تا حقش را بجوید، تا دیگر کسی ره دادخواهی نپوید. این سخن پایانی ندارد ولی من دست کم امیدوارم این ددمنشیها به نقطهٔ پایان نزدیک گردد و یادی که از آن میماند اثری بیش از یک رمان ترسناک بر زندگیمان نداشتهباشد. ایدون باد
این ابزار ناهموار کارکردهایی بس سودمند برای این دشمنان تندخوی داشتهاست. همین که چشم و دل کسی بترسد پایش نیز خواهد لرزید و مشتش را هم نمیتواند ببندد، پس دست و پا بسته در برابر ستمگر بیدادگر تن به خواری تسلیم میدهد. بیرحمی مییابیست در یادها بماند تا شکستخوردگان به یاد آورند که چه بر آنها رفته تا مبادا در آینده سر به شورش بردارد و کین پدران را جوید. این چنین بوده که آشوربانیپال یادوارهٔ خاک به توبرهکشیدن و پوست کندن به بردگی کشیدن و رمباندنش را در سنگنبشتهاش به تاریخ میسپرد. از همین روست که عربهای بسیار مهربان ز خون ایرانیان گبر و نامسلمان آسیابها گرداندند تا همواره در یاد ملتمان بماند. از برای همین بوده که مغولان در شهرها پیر و جوان را از لب تیغ میگذراندند و به سگ و گربهٔ شهرها هم رحم نمیآوردند و ساختمانهای شهر را هم کشتزار مینمودند (نمیدانم چرا اینان که همه به کشاورزی ارج مینهادند در سرزمین خود باغچهای نکاشتند!). همین مغولها برای یادگاری از سر ایرانیان بیچاره در بیرون شهرها کلهمنارها برپاکردند. قاجارهای مغولتبار هم این آیین نیاکان خود را با شیوههایی پیشرفتهتر برپانمودند، برای نمونه آغا محمد خان قاجار در بیرون شهر کرمان منارههایی از چشم کرمانیانی -که گناهی جز پایداری در برابر لشکر ترکمان قاجار نداشتند- برپانمود. جانشینان این خان کشورگشا این شیوه را باز هم پیشرفت دادند چنانکه فتحلی شاه ایرانسوز در جنوب ایران منارههایی از مردمان زنده برپا میساختهاست؛ بدین سان که شورشیان را زنده در گچ مینهاد چنانکه سرشان رو به بیرون باشد و نگهبانانی بر آنان میگمارد تا کسانی مناره را ویران نساخته آن بیچارگان را رها نسازند. البته قاجارهای خوشقلب! به مردمان پروانه میدادند که به این منارههای زنده خوراک دهند تا از گرسنگی نمیرند؛ بماند اگر از گرسنگی میمردند چه بسا گواراتر میبود.
باورکنید که نوشتن این چند خط برای من نگارنده هم تکاندهندهاست، بله تاریخ تکاندهندهاست. چه ستمها که نرفته و چه تبهکاریها که نشدهاست. ولی آیا همه چیز امروز به پایان رسیدهاست؟ آیا ددمنشی چیزی دربارهٔ گذشتگان و سالهای دور است؟ اگر خوشدلانه پاسختان آریاست پس یک نگاهی به خبرهای روز کشور خودمان- ایران- بیندازید. میتوانم بگویم جایی در تاریخ سراغ ندارم که گردآوردهای از جنایتها و دژخویی در یک دورهٔ تاریخی و یکجا انجام پذیرفتهباشد. نمونهٔ لطفعلی خان زند که با تن زخمی و تشنه و گرسنه و در بند به دست ترکمانان بدو تجاوز جنسی شد در تاریخ قاجارهای تبهکار هم انگشتشمار است. کسی ننوشتهاست که برای نمونه در روز پس از نبرد نهاوند عربها ریختهاند و به فلان رزمندهٔ زخمی دربند ایرانی گروهی تجاوز جنسی نمودهاند. حتا اندیشیدن به چنین تبهکاریای روان را میآزارد. ولی خوب کسی که چنین تباهیای ازو سر میزند بیگمان وجدانی ندارد که سبب آزارش شود و از این گذشته آماج و آرمانی بزرگ این ابزار پلید را توجیه میسازد؛ آرمان شکستناپذیری و بیمه نمودن خود برای خودسریهای آینده. تا دیگر کسی چنین دلاوریای به خرج ندهد تا حقش را بجوید، تا دیگر کسی ره دادخواهی نپوید. این سخن پایانی ندارد ولی من دست کم امیدوارم این ددمنشیها به نقطهٔ پایان نزدیک گردد و یادی که از آن میماند اثری بیش از یک رمان ترسناک بر زندگیمان نداشتهباشد. ایدون باد
۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه
یزدگرد سوم و پایان کار ساسانیان
یزدگرد سوم واپسین پادشاه زرتشتی و میرابر آشفتگیهای پایانی این دودمان بود. خزانهٔ دولت در پی لشکرکشیهای خودکامانهٔ خسرو پرویز تهی بود. آیین زرتشت که در بن رها از آلایشهایی بود که در پایان کار ساسانیان دیده میشد اکنون در کام دستگاه موبدی آلودهٔ آن زمان بود. موبدانی که هیچ باور دیگری را برنمیتابیدند و با سختترین شیوهها دگراندیشان را میآزردند. سامانهٔ کاست(طبقاتی) که از روزگار باستان برپا بود اکنون با سختگیری بیشتری پیگرفته میشد و در پی این سختگیریها برای نمونه یک دبیر نمیتوانست پیشهور شود یا به وارون آن. این کار استعدادها را از شکوفایی وامیداشت و برای نمونه اگر کشاورزی به سپاهیگری دلبسته بود نمیتوانست در جرگهٔ اسواران درآید.
جدا از اینها همین آیین زرتشت هم دستخوش رخنهٔ زروانیگری- آیین باستانی ایرانی که باورمند به تقدیر و سرنوشت حتمی بود- گشتهبود، شاید بتوان گفت که موبدان در آن روزگار بیشتر زروانی بودند تا زرتشتی. این باور به تقدیر و کوتاهی دست مردمان در زندگی و آیندهٔ خود بازتاب خطرناکی داشت. و چه خطری بالاتر از آنکه در روز نبرد سردار بزرگ ایرانی رستم در برابر تازیان اگرچه پایمردانه ایستاد ولی در درون شکست را میدید. شکستی که پایان یک هزارهٔ اهورایی و آغاز هزارهٔ اهریمنی آن را رقم میزد و اندیشهٔ تقدیر ایرانیان را در دگرگونی آن ناتوان میانگاشت. جبری که اندیشهاش افیون ایستادگی بود.
و باورمندی به تخمهٔ مقدس درد دیگری بود که نمیگذاشت پادشاهی به کاردانانی شایسته چون بهرام چوبین و دیگر سرداران ایرانی برسد. و با مرگ خسروی دوم گویی فر شاهی به پرواز درآمد. بدگمانی شاهزادگان بسیاری را به کشتن داد و شاهان چند ماههای که بر سر کار آمدند داستان میر نوروزی را میمانستند. سرانجام هم که تاج و تخت بی شاه ماند گشتند و از تخمهٔ خسرو پرویز یزدگرد نوجوان را یافتند. یزدگرد که از کشتارهای دورهٔ شیرویه جسته بود از سوی مادر تبار بلندی نداشت و شاید بدین دلیل در آینده مادرش را زنگی پنداشتهاند. این که او از سوی مادری بزرگزاده نبود خود سببی بود بر بیارجیاش نزد بزرگان ایران. بدینسان سرنوشت کشوری در آستانهٔ فروپاشی در کف جوانی ناآزموده و بیآروین جای گرفت. جایگاهی را بدو سپردند که به دید دانایانی چون زرینکوب اگر به کارآزمودگان هم میسپردند نمیتوان گفت در نگهداری میهن از سرنگونی کامیاب میماندند.
باری؛ یزدگرد جوان بود و کوهی گرفتاری. تازیانی که در زمان گرسنگی به مرزهای شاهنشاهی ایران میتاختند این بار نظم و سامانی تازه یافتهبودند. تازشهای دزدانهیشان از روزگار ابوبکر به لشکرکشی سامانمندی در روزگار خلیفهگری عمر دگر گشته بود. سرشت عربی که میوهٔ زیستش در بیابان اهریمنی عربستان بود او را دلبسته به تاراج و تاخت و تاز کرده بود. و ایران چون باغی برایش بود که دیواری ستبر به نام ساسانیان نگاهش میداد، و اکنون این دیوار نیمهرُمبیده بود.
بزرگان ایران در آغاز بیشتر درگیر بر سر جاهجوییهای خیرهسرانهٔ خویش بودند که عربها را به یکباره پشت درهای خانه دیدند. رستم فرخزاد(یا فرخ هرمزد) با آنکه سرنوشت را میدید ولی در برابرشان ایستاد. آن چه را بر او میرفته میتوان در نامهاش در شاهنامه دید و دانست. اگر آن نامه از آن او هم نبوده باشد باز روحیهٔ ایرانیان را نشان میدهد در آن کشاکش مرگ و زندگی. و قادسیه سرنوشت شوم نبرد بزرگ بود. یزدگرد به درون پشتهٔ ایران گریخت ولی پس از نبرد نهاوند دانستهشد که عربها به میانرودان بسنده نخواهند کرد. یزدگرد به امید یاریگرفتن به استانهای درونی ایران رفت. ولی از یکسو بزرگان ایران در اندیشهٔ فردای خود بودند و گرایشی به پنجه به پنجه شدن با تازیان را نداشتند و از دیگرسو اردوی چهارهزارتنی شهریار ساسانی خود دردسری بود. اینان که همه خدمتگذاران یزدگرد بودند هنری در جنگ نداشتند و خورد و خوراک خود و چهارپایانشان به تنهایی کمرشکن بود. از این رو مرزبانان ایران شاهنشاه ناکام را پیدرپی دست به سر میکردند. در این میان اسپهبد تبرستان یزدگرد را به سوی خود دعوت کرد. اگر یزدگرد این دعوت را میپذیرفت چه بسا که جان خود و دودمان ساسانی را رهانده بود چه همانگونه که میدانیم تبرستان به دلیل جغرافیای ویژهاش سالها دربرابر تازیان پایداری نمود. ولی یزدگرد در اندیشهٔ کشاندن نیروهای ایران خاوری برای نبرد با تازندگان بود. پس به خراسان رفت.
ماهوی سوری مرزبان خراسان که از تبار سورن سردار پارتی بود رویداد دغاکاری در حق داریوش سوم را تکرار نمود. دسیسهای نمود و پادشاه را به دام انداخت. شاه که یارای نبرد با دشمنان را نمیدید یکه و تنها گریخت و شب را به آسیابی در نزدیکی مرو پناهبرد. آنگونه که نوشتهاند آسیابان به طمع جامههای پرشکوه و گوهرهای شاه او را نیمه شب کشت. فرستادگان ماهوی پیکر وی را بردند و در رودی انداختند. به گفتهٔ فردوسی مسیحیانی که در آن نزدیکی میزیستند پیکر را یافتند و او را شناختند. پس با احترام آراستند و به خاک سپردند.
اینچنین یزدگرد سوم که در اندیشهٔ رهاندن ایران از کام اهریمن بود جان باخت و این را بایستی نقطهٔ پایان ساسانیان و نیز ایران باستان دانست. ایران پس از آن چهرهای دیگر یافت که شرحش اینجا نشاید. پیروز پسر یزدگرد به چین رفت و از فغفور چین یاری خواست ولی کوششش به جایی نرسید. بیشتر مرزبانان ایران با عربها ساختند و بزرگان برجای خود ماندند و بیچاره مردمان سادهٔ ایرانی که با دست خالی با تازیان سنگدل رودررو شدند. ماهوی سوری به خدمت تازیان درآمد و به پاس خدمتش در نابودی یزدگرد در روزگار خلیفهگری علی به جاه بسیار رسید. در کوفه به خدمت خلیفه درآمد و علی نیز فرمان داد تا خراج آن ولایت را بدو بپردازند. و البته این شیوهٔ همیشگی دغاکاران است که در راه دارایی و آسودگی خویش همواره به مردمان و میهن پشت کرده و میکنند.
جدا از اینها همین آیین زرتشت هم دستخوش رخنهٔ زروانیگری- آیین باستانی ایرانی که باورمند به تقدیر و سرنوشت حتمی بود- گشتهبود، شاید بتوان گفت که موبدان در آن روزگار بیشتر زروانی بودند تا زرتشتی. این باور به تقدیر و کوتاهی دست مردمان در زندگی و آیندهٔ خود بازتاب خطرناکی داشت. و چه خطری بالاتر از آنکه در روز نبرد سردار بزرگ ایرانی رستم در برابر تازیان اگرچه پایمردانه ایستاد ولی در درون شکست را میدید. شکستی که پایان یک هزارهٔ اهورایی و آغاز هزارهٔ اهریمنی آن را رقم میزد و اندیشهٔ تقدیر ایرانیان را در دگرگونی آن ناتوان میانگاشت. جبری که اندیشهاش افیون ایستادگی بود.
و باورمندی به تخمهٔ مقدس درد دیگری بود که نمیگذاشت پادشاهی به کاردانانی شایسته چون بهرام چوبین و دیگر سرداران ایرانی برسد. و با مرگ خسروی دوم گویی فر شاهی به پرواز درآمد. بدگمانی شاهزادگان بسیاری را به کشتن داد و شاهان چند ماههای که بر سر کار آمدند داستان میر نوروزی را میمانستند. سرانجام هم که تاج و تخت بی شاه ماند گشتند و از تخمهٔ خسرو پرویز یزدگرد نوجوان را یافتند. یزدگرد که از کشتارهای دورهٔ شیرویه جسته بود از سوی مادر تبار بلندی نداشت و شاید بدین دلیل در آینده مادرش را زنگی پنداشتهاند. این که او از سوی مادری بزرگزاده نبود خود سببی بود بر بیارجیاش نزد بزرگان ایران. بدینسان سرنوشت کشوری در آستانهٔ فروپاشی در کف جوانی ناآزموده و بیآروین جای گرفت. جایگاهی را بدو سپردند که به دید دانایانی چون زرینکوب اگر به کارآزمودگان هم میسپردند نمیتوان گفت در نگهداری میهن از سرنگونی کامیاب میماندند.
باری؛ یزدگرد جوان بود و کوهی گرفتاری. تازیانی که در زمان گرسنگی به مرزهای شاهنشاهی ایران میتاختند این بار نظم و سامانی تازه یافتهبودند. تازشهای دزدانهیشان از روزگار ابوبکر به لشکرکشی سامانمندی در روزگار خلیفهگری عمر دگر گشته بود. سرشت عربی که میوهٔ زیستش در بیابان اهریمنی عربستان بود او را دلبسته به تاراج و تاخت و تاز کرده بود. و ایران چون باغی برایش بود که دیواری ستبر به نام ساسانیان نگاهش میداد، و اکنون این دیوار نیمهرُمبیده بود.
بزرگان ایران در آغاز بیشتر درگیر بر سر جاهجوییهای خیرهسرانهٔ خویش بودند که عربها را به یکباره پشت درهای خانه دیدند. رستم فرخزاد(یا فرخ هرمزد) با آنکه سرنوشت را میدید ولی در برابرشان ایستاد. آن چه را بر او میرفته میتوان در نامهاش در شاهنامه دید و دانست. اگر آن نامه از آن او هم نبوده باشد باز روحیهٔ ایرانیان را نشان میدهد در آن کشاکش مرگ و زندگی. و قادسیه سرنوشت شوم نبرد بزرگ بود. یزدگرد به درون پشتهٔ ایران گریخت ولی پس از نبرد نهاوند دانستهشد که عربها به میانرودان بسنده نخواهند کرد. یزدگرد به امید یاریگرفتن به استانهای درونی ایران رفت. ولی از یکسو بزرگان ایران در اندیشهٔ فردای خود بودند و گرایشی به پنجه به پنجه شدن با تازیان را نداشتند و از دیگرسو اردوی چهارهزارتنی شهریار ساسانی خود دردسری بود. اینان که همه خدمتگذاران یزدگرد بودند هنری در جنگ نداشتند و خورد و خوراک خود و چهارپایانشان به تنهایی کمرشکن بود. از این رو مرزبانان ایران شاهنشاه ناکام را پیدرپی دست به سر میکردند. در این میان اسپهبد تبرستان یزدگرد را به سوی خود دعوت کرد. اگر یزدگرد این دعوت را میپذیرفت چه بسا که جان خود و دودمان ساسانی را رهانده بود چه همانگونه که میدانیم تبرستان به دلیل جغرافیای ویژهاش سالها دربرابر تازیان پایداری نمود. ولی یزدگرد در اندیشهٔ کشاندن نیروهای ایران خاوری برای نبرد با تازندگان بود. پس به خراسان رفت.
ماهوی سوری مرزبان خراسان که از تبار سورن سردار پارتی بود رویداد دغاکاری در حق داریوش سوم را تکرار نمود. دسیسهای نمود و پادشاه را به دام انداخت. شاه که یارای نبرد با دشمنان را نمیدید یکه و تنها گریخت و شب را به آسیابی در نزدیکی مرو پناهبرد. آنگونه که نوشتهاند آسیابان به طمع جامههای پرشکوه و گوهرهای شاه او را نیمه شب کشت. فرستادگان ماهوی پیکر وی را بردند و در رودی انداختند. به گفتهٔ فردوسی مسیحیانی که در آن نزدیکی میزیستند پیکر را یافتند و او را شناختند. پس با احترام آراستند و به خاک سپردند.
اینچنین یزدگرد سوم که در اندیشهٔ رهاندن ایران از کام اهریمن بود جان باخت و این را بایستی نقطهٔ پایان ساسانیان و نیز ایران باستان دانست. ایران پس از آن چهرهای دیگر یافت که شرحش اینجا نشاید. پیروز پسر یزدگرد به چین رفت و از فغفور چین یاری خواست ولی کوششش به جایی نرسید. بیشتر مرزبانان ایران با عربها ساختند و بزرگان برجای خود ماندند و بیچاره مردمان سادهٔ ایرانی که با دست خالی با تازیان سنگدل رودررو شدند. ماهوی سوری به خدمت تازیان درآمد و به پاس خدمتش در نابودی یزدگرد در روزگار خلیفهگری علی به جاه بسیار رسید. در کوفه به خدمت خلیفه درآمد و علی نیز فرمان داد تا خراج آن ولایت را بدو بپردازند. و البته این شیوهٔ همیشگی دغاکاران است که در راه دارایی و آسودگی خویش همواره به مردمان و میهن پشت کرده و میکنند.
۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه
باز هم از خون جوانان وطن لاله دمیده
از آغاز رویدادی که در ایران کنونی انتخابات ریاست جمهوری میخوانندش به بهانههای بسیاری میخوستم چیزکی بنویسم و از دیدی دیگر بدین رخداد بنگرم. ولی هر بار به خود نهیب میزدم که های چه میکنی؟! فرهنگ را بچسب به این بازیها نپرداز! مگر نه بر این باوری که بزرگترین گرفتاری کنونی میهنت فرهنگاست؟...و راستش را بخواهید نمیتوانستم چیزی هم جز داستان امروز را بنویسم...و ننوشتم تا امروز؛ امروزیکه زمین از خون جوانان ایران گلگوناست، امروزی که بانگ دادخواهی ایرانیان بر بیکرانها رسیدهاست. امروزی که چوب بیسروپایی تارک سر ایرانی را میشکافد؛ ...چه کسی میتواند خاموش بنشیند از آنچه میبیند و میشنود و میبساود؟ یگانه امیدم آن است که خون ایرانیان ابزار دست دو سویهٔ این رژیم -که بر سر تاراج خوان ایران به هم چنگ دندان مینمایانند- نشود. ما ایرانیان فراموش کاریم و آسانگیر؛ در انقلاب مشروطه هم صور اسرافیلهایی که خونشان را پیشکش آزادی ملت و سربلندی میهن نمودند فراموش نمودیم؛ فراموش نمودیم که انقلابی که به بار نشسته را باید پایید و به دیرزیویاش کوشید. امروز چنین مباد! پتیارههای بسیار ما را شوربختانه خودخواه نمودهاند، در اندیشهٔ آنانی باشید که جگرگوشههایشان را از دست دادهاند، این داغ بر سینهٔ ملت ایران است. مباد چون آن روزی که تازی و تاتار به ایران تاخت یگانگی را وانهیم، امروز همهٔ ایران میدان آزادیاست. مباد داشتانمان داستان آن چهار ایرانی شود که چون مغولی شمشیرش را همراه نداشت چشم به راه مرگ نشستند تا مغول شمشیر بازآرد و جانشان را بستاند. دیدیم که دشمن شکست، دیدیم که میتوانیم اگر یکی باشیم. و دیگر آنکه بدانید که چه میخواهیم، جز این است که میخواهیم آن ایرانی باشد؟
از دیدن فیلم نبرد نا برابر و برخورد ددمنشانه با مردمان ایران دل فشرده میگردد، با دیدن آن دختری که در آغوش استادش جان سپرد بغض درون گلویم در آستانهٔ ترکیدن است. اگر همهٔ ایرانیان چنین حسی داشته باشند وای بر فردای دژخیمان
هم خس و هم خاک توئی، دشمن ناپاک توئی
کوه منم، صخره منم، صاحب این خاک منم
ننگ توئی، درد توئی، عامل بیگانه توئی
کاوه منم، زال منم، قاتل ضحّاک منم*
تخمهٔ اعراب توئی، خائن این خاک توئی
کوه دماوند منم، رستم بیباک منم
بیش میازار وطن، مردمش آزار مده
خشم جوانان بنگر، پند مرا گوش بده
------
برپایهٔ استورههای ایرانی در پایان زمان گرشاسب پهلوان ایرانی باززاده شده و ضحاک را که در البرزکوه دربنداست میکشد
از دیدن فیلم نبرد نا برابر و برخورد ددمنشانه با مردمان ایران دل فشرده میگردد، با دیدن آن دختری که در آغوش استادش جان سپرد بغض درون گلویم در آستانهٔ ترکیدن است. اگر همهٔ ایرانیان چنین حسی داشته باشند وای بر فردای دژخیمان
هم خس و هم خاک توئی، دشمن ناپاک توئی
کوه منم، صخره منم، صاحب این خاک منم
ننگ توئی، درد توئی، عامل بیگانه توئی
کاوه منم، زال منم، قاتل ضحّاک منم*
تخمهٔ اعراب توئی، خائن این خاک توئی
کوه دماوند منم، رستم بیباک منم
بیش میازار وطن، مردمش آزار مده
خشم جوانان بنگر، پند مرا گوش بده
------
برپایهٔ استورههای ایرانی در پایان زمان گرشاسب پهلوان ایرانی باززاده شده و ضحاک را که در البرزکوه دربنداست میکشد
۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه
پیرامونِ وَر
وَر که ریشه در واژهٔ اوستایی وَرَنگهه دارد به آزمونی گفته میشود که در گذشته و در کیش زرتشتی آنجایی که گواه و استدلال به جایی نمیرسید برای اثبات ادعایی یا بر کرسی نشاندن سخنی یا نشان دادن بیگناهی انجام میشد. این آزمون سخت و گاه کشنده بود و پیروزی در آن گویا جز با معجزه شدنی نمینمود.
ور را در آیین زرتشتی به دو دستهٔ ور سرد و ور گرم بخش مینمودند. ور گرم البته بیشتر کاربرد داشت و برجستهترین آزمون آن هم گذر از آتش بود. آنچنان که در داستان سیاوش میخوانیم آنگاه که نتوانست بیگناهیش را آشکار سازد و همهٔ گواهان برپادش بود به ناچار گزینهٔ گذر از آتش را برای نشان دادن بیگناهیش برگزید و از آن گذشت و به استوره پیوست. نیز زرتشت را بر پایهٔ استورهها آنگاه که نوزاد بود در میانهٔ آتش سوزان نهادند و آتش بر او گلستان شد. جدای از استورگی این داستان همانندیش هم با داستان ابراهیم نغز مینماید. آیا یکی از این دو استوره از دیگری وامگرفته شدهاست؟
دیگر گونهٔ وَرِ رم ریختن روی یا هر فلز گداختهٔ دیگری بر اندام مردمان بودهاست. باز در استورهٔ زندگی زرتشت میبینیم که برای نشاندادن حقداریش فرمان داد تا روی گدازان را بر سینه اش ریختند. همچنین آذرپاد مهرسپندان موبد نامدار زرتشتی نیز که ادعایی دینی را طرح میکرد و در روزگار ساسانیان میزیست برپایهٔ نوشتههای پهلوی دردست درخواست نمود تا بر سینهاش روی گداخته بریزند.
از دیگر گونههای ور فرو رفتن در آب برای زمانی مشخص، بریدن یکی از اندام و زخمی نمودن یا دریدن شکم، خوردن زهر و... بودهاست که میبایست آنکه آزمون بر رویش انجام میشود یا آسیبی نبیند یا به زودی بهبود یابد. اینکه چه گونه وری باید انجام شود را گروهی از داوران برجسته برمیگزید و بر چگونگی انجام آن نیز بازدید داشت. سوگند زهری بوده که برای آزمون ور سرمیکشیدند و نغز این جاست که این عبارت سوگند خوردن از همان روزگار به زبان ما راه یافتهاست و خود کار سوگند خوردن نیز جانشین ور گردیدهاست.
ور تنها ویژهٔ ایران نبود و در اروپا نیز رواج داشت. این آزمون را که در زبانهای اروپایی بیشتر اُردیل میخوانند کمابیش به همان ریختی که در ایران به کار بسته میشده انجام میپذیرفتهاست و انجامش هم همان دلیلهایی را که در ایران داشته در آن سامان داشتهاست. برای نمونههای نامدار در تاریخ اروپا همسر یکی از پادشاهان کارولنژی –کارولنژی دودمانی بود که شاهانش بر آلمان و فرانسه فرمان میراند- آنگاه که به خیانت به شوهر تاجدارش ارازیده(متهم) شد ناچار شد تا با پای برهنه بر روی خویشهای داغ گام بردارد.
گونههای دیگر این آزمون در اروپا نیز فرو رفتن در آب روان، در معرض بخار آب ایستادن، گام برداشتن در میان آتش سوزان، خوردن چیزهای ناخوردنی و...بودهاست. اندکاندک این روش در اروپا رو به ممنوعیت مینهاد تا اینکه سرانجام برافتاد و شکنجهٔ مقدس کلیسایی که عبارت از رنجاندن و آزار جسمی و روحی متهم برای اقرار به گناه بود در اروپا جایگزین آن گردید.
ور را در آیین زرتشتی به دو دستهٔ ور سرد و ور گرم بخش مینمودند. ور گرم البته بیشتر کاربرد داشت و برجستهترین آزمون آن هم گذر از آتش بود. آنچنان که در داستان سیاوش میخوانیم آنگاه که نتوانست بیگناهیش را آشکار سازد و همهٔ گواهان برپادش بود به ناچار گزینهٔ گذر از آتش را برای نشان دادن بیگناهیش برگزید و از آن گذشت و به استوره پیوست. نیز زرتشت را بر پایهٔ استورهها آنگاه که نوزاد بود در میانهٔ آتش سوزان نهادند و آتش بر او گلستان شد. جدای از استورگی این داستان همانندیش هم با داستان ابراهیم نغز مینماید. آیا یکی از این دو استوره از دیگری وامگرفته شدهاست؟
دیگر گونهٔ وَرِ رم ریختن روی یا هر فلز گداختهٔ دیگری بر اندام مردمان بودهاست. باز در استورهٔ زندگی زرتشت میبینیم که برای نشاندادن حقداریش فرمان داد تا روی گدازان را بر سینه اش ریختند. همچنین آذرپاد مهرسپندان موبد نامدار زرتشتی نیز که ادعایی دینی را طرح میکرد و در روزگار ساسانیان میزیست برپایهٔ نوشتههای پهلوی دردست درخواست نمود تا بر سینهاش روی گداخته بریزند.
از دیگر گونههای ور فرو رفتن در آب برای زمانی مشخص، بریدن یکی از اندام و زخمی نمودن یا دریدن شکم، خوردن زهر و... بودهاست که میبایست آنکه آزمون بر رویش انجام میشود یا آسیبی نبیند یا به زودی بهبود یابد. اینکه چه گونه وری باید انجام شود را گروهی از داوران برجسته برمیگزید و بر چگونگی انجام آن نیز بازدید داشت. سوگند زهری بوده که برای آزمون ور سرمیکشیدند و نغز این جاست که این عبارت سوگند خوردن از همان روزگار به زبان ما راه یافتهاست و خود کار سوگند خوردن نیز جانشین ور گردیدهاست.
ور تنها ویژهٔ ایران نبود و در اروپا نیز رواج داشت. این آزمون را که در زبانهای اروپایی بیشتر اُردیل میخوانند کمابیش به همان ریختی که در ایران به کار بسته میشده انجام میپذیرفتهاست و انجامش هم همان دلیلهایی را که در ایران داشته در آن سامان داشتهاست. برای نمونههای نامدار در تاریخ اروپا همسر یکی از پادشاهان کارولنژی –کارولنژی دودمانی بود که شاهانش بر آلمان و فرانسه فرمان میراند- آنگاه که به خیانت به شوهر تاجدارش ارازیده(متهم) شد ناچار شد تا با پای برهنه بر روی خویشهای داغ گام بردارد.
گونههای دیگر این آزمون در اروپا نیز فرو رفتن در آب روان، در معرض بخار آب ایستادن، گام برداشتن در میان آتش سوزان، خوردن چیزهای ناخوردنی و...بودهاست. اندکاندک این روش در اروپا رو به ممنوعیت مینهاد تا اینکه سرانجام برافتاد و شکنجهٔ مقدس کلیسایی که عبارت از رنجاندن و آزار جسمی و روحی متهم برای اقرار به گناه بود در اروپا جایگزین آن گردید.
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه
ایرانیان در بیرون از پشتهٔ ایران
هنگامی که دربارهٔ ایرانیان به ویژه در گفتگوهای تاریخی سخن میرانیم نگاهمان فراتر از کسانیاست که امروزه شناسنامهٔ ایرانی دارند یا زمانی در ایران میزیستهاند. همچنین باز نگاه ما فراتر از پشتهٔ ایران و مردمان این سرزمین است اگرچه در سنجش با دید پیشین این نگاهی دقیقتر شمرده میشود. از این گذشته نگاهمان به ایران تاریخی - که ایرانزمینش میخوانیم و بیگانگان بدان ایران بزرگ یا ایران بزرگتر میگویند- هم نیست، اگرچه این نگاه هم از دو نگاه پیشین ژرفنگرانهتر است. داستان این است که در درازای تاریخ ایرانیان تنها در پشته(فلات) ایران نمیزیستهاند. تیرههای ایرانی بسیاری در سرزمینی بسیار دورتر از این سرزمین در روزگاران گذشته میزیستهاند. پیش از آنکه این جستار را بیشتر بازکنم نیاز میبینم که این مفهوم ایرانی را بیشتر روشن کنم و بدانیم که ایرانی به چه کسی میگوییم، برای نمونه یک ژرمن را با اینکه با ما همتبار است ایرانی نپنداریم. ایرانی از دید تاریخی به مردمانی گفته میشود که نخست زبانی از شاخهٔ زبانهای ایرانی داشته باشند، برای نمونه روسها اگرچه زبانشان با ما همخانوادهاست ولی از آنجا که از ریشهٔ زبانهای ایرانی نیست پس ایشان ایرانی شمرده نمیشوند. دیگر ویژگی ایرانیان داشتن فرهنگ ایرانیاست که یکی از برجستهترین نمودهای هر فرهنگ استورههای آن فرهنگاست. سه دیگر آنکه از دید ژنتیک و نژادشناختی و همانندیهای اسکلتی از تبار قفقازیسان باشند. البته نباید ناگفته گذاشت که این بیشتر دربررسیهای تاریخی و نگرش به گذشتههای دور درستاست چرا که آمیختن نژادها و زایش فرهنگهای نو یا دگرش فرهنگی و نیز وانهادن یک زبان و پذیرش زبانی دیگر در میان مردمان گونگون در سراسر جهان چیز شناختهشدهایست. برای نمونهآذریها اگرچه امروزه به زبانی جز زبانهای ایرانی سخن میگویند ولی از همه سوی دیگر ایرانیند، هم ریشه و تبار ایرانی دارند و هم فرهنگشان ایرانیاست. یا بلغارها اگرچه امروزه به زبانی از تبار هندواروپایی سخن میگویند ولی تبار و زبان پیشینشان آلتایی بودهاست. همچنین یک سیاهپوست انگلیسی اگرچه نژاد و تباری ناآنگلوساکسون دارد ولی چون به فرهنگ آنگلوساکسون گرویده یک انگلیسی شمردهمیشود.
باری؛ از سخن بنیادین خود دور نیفتیم. در سدههای دور تیرههای ایرانی گوناگونی بیرون از فلات ایران میزیستهاند. اینکه بیرون فلات ایران چه میکردند برمیگردد به اینکه به کدام نگرهٔ کوچ آریاییان پایبند باشیم. آگر بپذیریم که آریاییان از سرزمینی دیگر به ایران آمدند پس آنها را باید ایرانیانی بدانیم که با دیگر آریاییان بدین سرزمین نکوچیدند. واگر بپذیریم که کوچ آریاییان از پشتهٔ ایران انجام پذیرفته پس باید باور داشته باشیم که ایران با گذشت زمان از سرزمین مادری خود دور شدند و رو به دیگر سرزمینها نهادند. البته برای خود من دیدگاه دوم با توجه به مسیر این کوچها درستتر مینماید. زمان دقیق این کوچها به درستی دانسته نیست و شناخت ما هم از این مردمان بیشتر به نوشتههای ثبت شده در تاریخ برای نمونه بنمایههای یونانی و چینی و رومی بازمیگردد. همچنین روند این کوچها نگرههای تاریخیای را دربارهٔ خاستگاه ملتهای هندواروپایی را میگشاید. برای نمونه پنداشته میشود که تا روزگار برپایی شاهنشاهی هخامنشی اسلاوها هنوز تیرهای ایرانی شمرده میشدند و گسست تاریخی چندانی نیافته بودند. نزدیکی خانوادهٔ زبانی اسلاوی به خانوادهٔ زبانی هندوایرانی این باور را نیرومندتر میسازد چه که هردوی این دو خانواده به دسته زبانهای ستوم –که در کنار زبان ستوم دو دستهٔ بزرگ زبانهای هندواروپایی را میسازند- تعلق دارند. وانگهی بررسیهای ژنتیک-که شوربختانه آگاهی من از این ژنتیک اندک است- نیز نشان میدهد که اسلاوها در سنجش با دیگر اروپاییان نزدیکی ژنی بیشتری با ما ایرانیان دارند. ما میدانیم که نیاکان اسلاوها در زمان آغاز شاهتشاهی هخامنشی در خاور اروپا میزیستند. در نوشتار واکاوی زبانی هم پیرامون واژهٔ فلاخن اشاره به نزدیکی این توده با ایرانیان نمودهام. در همین زمان سکاهای کوچنشین نیز فرمانروایی بزرگی را از اروپای خاوری تا کرانهٔ دریاچهٔ بالخاش در شمال باختری چین به راهانداختهبودند. اینان که سر ستیز با همسایگانشان داشتند بسیار برای شاهنشاهی ایران دردسر درست کردند. داستان لشکرکشی شورانگیز داریوش به اروپا و ویران ساختن شهرهای آنها را در شمال دریای سیاه بیگمان شنیدهاید. ماساژتها نیز دستهای از این سکاها بودند که کورش بزرگ در نبرد با آنها کشتهشد. نیز داههها که پارتیان تیرهای از آنان بودند نیز در خاور دریای مازندران میزیستند. ویژگی مشترک همهٔ اینان کوچنشینی بود. اگرچه برخی از سکاییان به گذشت زمان به کشاورزی گرویدند.
در خاور نیز تخاریان همزمان با برپایی دولت هخامنشی در ایران در جلگههای شمالی فلات تبت میزیستند. در بنمایههای چینی از آنان به نام یوئهچی نامبردهشدهاست. در آینده این تخاریان زیر فشار همسایگانشان ناچار به سوی باختر کوچیدند تا سرانجام به تخارستان در افغانستان کنونی رسیدند و در آنجا جاگیر شدند و این سرزمین را هم به نام خود خواندند. در همسایگی آنها اسمنها آسمانها که چینیان ایشان را ووسون یا فرزندان کلاغ میخواندند میزیستند. چینیان بدین دلیل بدانها فرزند کلاغ میگفتند که در استورههای آنان فرزند خردسال پادشاه ووسون را دشمنانش پس از کشتن پدر و مادر رها میکنند تا بمیرد. ولی مادهگرگی به کودک شیر میدهد و کلاغی بدو خوراک میرساند و کودک بزرگ میشود و در آینده کین پدر و مادر خود را میجوید و ووسونها را راهبری میکند. گفتنیاست که در آینده مردمان آلتایی که ترکها یکی از آنان بودند و در همسایگی ووسونها میزیستند این استوره را گرفتند و از آن خود دانستند. ووسونها در شمال خاوری جایی که یوئهچیها باشنده بودند میزیستند. در آینده با فشار همسایگان و دشمنی خود تخاریان که با اینان همتبار بودند به ناچار به سوی باختر کوچیدند و در آیندهٔ دورتر با آلتاییها آمیختند. بازماندگان ایشان امروزه در چین و قزاقستان میزیند و با زبانی از زبانهای ترکی سخن میرانند. چینیان ووسونها را مردمانی با چشمان آبی یا سبز و مو و ریش سرخ میخوانند که خود تبار ایشان را بهتر به ما میشناساند.
در خاور چین کنونی شهر ختن جای گرفتهاست. ختنیهای باستان نیز مردمانی ایرانی بودند و زبان ختنی که امروزه اثرهای اندکی از آن بازمانده نیز یک زبان ایرانی شمرده میشود. اینان نیز با گذشت زمان با مردمانی از تیرههای گوناگون نژاد زرد آمیخته شدند.
در آینده مردمانی دیگری به نام سرمتیان یا سارماتها نیز که ایرانی بودند در تاریخ دیده شدند. اینان بیش از همه به سکاها نزدیک بودند و بر سرزمینهایی که زمانی سکاها بر آن چیره بودند فرمان میراندند. برای نمونه در تاریخ در زمانی که مقدونیان بر ایران چیره بودند پارهای از سکاها در شمال دریای سیاه یکجا نشینشده و فرهنگ یونانی را نیز به خود گرفته بودند در این زمان سرمتیان از باختر سیبری تا اروپای خاوری را زیر چیرگی خود داشتند.
در آینده زمانی که ساسانیان در ایران برپا بودند و پنجه در پنجهٔ ابرنیروی دیگر زمان؛ رومیان؛ انداخته بودند در بیرون از ایران نیز تیرههایی ایرانی که هنوز بر سامانهٔ کوچنشینی خود بودند در دل اروپا بر مرزهای روم میتاختند. در این زمان آلانها تا کوههای کارپات پیشتاخته بودند و تیرهای از آنان به نام روکسالانها یا آلانها روشن به همراه قبیلههایی ژرمن مرزهای روم در رومانی کنونی را زیر تاخت و تاز خود گرفته بودند. نیز یازیگها که تا جلگهٔ مجارستان پیشروی کرده بودند و امروزه یاسیهای مجارستان که زبان خود را فراموش کردهاند بازماندهٔ این مردمانند. در همین زمان در کنارهٔ دریای سیاه هنوز سرمیتان بر سر کار بودند و نیز تیرههای ایرانی مئوت و سیراک در شمال قفقاز و کرانههای دریای سیاه خودنمایی مینمودند.
در همین زمان ساسانیان ووسونها زیر فشار همسایگان خود تا دریاچهٔ بالخاش پس نشته بودند. در فرارود خیونها گاه و بیگاه به مرزهای شمال خاوری ایران میتاختند و زمانی که رهبران خردمندی چون گرومبات بر ایشان فرمان میراندند با همنژادان خود همپیمان شده و دوشادوششان با رومیان میجنگیدند. در همین زمان کوشانیان ایرانی فرمانروایان کوههای هندوکش و پامیر در خاور مرزهای ساسانی بودند. جلگهٔ سند در شبهجزیره هندوستان نیز هنوز زیر فرمان ساتراپهای ایرانی بود
امیدوارم در آینده بتوانم دربارهٔ هرکدام از این مردمانی که گفتم بیشتر بنویسم
باری؛ از سخن بنیادین خود دور نیفتیم. در سدههای دور تیرههای ایرانی گوناگونی بیرون از فلات ایران میزیستهاند. اینکه بیرون فلات ایران چه میکردند برمیگردد به اینکه به کدام نگرهٔ کوچ آریاییان پایبند باشیم. آگر بپذیریم که آریاییان از سرزمینی دیگر به ایران آمدند پس آنها را باید ایرانیانی بدانیم که با دیگر آریاییان بدین سرزمین نکوچیدند. واگر بپذیریم که کوچ آریاییان از پشتهٔ ایران انجام پذیرفته پس باید باور داشته باشیم که ایران با گذشت زمان از سرزمین مادری خود دور شدند و رو به دیگر سرزمینها نهادند. البته برای خود من دیدگاه دوم با توجه به مسیر این کوچها درستتر مینماید. زمان دقیق این کوچها به درستی دانسته نیست و شناخت ما هم از این مردمان بیشتر به نوشتههای ثبت شده در تاریخ برای نمونه بنمایههای یونانی و چینی و رومی بازمیگردد. همچنین روند این کوچها نگرههای تاریخیای را دربارهٔ خاستگاه ملتهای هندواروپایی را میگشاید. برای نمونه پنداشته میشود که تا روزگار برپایی شاهنشاهی هخامنشی اسلاوها هنوز تیرهای ایرانی شمرده میشدند و گسست تاریخی چندانی نیافته بودند. نزدیکی خانوادهٔ زبانی اسلاوی به خانوادهٔ زبانی هندوایرانی این باور را نیرومندتر میسازد چه که هردوی این دو خانواده به دسته زبانهای ستوم –که در کنار زبان ستوم دو دستهٔ بزرگ زبانهای هندواروپایی را میسازند- تعلق دارند. وانگهی بررسیهای ژنتیک-که شوربختانه آگاهی من از این ژنتیک اندک است- نیز نشان میدهد که اسلاوها در سنجش با دیگر اروپاییان نزدیکی ژنی بیشتری با ما ایرانیان دارند. ما میدانیم که نیاکان اسلاوها در زمان آغاز شاهتشاهی هخامنشی در خاور اروپا میزیستند. در نوشتار واکاوی زبانی هم پیرامون واژهٔ فلاخن اشاره به نزدیکی این توده با ایرانیان نمودهام. در همین زمان سکاهای کوچنشین نیز فرمانروایی بزرگی را از اروپای خاوری تا کرانهٔ دریاچهٔ بالخاش در شمال باختری چین به راهانداختهبودند. اینان که سر ستیز با همسایگانشان داشتند بسیار برای شاهنشاهی ایران دردسر درست کردند. داستان لشکرکشی شورانگیز داریوش به اروپا و ویران ساختن شهرهای آنها را در شمال دریای سیاه بیگمان شنیدهاید. ماساژتها نیز دستهای از این سکاها بودند که کورش بزرگ در نبرد با آنها کشتهشد. نیز داههها که پارتیان تیرهای از آنان بودند نیز در خاور دریای مازندران میزیستند. ویژگی مشترک همهٔ اینان کوچنشینی بود. اگرچه برخی از سکاییان به گذشت زمان به کشاورزی گرویدند.
در خاور نیز تخاریان همزمان با برپایی دولت هخامنشی در ایران در جلگههای شمالی فلات تبت میزیستند. در بنمایههای چینی از آنان به نام یوئهچی نامبردهشدهاست. در آینده این تخاریان زیر فشار همسایگانشان ناچار به سوی باختر کوچیدند تا سرانجام به تخارستان در افغانستان کنونی رسیدند و در آنجا جاگیر شدند و این سرزمین را هم به نام خود خواندند. در همسایگی آنها اسمنها آسمانها که چینیان ایشان را ووسون یا فرزندان کلاغ میخواندند میزیستند. چینیان بدین دلیل بدانها فرزند کلاغ میگفتند که در استورههای آنان فرزند خردسال پادشاه ووسون را دشمنانش پس از کشتن پدر و مادر رها میکنند تا بمیرد. ولی مادهگرگی به کودک شیر میدهد و کلاغی بدو خوراک میرساند و کودک بزرگ میشود و در آینده کین پدر و مادر خود را میجوید و ووسونها را راهبری میکند. گفتنیاست که در آینده مردمان آلتایی که ترکها یکی از آنان بودند و در همسایگی ووسونها میزیستند این استوره را گرفتند و از آن خود دانستند. ووسونها در شمال خاوری جایی که یوئهچیها باشنده بودند میزیستند. در آینده با فشار همسایگان و دشمنی خود تخاریان که با اینان همتبار بودند به ناچار به سوی باختر کوچیدند و در آیندهٔ دورتر با آلتاییها آمیختند. بازماندگان ایشان امروزه در چین و قزاقستان میزیند و با زبانی از زبانهای ترکی سخن میرانند. چینیان ووسونها را مردمانی با چشمان آبی یا سبز و مو و ریش سرخ میخوانند که خود تبار ایشان را بهتر به ما میشناساند.
در خاور چین کنونی شهر ختن جای گرفتهاست. ختنیهای باستان نیز مردمانی ایرانی بودند و زبان ختنی که امروزه اثرهای اندکی از آن بازمانده نیز یک زبان ایرانی شمرده میشود. اینان نیز با گذشت زمان با مردمانی از تیرههای گوناگون نژاد زرد آمیخته شدند.
در آینده مردمانی دیگری به نام سرمتیان یا سارماتها نیز که ایرانی بودند در تاریخ دیده شدند. اینان بیش از همه به سکاها نزدیک بودند و بر سرزمینهایی که زمانی سکاها بر آن چیره بودند فرمان میراندند. برای نمونه در تاریخ در زمانی که مقدونیان بر ایران چیره بودند پارهای از سکاها در شمال دریای سیاه یکجا نشینشده و فرهنگ یونانی را نیز به خود گرفته بودند در این زمان سرمتیان از باختر سیبری تا اروپای خاوری را زیر چیرگی خود داشتند.
در آینده زمانی که ساسانیان در ایران برپا بودند و پنجه در پنجهٔ ابرنیروی دیگر زمان؛ رومیان؛ انداخته بودند در بیرون از ایران نیز تیرههایی ایرانی که هنوز بر سامانهٔ کوچنشینی خود بودند در دل اروپا بر مرزهای روم میتاختند. در این زمان آلانها تا کوههای کارپات پیشتاخته بودند و تیرهای از آنان به نام روکسالانها یا آلانها روشن به همراه قبیلههایی ژرمن مرزهای روم در رومانی کنونی را زیر تاخت و تاز خود گرفته بودند. نیز یازیگها که تا جلگهٔ مجارستان پیشروی کرده بودند و امروزه یاسیهای مجارستان که زبان خود را فراموش کردهاند بازماندهٔ این مردمانند. در همین زمان در کنارهٔ دریای سیاه هنوز سرمیتان بر سر کار بودند و نیز تیرههای ایرانی مئوت و سیراک در شمال قفقاز و کرانههای دریای سیاه خودنمایی مینمودند.
در همین زمان ساسانیان ووسونها زیر فشار همسایگان خود تا دریاچهٔ بالخاش پس نشته بودند. در فرارود خیونها گاه و بیگاه به مرزهای شمال خاوری ایران میتاختند و زمانی که رهبران خردمندی چون گرومبات بر ایشان فرمان میراندند با همنژادان خود همپیمان شده و دوشادوششان با رومیان میجنگیدند. در همین زمان کوشانیان ایرانی فرمانروایان کوههای هندوکش و پامیر در خاور مرزهای ساسانی بودند. جلگهٔ سند در شبهجزیره هندوستان نیز هنوز زیر فرمان ساتراپهای ایرانی بود
امیدوارم در آینده بتوانم دربارهٔ هرکدام از این مردمانی که گفتم بیشتر بنویسم
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه
برخورد دو فرهنگ
بخشی از جهان که امروزه خاور میانه یا آسیای باختری خوانده میشود از هزاران سال پیش میداان نبرد میان دو فرهنگ ناهمسان بودهاست. این نبرد تا به امروز هم بر زندگی و جامعهٔ ما سایه افکندهاست و میوهٔ زد و خورد و هستی این همنشینان ناجور را در چهرههای دوگانگیهای استومند در جامعهٔ خودمان میتوانیم ببینیم. در این نوشتار میکوشیم به کوتاهی خاستگاه این دو فرهنگ و چیستیشان را بازنمایم.
یکی از این دو فرهنگ فرهنگ آریاییاست. این فرهنگ نام خود را از مردمانی دارد که تبار هندواروپایی داشته و از آسیای کوچک -که امروزه کشور ترکیه در آن جای دارد- تا شبهقاره هند پراکنده بوده و هستند. دربارهٔ خاستگاه آریاییان هنوز هم بحث گفتگو برجاست. کهنترین نگرهها سرزمین آغازین اینان را اسکاندیناوی، اروپای مرکزی، آسیای کوچک، قفقاز، کوههای پامیر، فرهنگ آندرونوو در جنوب روسیهٔ کنونی، آسیای میانه و سرانجام خود پشتهٔ ایران میداند. اینان را که هندوایرانی نیز میخوانند پدیدآورندهٔ نخستین اثرهای ادبی، سرودها و تصنیفهای جهان میدانند. ریگودا کهنترین بخش وداهای هندو را میتوان نخستین اثر برجای ماندهٔ این مردمان دانست که در شمال هندوستان سرودهشدهاست. همچنین گاهان کهنترین بخش اوستا و سرودهٔ زرتشت نیز اثر کهن دیگریاست که گوهرهٔ خرد و جهانبینی ایرانیان را در چندین هزارسال پیش به نمایش میگذارد. این هردو اثر برجای ماندهٔ آریایی هنوز هم کاربردیند. برای نمونه بخشی از ریگودا هنوز هم در آیینها هندو خوانده میشود.
فرهنگ دیگر ولی فرهنگ سامیاست. خاستگاه سامیان را شبهجزیرهٔ عربستان میدانند. برجسته نمود اندیشه و کیستی این فرهنگ را میتوان در دینهای توحیدی یا آیینهای ابراهیمی بازیافت. اثر برجستهٔ سامیان تورات است و قرآن را هم در پی فراوانی پیروانش باید اثر مهم دیگر فرهنگ سامی دانست.
دارندگان این دو فرهنگ آریایی و سامی هزاران سال پیش به هم برخوردند. نخستین آریاییانی که در تاریخ نوشتهٔ شدهٔ امروز میشناسیم میتانیها بودند. سامیان ینز گروهگروه و تیرهتیره از شبهجزیرهٔ عربستان بیرون آمدند و بیشتر در هلال بارور-یا سرزمینهای میان لبنان تا میانرودان- جاگیرشدند. ایشان در میانرودان با سموریان و نیز عیلامیان -که خاستگاه نژادی هیچکدامشان آشکار نیست و زبانشان نیز با زبانهای شناخته شدهٔ کنونی پیوندی ندارد- برخوردند و از فرهنگ پربار اینان بسیار برداشت کردند. در برخورد میان اینان اندکاندک نام سومر و عیلام از نقشهٔ جهان پاکشد و تیرههای سامی جایگزین آنها شدند. برای اشاره به بازنمود فرهنگ سمری در سامی میتوان به داستان توفان نوح اشاره کرد که خاستگاهی ناسامی دارد.
و بدینسان با از میان رفتن فرهنگهای دیرپای میانرودانی دو فرهنگ آریایی و سامی به هم برخوردند و سدهها به نبرد پرداختند. ولی چرا نبرد؟ خوب چون این فرهنگ از بسیاری سویه ها با هم سازگاری نداشتند. برای نمونه در جستار آفرینش این دو از داستانها گونهگونی پیروی میکردند. خدای آسمانی سامیان برای اینکه چیزی را آفریده باشد آدم را میآفریند و اهورامزدا کیومرث را برای اینکه یاوری در نبرد با اهریمن و نیروهای اهریمنی داشتهباشد بدین جهان میآورد. نیز برخورد با جنس زن را نمونه میآورم. در استورهٔ سامی حوا(نخستین زن) از دندهٔ چپ آدم و برای از تنهایی درآوردن او پدید میآید حال آنکه نخستین زن در استورهٔ آریایی -مشیانه-همپای نخستین مرد-مشی- از شاخهٔ درخت ریواس میروید. حوا به دستیاری شیطان ادم بیچاره را میفریبد و سبب تیرهروزی فرزندان آدم میشود و زنان سامیاندیشه باید تا ابد برای آن بدسگالی حوا توسری بخورند. حال آنکه زنان آریایی به شهریاری میرسند و ایزدان نیرومندی در میان آریاییان چون مهر و آناهیتا از زنانند.
برخورد میان این دو فرهنگ به گاس نخستین بار در زمان تاخت آریاییان به دولتهای سامی میانرودان وسپس ترکتازی آشوریان سامیتبار تا دل ایران رخدادهاست. در اوستای تازهتر نام و نشانهای سامی به چشم میخورد از دبیرانی سامی که در دربارهای آریایی بودهاند. و نیز از شهریاران سامیای یادمیشود که به ایران تاختهاند.در دورههای تاریخی و تشکیل دولت یگانه در ایران میبینیم که شهریاران ماد با بابلیها پیمانها میبندند و همسران از هم میگیرند. با این همه از فروپاشی سومر تا زمانی که کورش بزرگ بابل را گشود زمان چیرگی فرهنگ سامیتبار در منطقه میدانند. با گشایش بابل و برپایی نخستین شاهنشاهی جهانی و فرمان حقوق مردمان کورش دورهٔ چیرگی فرهنگ آریایی برمنطقه آغاز میشود که تا گشایش تیسفون به دست عربهای مسلمان پایدار میماند. از آن پس در دو قرن سکوت فرهنگ سامی از نمونهٔ عربیاش(فراموش نکنیم که از میان سامیان عربها تمدنی نداشتند و به دلیل اینکه واپسین تیرهٔ سامی بودند که از عربستان به بیرون سرازیر شدند فرهنگ صیقلیافتهٔ نرمشپذیری هم نداشتند) چیره شد. آنگاه ایرانیان اندکاندک خود را بازمییافتند تا بلای دیگری از راه رسید و آن هم آسیای میانهایها(تیرههای ترکی و مغولی) بودند که بر جوانههای از زمستان عرب رستهٔ ایران آتش افروختند. اینان چون نه فرهنگ چندانی داشتند و نه بویی از مدنیت برده بودند سر به قبلهٔ عرب نهادند و...سرانجام مشروطه برپاشد و ایرانیان به بازیابی خود پرداختند و رویدادهایی که میدانم که میدانید و گفتنشان باشد برای نوشتاری دیگر.
امروز در ایران میزیایم و ناممان ایرانیاست ولی هنوز در بند این دوگانگی فرهنگی هستیم. نیمی از ما ایرانیند و نیمی عرب. نیمی نام کورش که میآید به خود میبالد و نیمی سر به سوی سرزمین عرب میساید. نیمی به آبادی خاک میاندیشد و نیمی در آرزوی رسیدن به سرای موعود میخسبد. نیمی در جستجوی آزادگیاست و آن نیم دیگر حلقهٔ بندگی به گوش میاندازد. نیمی این و نیمی آن. باید دید که ما خودمان کدام یکی از این دو نیمهایم؟ مباد که در این
مانده باشیم که اینیم یا آن!؟
یکی از این دو فرهنگ فرهنگ آریاییاست. این فرهنگ نام خود را از مردمانی دارد که تبار هندواروپایی داشته و از آسیای کوچک -که امروزه کشور ترکیه در آن جای دارد- تا شبهقاره هند پراکنده بوده و هستند. دربارهٔ خاستگاه آریاییان هنوز هم بحث گفتگو برجاست. کهنترین نگرهها سرزمین آغازین اینان را اسکاندیناوی، اروپای مرکزی، آسیای کوچک، قفقاز، کوههای پامیر، فرهنگ آندرونوو در جنوب روسیهٔ کنونی، آسیای میانه و سرانجام خود پشتهٔ ایران میداند. اینان را که هندوایرانی نیز میخوانند پدیدآورندهٔ نخستین اثرهای ادبی، سرودها و تصنیفهای جهان میدانند. ریگودا کهنترین بخش وداهای هندو را میتوان نخستین اثر برجای ماندهٔ این مردمان دانست که در شمال هندوستان سرودهشدهاست. همچنین گاهان کهنترین بخش اوستا و سرودهٔ زرتشت نیز اثر کهن دیگریاست که گوهرهٔ خرد و جهانبینی ایرانیان را در چندین هزارسال پیش به نمایش میگذارد. این هردو اثر برجای ماندهٔ آریایی هنوز هم کاربردیند. برای نمونه بخشی از ریگودا هنوز هم در آیینها هندو خوانده میشود.
فرهنگ دیگر ولی فرهنگ سامیاست. خاستگاه سامیان را شبهجزیرهٔ عربستان میدانند. برجسته نمود اندیشه و کیستی این فرهنگ را میتوان در دینهای توحیدی یا آیینهای ابراهیمی بازیافت. اثر برجستهٔ سامیان تورات است و قرآن را هم در پی فراوانی پیروانش باید اثر مهم دیگر فرهنگ سامی دانست.
دارندگان این دو فرهنگ آریایی و سامی هزاران سال پیش به هم برخوردند. نخستین آریاییانی که در تاریخ نوشتهٔ شدهٔ امروز میشناسیم میتانیها بودند. سامیان ینز گروهگروه و تیرهتیره از شبهجزیرهٔ عربستان بیرون آمدند و بیشتر در هلال بارور-یا سرزمینهای میان لبنان تا میانرودان- جاگیرشدند. ایشان در میانرودان با سموریان و نیز عیلامیان -که خاستگاه نژادی هیچکدامشان آشکار نیست و زبانشان نیز با زبانهای شناخته شدهٔ کنونی پیوندی ندارد- برخوردند و از فرهنگ پربار اینان بسیار برداشت کردند. در برخورد میان اینان اندکاندک نام سومر و عیلام از نقشهٔ جهان پاکشد و تیرههای سامی جایگزین آنها شدند. برای اشاره به بازنمود فرهنگ سمری در سامی میتوان به داستان توفان نوح اشاره کرد که خاستگاهی ناسامی دارد.
و بدینسان با از میان رفتن فرهنگهای دیرپای میانرودانی دو فرهنگ آریایی و سامی به هم برخوردند و سدهها به نبرد پرداختند. ولی چرا نبرد؟ خوب چون این فرهنگ از بسیاری سویه ها با هم سازگاری نداشتند. برای نمونه در جستار آفرینش این دو از داستانها گونهگونی پیروی میکردند. خدای آسمانی سامیان برای اینکه چیزی را آفریده باشد آدم را میآفریند و اهورامزدا کیومرث را برای اینکه یاوری در نبرد با اهریمن و نیروهای اهریمنی داشتهباشد بدین جهان میآورد. نیز برخورد با جنس زن را نمونه میآورم. در استورهٔ سامی حوا(نخستین زن) از دندهٔ چپ آدم و برای از تنهایی درآوردن او پدید میآید حال آنکه نخستین زن در استورهٔ آریایی -مشیانه-همپای نخستین مرد-مشی- از شاخهٔ درخت ریواس میروید. حوا به دستیاری شیطان ادم بیچاره را میفریبد و سبب تیرهروزی فرزندان آدم میشود و زنان سامیاندیشه باید تا ابد برای آن بدسگالی حوا توسری بخورند. حال آنکه زنان آریایی به شهریاری میرسند و ایزدان نیرومندی در میان آریاییان چون مهر و آناهیتا از زنانند.
برخورد میان این دو فرهنگ به گاس نخستین بار در زمان تاخت آریاییان به دولتهای سامی میانرودان وسپس ترکتازی آشوریان سامیتبار تا دل ایران رخدادهاست. در اوستای تازهتر نام و نشانهای سامی به چشم میخورد از دبیرانی سامی که در دربارهای آریایی بودهاند. و نیز از شهریاران سامیای یادمیشود که به ایران تاختهاند.در دورههای تاریخی و تشکیل دولت یگانه در ایران میبینیم که شهریاران ماد با بابلیها پیمانها میبندند و همسران از هم میگیرند. با این همه از فروپاشی سومر تا زمانی که کورش بزرگ بابل را گشود زمان چیرگی فرهنگ سامیتبار در منطقه میدانند. با گشایش بابل و برپایی نخستین شاهنشاهی جهانی و فرمان حقوق مردمان کورش دورهٔ چیرگی فرهنگ آریایی برمنطقه آغاز میشود که تا گشایش تیسفون به دست عربهای مسلمان پایدار میماند. از آن پس در دو قرن سکوت فرهنگ سامی از نمونهٔ عربیاش(فراموش نکنیم که از میان سامیان عربها تمدنی نداشتند و به دلیل اینکه واپسین تیرهٔ سامی بودند که از عربستان به بیرون سرازیر شدند فرهنگ صیقلیافتهٔ نرمشپذیری هم نداشتند) چیره شد. آنگاه ایرانیان اندکاندک خود را بازمییافتند تا بلای دیگری از راه رسید و آن هم آسیای میانهایها(تیرههای ترکی و مغولی) بودند که بر جوانههای از زمستان عرب رستهٔ ایران آتش افروختند. اینان چون نه فرهنگ چندانی داشتند و نه بویی از مدنیت برده بودند سر به قبلهٔ عرب نهادند و...سرانجام مشروطه برپاشد و ایرانیان به بازیابی خود پرداختند و رویدادهایی که میدانم که میدانید و گفتنشان باشد برای نوشتاری دیگر.
امروز در ایران میزیایم و ناممان ایرانیاست ولی هنوز در بند این دوگانگی فرهنگی هستیم. نیمی از ما ایرانیند و نیمی عرب. نیمی نام کورش که میآید به خود میبالد و نیمی سر به سوی سرزمین عرب میساید. نیمی به آبادی خاک میاندیشد و نیمی در آرزوی رسیدن به سرای موعود میخسبد. نیمی در جستجوی آزادگیاست و آن نیم دیگر حلقهٔ بندگی به گوش میاندازد. نیمی این و نیمی آن. باید دید که ما خودمان کدام یکی از این دو نیمهایم؟ مباد که در این
مانده باشیم که اینیم یا آن!؟
۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه
آذرابادگان چگونه آزاد شد؟ -بخش پایانی
اندکی پس از این رویدادها جنوب ایران نیز ناآرام شد، شورشیان جنوب خواستار کنارگذاشتن کمونیستها از کابینه بودند. قوام بیرایزنی با وزیرانش به گفتگو با شورشیان پرداخت؛ این کار و کُنشهای دیگر او تودهایهای کابینه اش را به قهر واداشت. قوام هم در پی آن به بازسازی کابینهاش پرداخت و آنها را کنار زد. او به ناگهان و آشکارا با حزب توده به نبرد پرداخت و همزمان خود را برای لشکرکشی به آذرابادگان آماده مینمود. در برابر برای خواباندن خشم شوروی تاریخ انتخابات مجلس پانزدهم را که میبایست قرارداد نفت شمال در آن به تصویب رسد اعلام داشت. در آذر ۱۳۲۵ قوام آشکار ساخت که برای پاکیزگی انتخابات ناچار به گسیل نیرو به آذرابادگان است. در آغاز ارتش را به زنجان فرستاد( برپایهٔ موافقتنامه با فرقه زنجان در اختیار دولت مرکزی بود). قوام برای پایان بخشیدن به داستان آذرابادگان آماده میشد. در برابر تهدید شوروی به واکنش جهان را آگاه ساخت و پروندهٔ شکایت ایران را در شورای امنیت آمادهٔ به جریان انداختن نمود. او به رهبران فرقه پیغام فرستاد که ارتش برای نگهبانی از پاکیزگی انتخابات بدان سامان میآید و جلوگیری از درونشُد ارتش به آذربایجان کاری ناقانونیاست. فرقه از درون دچار گسست شد. پیشهوری بر این باور بود که باید با دولت مرکزی جنگید. ولی دستور استالین جز این بود؛ «دست از پایداری بردارید تا قرارداد نفت در فضایی آشتیآمیز پیش رود.» با این همه روسها برای واپسین بار قوام را از اقدام به دید خود خطا نهی کردند، ولی این بار قوام در برابر تهدیدشان بیاعتنا ماند. در ۱۲ آذر ۱۳۲۵ پیشهوری تبریزیان را به ایستادگی در برابر ارتش فراخواند، ولی یک هفته پس از آن ارتش به پشتیبانی ایل ذوالفقاری و شاهسونها به آذربایجان فرود آمد و دو روز پس از آن به تبریز دست یازید. رهبران فرقه یا تسلیم شدند یا به خاک شوروی گریختند. ارتش بی درد سر چندانی شهرهاهی آذرابادگان را یکی پس از دیگری آزاد نمود. پیش از رسیدن ارتش دارایی هواداران فرقه از سوی تودهٔ مردمان به تاراج بردهشده بود. البته خشونتی هم با هواداران فرقه دیده شد که جای شرم داشت. (قوام در آن زمان برخوردهای خشونتآمیز با هواداران فرقه را خودسرانه خواندهبود). بسیاری از هواداران فرقه بدانسوی ارس گریختند که بسی از ایشان نیز به زودی سر از اردوگاههای مرگبار کار سیبری درآوردند تا امکانات گهوارهٔ پرولتاریا را بهتر بچشند! پیشهوری و یارانش چندی را در آنسوی ارس به آموزش جنگهای چریکی در کوههای گنجه گذراندند تا سرانجام وی در تابستان ۱۳۲۶ در تصادفی که گویا ساختگی بود کشتهشد. استالین هرگز بر نفت شمال دست نیافت و آذرابادگان را هم از کف داد. اینگونه و اینگونه آرزوی پتر بزرگ هم برای دست یافتن بر آب های گرم جنوب نیز به جایی نرسید.
و قوام؛ آزادی آذرابادگان واپسین کار این پیر سیاست ایران بود. او چندی دیگر هم در گود سیاست ایران ماند، ولی روزگار سرانجام خوشی را برایش رقم نزد. سرنوشت این خردمند ورزیده از حوصلهٔ این جایگاه بیروناست، باد تا در جای دیگر بدان بپردازیم.
با یاری از کتاب خواندنی در تیررس حادثه نوشتهٔ حمید شوکت، نشر اختران
و قوام؛ آزادی آذرابادگان واپسین کار این پیر سیاست ایران بود. او چندی دیگر هم در گود سیاست ایران ماند، ولی روزگار سرانجام خوشی را برایش رقم نزد. سرنوشت این خردمند ورزیده از حوصلهٔ این جایگاه بیروناست، باد تا در جای دیگر بدان بپردازیم.
با یاری از کتاب خواندنی در تیررس حادثه نوشتهٔ حمید شوکت، نشر اختران
۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه
آذرابادگان چگونه آزاد شد؟ -بخش دوم
شوروی پذیرفتهبود که نیروهایش را از آذرابادگان فراخواند و قوام هم میپذیرفت که امتیاز نفت شمال را به روسیان بدهد، تنها با این شرط که مجلس شورای ملی این قرارداد را بپذیرد! در اردیبهشت ۱۳۲۵ پیشهوری زیر فشار روسها به گفتگو با قوام پرداخت، هرچند که خود به خوبی می دانست که این گفتگو به جایی نمیانجامد و شوروی او و فرقهاش را قربانی سود خویش میکند. او نامهای به استالین نوشتهبود و با گوشزد کردن سرنوشت جنبش جنگل از او خواست تا از فراخواندن ارتش سرخ از آذربایجان خودداری کند، ولی استالین بدو پاسخ داد که اگر چنین کند انگلستان و آمریکا نیز نیروهایشان را در مصر، سوریه، اندونزی، یونان، چین، ایسلند و دانمارک نگاه خواهندداشت. البته برای استالین نفت شمال ایران مهمتر از سرنوشت فرقه بود. بگذریم؛ گفتگو آغاز شد و باقروف از پیشهوری خواست تا در برابر خودمختاری پافشاری کند. باقروف هنوز امید داشت تا آذربایجان دروغین و راستین را با هم یکی سازد و با رهبری بر سرزمین بزرگی که از این پیوستگی پدید میآورد بر ارج خود بیفزاید. گفتگو دو هفته پایید و سرانجام هم به جایی نینجامید. قوام هشیارتر از آن بود که کلید آذرابادگان را دودستی به پیشهوری سپارد. پس از این ناکامی پیشهوری از اختلافهای مرزی با جمهوری مهاباد به رهبری قاضی محمد(که بر خلاف پیشهوریِ نادوستداشتنی مردمان کردستان کمابیش بدو دلبسته بودند) را کمی کنارنهاد و با دولت او پیمان دوستی بست. این برنگرانی ایرانیان میافزود، به ویژه که رادیوی فرقه در تبریز گستاخانه به دولت ایران چنگ و دندان نشان میداد. در این میان قوام با تاکتیکی زیرکانه شایع ساختکه در اندیشهٔ کنارهگیری است. این خبر روسیان را هراسناک ساخت چرا که با کنار رفتن قوام دور نبود که دولت ایران به دست نیروهای تندرو بیفتد، آرمانگرایانی که گفتگو با فرقه را از همان آغاز نشان از سستی و ناتوانی دولت میپنداشتند و هوادار لشکرکشی به آذربایجان بودند. روسها خوب میدانستند که اگر کار بدینجا بکشد دور نیست با جهان سرمایهداری به رهبری آمریکا گلاویز شوند و در پیاش لقمهٔ آمادهٔ لمابندن ایران را از کف بدهند! بدینسان قوام پشتیبانی سفیر شوروی در تهران را به دست آورد. پس مظفر فیروز را در خرداد ۱۳۲۵ برای پیگیری گفتگو با فرقه به آذرابادگان فرستاد. سپسامتیازهای بیشتری به فرقه داد و سلامالله جاوید را که میانهروترین سران فرقه بود استاندار آذربایجان خواند. قوام اکنون کمابیش همهٔ درخواستهای فرقه را میپذیرفت. اینچنین دولت مسکو پیشهوری را وادار به پذیرش پیشنهادهای قوام نمود. وی البته تا زمانی که هنوز نیروهای ارتش سزخ در ایران بود بر پیمانی که بسته بود البته گردن مینهاد. گرچه بر پیشهوری چون روز روشن بود که سرانجام سرورانش پشت او را در برابر دولت مرکزی ایران خالی میکنند و قوام نیز بر پیمانش پایبند نخواهد ماند.
در امرداد ۱۳۲۵ قوام چند وزارتخانه را به تودهایها سپرد تا اینچنین روسیان را در آرامشنگاهدارد. در این میان فرقه در ناکامی دستوپا میزد. اینان که از همان آغاز در میان آذریها میهنپرست پشتوانهای نداشتند در سرحهای خیالپردازانهٔ خود نیز ناکام بودند؛ بودجه کم آوردهبودند، تولید در آذربایجان رو به سراشیب داشت، سیاستهای کمونیستی بازرگانی را از میان بردهبود و بالا کشیدن داراییهای توانمندان نیز به تباهی محصول انجامیده بود. این همه آذرابادگانیها را از فرقه ناخشنودتر از پیش میساخت.
دنباله دارد
در امرداد ۱۳۲۵ قوام چند وزارتخانه را به تودهایها سپرد تا اینچنین روسیان را در آرامشنگاهدارد. در این میان فرقه در ناکامی دستوپا میزد. اینان که از همان آغاز در میان آذریها میهنپرست پشتوانهای نداشتند در سرحهای خیالپردازانهٔ خود نیز ناکام بودند؛ بودجه کم آوردهبودند، تولید در آذربایجان رو به سراشیب داشت، سیاستهای کمونیستی بازرگانی را از میان بردهبود و بالا کشیدن داراییهای توانمندان نیز به تباهی محصول انجامیده بود. این همه آذرابادگانیها را از فرقه ناخشنودتر از پیش میساخت.
دنباله دارد
۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه
آذرابادگان چگونه آزاد شد؟ -بخش یکم
تاریخ فراموش نخواهد کرد که روزی استالین انگشت بر مرزهای جنوبی شوروی نهاد و ناخرسندیش را از آن با رایزنانش در میان گذارد؛ تزار سرخ برآوردن آرزوی پتر بزرگ را در سر داشت.
هنگامی که در ۱۳۲۰ خورشیدی روس و انگلیس بر کشورمان دستیازیدند ایران با تنگنای دشواری روبهرو شد و بخشهایی از مام میهن با خطر هراستاک جدایی رودررو شدند. آذرابادگان، آتورپاتکان باستان، ماد کوچک یا آنگونه که تازیان میخوانندش آذربایجان دچار سایهٔ شوم جدایی از تنهٔ تاریخیش شد. رهاییش از چنبرهٔ استالینی با کاردانی و کوشش کهنهسوار سیاست ایران- احمد قوام- انجام پذیرفت. ولی داستان از کجا آغازید و قوام چگونه به پایانش رساند به کوتاهی در پی خواهد آمد.
سندهای تاریخی نشان میدهد که رژیم کمونیستی استالین پیش از چیرگی بر ایران به بهانهٔ پیوند با آلمان نازی در اندیشهٔ پارهپاره نمودن ایران بودهاست. برای این کار استالین پیش از آغاز جنگ کارگذارش در باکو-باقروف-را از آذربایجان شوروی(فراموش نکنیم که نام آذربایجان که امروزه زیب این جمهوری شده نامیاست من درآوردی که پیشینهٔ تاریخیای ندارد و در پی انگیزههای سیاسی بر آن سرزمین نهادهشدهاست) برای این خواست شوم برگزید. کار برای روسها چندان شخت نبود چرا که اذربایجان دور از پایتختبا سرنگونی رضا شاه و چیرگی شوروی دچار آشفتگی فراوان بود. در آغاز نیروهای استالینی دست به تبلیغات گستردهای زدند که آماج آن نشان دادن پیشرفتهای البته ویترینی آذربایجان شوروی بود. این تبلیغات بیشتر در کالبد هنر نشانداده میشد. همچنان برای یاری به مردمان آن سامان- و البته برای تبلیغات بیشتر- خوار و باری برایشان گسیل داشتند. شایان گفتن است که نام بیپایهٔ آذربایجان جنوبی نیز از همین هنگام در ادبیات سیاسی کمونیستها بر آذرابادگان باستانی چسباندهشد.
نباید جا نداخت که طرح شوروی برای تکهپاره کرده ایران تنها با آذربایجان بهپایان نمیرسید؛ آذربایجان و پس از آن کردستان پیشدرآمد طرحی بزرگتر برای پاککردن نام ایران از جغرافیای جهان بود. رهبری جدایی آذرابادگان بر دوس گروهی که به نام «فرقهٔ دموکرات آذربایجان» خواندهشدند نهادهشد.
یک نکتهٔ نغز آنکه مسکو در پی بهرهبری همهسویه از ایران بود و همزمان که اندیشهٔ پارهپارهکردن ایران را در سر میپروراند در پی گرفتن امتیاز نفت شمال نیز از ایران بود. برگ برندهٔ مسکو در گرفتن این امتیاز از ایران آذربایجان بود.
باری باقروف آنگونه که در پیش آوردم سامانده اصلی این داستان بود. او چارهٔ کار را در پدید آوردن حسی ملیگرایانه در کالبد ملتی تُرک میجست. اندیشهٔ ملتی ترک -که امروزه بیشتر در باورهای آنچنانی پانترکها میبینیم- را نخستین آرمینیوس وامبری مجار یهودیتبار پدیدآورد. این اندیشه در پی چیرگی عثمانی بر آذرابادگان در پی جنگ جهانی یکم به ایران راهیافت ولی حتا از سوی بسیاری از آذربایجانیها هم به ریشخد گرفتهشد. این بار باقروف برای نخستین بار این تز را با آمیزهای از بلشویسم برای پدیدآوردن یک ملت تازه در آذرابادگان آزمود. نام فرقه در مسکو برگزیدهشد. برنامهٔ فرقه را در شهریور ۱۳۲۴ رهبران آیندهٔ فرقه سید جعفر پیشهوری (کمیسار پیشین جنگل و همرزم میرزا کوچک خان)، صادق پادگان و میرزا علی شبستری در نشستی با باقروف و رایزنانش طرح کردند. یک ماه پس از آن فرقه هستیش را آشکار کرد و مجلس و ارتش برای خود به راه انداخت. همهٔ اینها الیته با برنامهریزی شوروی انجام پذیرفت. بد نیست که این هم گفتهشود که یکی از بهانههای برپایی فرقه رد اعتبارنامهٔ نمایندگی مجلس شورای ملی پیشهوری بود. رد اعتبارنامهٔ پیشهوری به دلیل پشتیبانی روسها در گزینش او در آذربایجانی که پایتخت در آن دیگر دست و دیدی صددرصد درستبودهاست.
در این گیرودار احمد قوام سیاستمدار کهنهکار در بهمن ۱۳۲۴ دگرباره بر صندلی نخستوزیری ایران نشست. این مرد کارزارهای دشوار راه نبرد با این تنگنا را گفتگو با سران شوروی دید. قوام در گذشته یک بار هم در کارزاری این چنین و در رویارویی با همین شوروی گیلان را از خطر بلشویسم و جدایی رهاندهبود که البته شرح آن در این جستار نمیگنجد. در این میان پیشهوری با دانش از پیشینهٔ سیاسی قوام از پا به میدان نهادنش هراسناک شده رخت جنگ پوشید، از آذریان خواست تا به ارتشش بپیوندند و کوشید تا مسکو را از دامی که قوام بر پیش پای آن ابرنیروی آن زمان پهن کردهبود بیاگاهاند. پیشهوری کسانی را برای آموزشهای جنگی بدانسوی ارس فرستاد و به یاری کاردارهای روسی دانشکدهٔ افسری برپا نمود.
از آن سو قوام به روسها وعدهداد که در برابر بازگرداندن آذرابادگان به ایران امتیاز نفت شمال را به ایشان خواهد سپرد. همزمان با این وعدهها شکایتی را نیز بر ضد شوروی در شواری امنیت سازمان تازهبرپاگشتهٔ ملل متحد به جریان انداخت که نغز است که بدانید که نخستین شکایتی بود که در این سازمان طرح میشد. همچنین او پذیرفت که اختیاراتی به فرقه دهد و در این راستا سران فرقه را پس از همداستانی با روسها در شهریور ۱۳۲۵ به تهران دعوت کرد. فرقه بر این خواست گردن نهاد ولی خوب میدانست که این آغازی برای پایان کارش آست. با این همه شوروی از یاریرسانی به فرقه بازنایستادهبود. پیشهوری پیششرطهایی برای گفتگو با تهران طرح کرد که اینها بخشهایی از آنند: خودمختاری آذربایجان، بخشکردن زمینهای کشاورزی میان کشاورزان، برخورداری از پلیس و ارتش مستقل، رسمیت زبان ترکی در آذربایجان، بخشش بزههای فرقه و افزایش شمار نمایندگان آذربایجان در مجلس شورای ملی
دنباله دارد
هنگامی که در ۱۳۲۰ خورشیدی روس و انگلیس بر کشورمان دستیازیدند ایران با تنگنای دشواری روبهرو شد و بخشهایی از مام میهن با خطر هراستاک جدایی رودررو شدند. آذرابادگان، آتورپاتکان باستان، ماد کوچک یا آنگونه که تازیان میخوانندش آذربایجان دچار سایهٔ شوم جدایی از تنهٔ تاریخیش شد. رهاییش از چنبرهٔ استالینی با کاردانی و کوشش کهنهسوار سیاست ایران- احمد قوام- انجام پذیرفت. ولی داستان از کجا آغازید و قوام چگونه به پایانش رساند به کوتاهی در پی خواهد آمد.
سندهای تاریخی نشان میدهد که رژیم کمونیستی استالین پیش از چیرگی بر ایران به بهانهٔ پیوند با آلمان نازی در اندیشهٔ پارهپاره نمودن ایران بودهاست. برای این کار استالین پیش از آغاز جنگ کارگذارش در باکو-باقروف-را از آذربایجان شوروی(فراموش نکنیم که نام آذربایجان که امروزه زیب این جمهوری شده نامیاست من درآوردی که پیشینهٔ تاریخیای ندارد و در پی انگیزههای سیاسی بر آن سرزمین نهادهشدهاست) برای این خواست شوم برگزید. کار برای روسها چندان شخت نبود چرا که اذربایجان دور از پایتختبا سرنگونی رضا شاه و چیرگی شوروی دچار آشفتگی فراوان بود. در آغاز نیروهای استالینی دست به تبلیغات گستردهای زدند که آماج آن نشان دادن پیشرفتهای البته ویترینی آذربایجان شوروی بود. این تبلیغات بیشتر در کالبد هنر نشانداده میشد. همچنان برای یاری به مردمان آن سامان- و البته برای تبلیغات بیشتر- خوار و باری برایشان گسیل داشتند. شایان گفتن است که نام بیپایهٔ آذربایجان جنوبی نیز از همین هنگام در ادبیات سیاسی کمونیستها بر آذرابادگان باستانی چسباندهشد.
نباید جا نداخت که طرح شوروی برای تکهپاره کرده ایران تنها با آذربایجان بهپایان نمیرسید؛ آذربایجان و پس از آن کردستان پیشدرآمد طرحی بزرگتر برای پاککردن نام ایران از جغرافیای جهان بود. رهبری جدایی آذرابادگان بر دوس گروهی که به نام «فرقهٔ دموکرات آذربایجان» خواندهشدند نهادهشد.
یک نکتهٔ نغز آنکه مسکو در پی بهرهبری همهسویه از ایران بود و همزمان که اندیشهٔ پارهپارهکردن ایران را در سر میپروراند در پی گرفتن امتیاز نفت شمال نیز از ایران بود. برگ برندهٔ مسکو در گرفتن این امتیاز از ایران آذربایجان بود.
باری باقروف آنگونه که در پیش آوردم سامانده اصلی این داستان بود. او چارهٔ کار را در پدید آوردن حسی ملیگرایانه در کالبد ملتی تُرک میجست. اندیشهٔ ملتی ترک -که امروزه بیشتر در باورهای آنچنانی پانترکها میبینیم- را نخستین آرمینیوس وامبری مجار یهودیتبار پدیدآورد. این اندیشه در پی چیرگی عثمانی بر آذرابادگان در پی جنگ جهانی یکم به ایران راهیافت ولی حتا از سوی بسیاری از آذربایجانیها هم به ریشخد گرفتهشد. این بار باقروف برای نخستین بار این تز را با آمیزهای از بلشویسم برای پدیدآوردن یک ملت تازه در آذرابادگان آزمود. نام فرقه در مسکو برگزیدهشد. برنامهٔ فرقه را در شهریور ۱۳۲۴ رهبران آیندهٔ فرقه سید جعفر پیشهوری (کمیسار پیشین جنگل و همرزم میرزا کوچک خان)، صادق پادگان و میرزا علی شبستری در نشستی با باقروف و رایزنانش طرح کردند. یک ماه پس از آن فرقه هستیش را آشکار کرد و مجلس و ارتش برای خود به راه انداخت. همهٔ اینها الیته با برنامهریزی شوروی انجام پذیرفت. بد نیست که این هم گفتهشود که یکی از بهانههای برپایی فرقه رد اعتبارنامهٔ نمایندگی مجلس شورای ملی پیشهوری بود. رد اعتبارنامهٔ پیشهوری به دلیل پشتیبانی روسها در گزینش او در آذربایجانی که پایتخت در آن دیگر دست و دیدی صددرصد درستبودهاست.
در این گیرودار احمد قوام سیاستمدار کهنهکار در بهمن ۱۳۲۴ دگرباره بر صندلی نخستوزیری ایران نشست. این مرد کارزارهای دشوار راه نبرد با این تنگنا را گفتگو با سران شوروی دید. قوام در گذشته یک بار هم در کارزاری این چنین و در رویارویی با همین شوروی گیلان را از خطر بلشویسم و جدایی رهاندهبود که البته شرح آن در این جستار نمیگنجد. در این میان پیشهوری با دانش از پیشینهٔ سیاسی قوام از پا به میدان نهادنش هراسناک شده رخت جنگ پوشید، از آذریان خواست تا به ارتشش بپیوندند و کوشید تا مسکو را از دامی که قوام بر پیش پای آن ابرنیروی آن زمان پهن کردهبود بیاگاهاند. پیشهوری کسانی را برای آموزشهای جنگی بدانسوی ارس فرستاد و به یاری کاردارهای روسی دانشکدهٔ افسری برپا نمود.
از آن سو قوام به روسها وعدهداد که در برابر بازگرداندن آذرابادگان به ایران امتیاز نفت شمال را به ایشان خواهد سپرد. همزمان با این وعدهها شکایتی را نیز بر ضد شوروی در شواری امنیت سازمان تازهبرپاگشتهٔ ملل متحد به جریان انداخت که نغز است که بدانید که نخستین شکایتی بود که در این سازمان طرح میشد. همچنین او پذیرفت که اختیاراتی به فرقه دهد و در این راستا سران فرقه را پس از همداستانی با روسها در شهریور ۱۳۲۵ به تهران دعوت کرد. فرقه بر این خواست گردن نهاد ولی خوب میدانست که این آغازی برای پایان کارش آست. با این همه شوروی از یاریرسانی به فرقه بازنایستادهبود. پیشهوری پیششرطهایی برای گفتگو با تهران طرح کرد که اینها بخشهایی از آنند: خودمختاری آذربایجان، بخشکردن زمینهای کشاورزی میان کشاورزان، برخورداری از پلیس و ارتش مستقل، رسمیت زبان ترکی در آذربایجان، بخشش بزههای فرقه و افزایش شمار نمایندگان آذربایجان در مجلس شورای ملی
دنباله دارد
۱۳۸۷ دی ۱۳, جمعه
داستان یک آرمانشهر
هیچ چیز ساختهنمیشود مگر آنکه اندیشهای را در پس خود داشتهباشد. به دیگر سخن برای پدیدآوردن هر جیز باید نخست بدان اندیشید. نمیدانم این گفتهٔ کدام خردمنداست که میگوید جهان امروز شما برساختهٔ رویاهای دیروز شماست. این رویای ماست که آنچه را که امروز از آن بهرهمندیم را ساخته یا بهبود بخشیدهاست.
در زندگی اجتماعی و چگونگی پیوند میان مردمان خُردهها ، نقدها و آرمانهایی همواره در ذهن کسان جایداشتهاست. به دیگر سخن کسانی بهبود ناهنجاریهای جامعههای زمان خود را در بازسازی زیرساختهای اجتماعی آن جامعه میدانسته و میدانند و در اندیشگاه مغز خویش جامعهای دیگر را طرح مینمایند. گونهٔ دیگری از جامعه که تا آن زمان رخ ننموده و در آرمانهایشان جای دارد، شهر آرمانها یا آرمان شهر، مدینهٔ فاضله، اتوپیا.
آرمانشهرهای بسیاری از مغز اندیشهدارانی بیرون جست و در تاریخ رخنمود. آنچه که من در این نوشتار در جستجوی آنم نه بررسی تاریخی این آرمانشهرها و پدید آورندگانشان که نگاهی گذرا و خردهانگارانه به یکی از این آرمانشهرهاست که خواندن آنچه برآن رفت دست کم برای خود من نغز و در خور اندیشه بود.
در نیمهٔ سدهٔ ۱۹ پس زایش عیسای ناصری مردی دینگرا به نام جان همفری نویس که در آمریکا میزیست در جستجوی این بود که چه سبب ناپرهیزگاری و دینگریزی مردمان میشود. وی در پی کاوشش بدین باور رسید که کشش مردم به دارایی و خواسته و نیز گرایش جنسیاست که ایشان را از پارسایی بازداشته و راه رسیدن به بالندگی و رستگاری را میبندد. در پی این پندار او بر آن شد تا نظمی نوین پدید آورد و جهانی دیگر بسازدکه این دو عامل به دید او بازدارنده را از پیش پای مردمانش بردارد تا مردمان در آن به رستگاری این جهانی برسند. وی اندیشههای خود را با آموزههای کلیسایی در هم آمیخت و با گروهی از پیروانش جامعهای را پیریخت که به نام جاینامش -اونیدا در نیویورک- جامعهٔ اونیدا خواندهشد.(۱۸۴۸ پس از زایش)
به پیروی از جامعه اونیدا در شهرهای دیگر آمریکا نیز جامعههایی پیرو نویس برپاگشتند. اینان آرمانشهری هنبازانه(اشتراکی) برپاکردند که در آن دارایی معنایی داشت. همهچیز با هم یکسان بود و گونهگونیای درکار نبود تا انگیزهای برای کشش به داشتن در میان نباشد. گردانندگان این جامعه کمیتهٔ همیشگی ۲۷تنهای بود با دستهٔ اداری ۴۸تنه.
سامانهٔ اقتصادی این جامعه بدین ریخت بود که همه هموندانش میبایست کار میکردند. به جز کسانی که توانایی ویژهای داشتند کار بیشینهٔ کسان با هم یکسان بود و صنعتی همگانی را پی میگرفتند. برای نمونه در زمانی به کنسرو میوه و سبزی میپرداختند و زمانی به ساخت تلهٔ شکار میپرداختند و از فروش آن خرج جامعه و نیازهای مالی آن را فراهم میکردند.
ولی آنچه که نویس برای از میان برداشتن مانع دوم رستگاری-کشش جنسی- به کار بست تکاندهنده بود. او بنیادی را که از آغاز شهریگری سنگ بنای یک خانواده میدانند و از پیوند یک زن و مرد پدید میآید بر هم ریخت. در جامعهٔ اونیدا همهٔ مردان با همهٔ زنان پیمان زناشویی میبستند، به دیگر سخن همه همسر هم بودند! نویس بر این باور بود که باید برای بیداری حس دینی در پیوند و رفتار میان زنان و مردان بازنگری شود. او بر این باور بود که مردان و زنان با هم برابرند. ولی میٱوان گفت که این باور او از مرز یک نگره فراتر نمیرفت، چرا که او بر این باور بود که مردان بر زنان برتری روحی دارند. همچنین در فرایند اقتصادی جامعهٔ ایشان کارهایی که به زنان سپرده میشد با کارهایی که به مردان میسپردند یکسان نبود. زنان میبایست کارهایی که زنانهدانسته میشدند چون رختشویی و بچهداری و پرستاری را انجام میدادند. شاید یکی از برتریهایی که زنان این جامعه در سنجش با زنان آن روز جامعهٔ آمریکا داشتند پوشش ایشان بود. نویس بر این باور بود که زنان باید پوشش آسودهای داشته باشند تا مانند زنان بیرون از این جامعه دست و پاگیر نباشد و ایشان بتوانند آسودهتر به خویشکاری(وظایف) روزانهٔ خود برسند. پوشش اینان که دربرگیرندهٔ دامن کوتاه و شلوار گشاد بود را مینماید که از گونهای پوشش سرخپوستی زنانه گرفته باشند. با یان همه این پوششها یکرنگ و همسان بود و در آن از گوناگونی خبری نبود.
همانگونه که گفتیم زنان و مردان دست به زناشویی گروهی میزدند. جامعه از پیوند عاشقانه میان زن و مرد در این جامعه پرهیز میکرد چرا که عشق نیز گونهای حس مالکیتخواهانه دانسته میشد. برای زنان تن دادن به همخوابگی با هر مردی که از او چنین خواستی داشت یک خویشکاری و فریضه شمرده میشد بیآنکه حق گزینشی داشتهباشد. نویس پیوند جنسی را چیزی فراتر از یک پرسمان زیستی میدانست، او بدین پیوند به چشم پیوندی روحانی و فراطبیعی مینگریست. او بر این باور بود که برتریهای روحی تنها از راه همخوابگی منتقل میشوند. او همانگونه که روح مردان را برتر از آن زنان میدانست میگفت که پیرها نیز بر جوانسالها برتری دارند، پس زنان یائسه و مردان کهنسال میبایست این راه انتقال نیروی روحی را به خردسالان ناهمجنس خود میآموزاندند. همخوابهها از سوی نویس برگزیده میشدند، به دید او همخوابگی دینداران با بیدینان یا سستایمانان سبب پارسایی و ایمانآوری ایشان میشود! البته همهٔ درسرهای جنسی بهره زنان نبود؛ مردان نیز میبایست جلوی ارگاسم خود را میگرفتند تا روح آیینی و پرهیزگارانهیشان نیرومند شود. بدینسان آمار زاد و ولد در این جامعه بسیار پایین بود.
جامعهٔ اونیدا با رهبری نویس پایدار ماند تا اینکه نویس خواست از رهبری کنارهگیری کند پس گویا به شیوهٔ رژیمهای موروثی پسرش را جانشین خود ساخت. این گزینش چندان خوبی نبود چرا که پسر او تئودور نه توانایی رهبری پدر را داشت و نا با آموزههایش چندان هماهنگ بود؛ زیرا به وارون پدر مسیحی باورمندش جناب تئودور یک خدانابور بود! این گرههایی را در کار جامعهٔ ایشان پدید میآورد و این جامعه به زودی از هم پاشید(واپسین شاخهٔ جامعه اونیدا در ۱۸۷۸ در منطقهٔ والینگفورد آمریکا از هم پاشید) ولی نه از برای ناکارآمدی رهبر تازهیشان . یکی از گرفتاریهای این جامعه رشدنکردنش بود، همانگونه که گفتیم بیشینهٔ مردان برای نیرومندکردن روح دینیشان از بارور ساختن زنان بازداشته میشدند پس با گذشت سالها رشد این جامعه اندک بود و بسیاری از باشندگانش (در بیشترین زمان این جامعه ۳۰۶ هموند داشت). آن یا به کهنسالی رسیده یا مردهبودند. از دیگرسو جوانان نیز اندکاندک ازدواج سنتی را به زناشویی گروهی برتری میدادند. باز این هم جامعه را از هم به یکباره نپاشاند. آنچه به فروپاشی این جامعه انجامید فشار از بیرون بدان بود. در دید جامعه دینباور آن روزگار نویس و دارو دستهاش باورهای عیسا مسیح را خدشهدار ساختهبودند. سرانجام دادخواستی برضد نویس- که او را به بیسیرت کردن دختران نابُرنا ارازیدهبودند(متهم کرده بودند)- وی را از اونیدا گریزاند. وی از کنار آبشار نیاگارا برای پیروانش نامه نوشت و خواستار بستهشدن جامعه گردید. این نقطهٔ پایانی برکار یک آرمانشهر دیگر در تاریخ بود. هموندان به جای مانده در این جامعه بیسرو صدا هر زن و مرد جداجدا با هم پیمان زناشویی بستند و این جامعه را هم تبدیل به یک شرکت سهامی ساختند.
گمان نمیکنم که اگر از بیرون هم بر آن فشاری نمیآمد اندیشههای نویس پایدار میماند. او با گرایش های دینی خود به سرشت انسانی به اعتنا بود و تنها به رستگاری این جهانی و آن جهانی مردمان باور داشت آن هم رستگاریای در چارچوب باورهای ترسایان. نظام خانواده که نویس کوشید آن را زیر و زبر سازد برای نخستین بار از سوی او زیر تازش قرار نگرفتهبود؛ گروهی از سوسیالیستها و نیز بلشویکها بر آن تاختهاند و به باوری مزدک بامداد نیز دید خوبی بدان نداشت. حال آنکه بنیاد خانواده با برپایی شهریگری در جهان و شاید پیش از آن همزمان بودهاست و در کهنترین استورههای نیز زن و مرد در کنار هم برپاکنندهٔ نخستین باهماد جهانند. در استورههای ایرانی مشی و مشیانه دو میوه از یک گیاهند و همسان هم. در استورههای سامی آدم و حوا با برپایی نخستین خانواده دودمان آدمیزادگان را پایهریزی میکنند(بماند که در استورههای سامی با دیدی زن ستیزانه بدین بنیاد نگاه شدهاست؛ حوا از دندهٔ آدم و برای آسایشش آفریده میشود و سرانجام سبب بدبختی و دربهدریش میشود و...). تجربهٔ این جامعه هم- با درنگر داشتن اینکه احساس انسانها کمترین چیزی بود که بدان توجه میشد- نشان داد که آزادی جنسی- از گونهٔ آنچه نویس فراهم کردهبود-انسان را از رابطهای خصوصی به نام زناشویی بازنخواهد داشت. به دیگر سخن جلوگیری از رابطهٔ عشقی ناشدنیاست حتا اگر به نام خدا و پیغمبر دین هم باشد نمیتوان این خشت بنای جامعه را که خانوادهاست از میان برد. از دیگرسو برای بسیاری دارندگی(مالکیت) انگیزهای برای کوشش و پویندگیاست. حال اگر در جامعهای همه چیز یکسان و یکنواخت باشد و استعداد و توانایی در آنچه داریم دگرگونی پدید نیاورد و کوشا و ناکوشا برابر باشند میوه چه خواهد بود؟ به دید من جز بیانگیزگی و کاستی و افسردگی هودهای نخواهد داشت و رستگاری آن جهانی که پیشکش، همین زندگی اینجهانی هم خستهکننده و دلتنگ خواهد گشت.
در زندگی اجتماعی و چگونگی پیوند میان مردمان خُردهها ، نقدها و آرمانهایی همواره در ذهن کسان جایداشتهاست. به دیگر سخن کسانی بهبود ناهنجاریهای جامعههای زمان خود را در بازسازی زیرساختهای اجتماعی آن جامعه میدانسته و میدانند و در اندیشگاه مغز خویش جامعهای دیگر را طرح مینمایند. گونهٔ دیگری از جامعه که تا آن زمان رخ ننموده و در آرمانهایشان جای دارد، شهر آرمانها یا آرمان شهر، مدینهٔ فاضله، اتوپیا.
آرمانشهرهای بسیاری از مغز اندیشهدارانی بیرون جست و در تاریخ رخنمود. آنچه که من در این نوشتار در جستجوی آنم نه بررسی تاریخی این آرمانشهرها و پدید آورندگانشان که نگاهی گذرا و خردهانگارانه به یکی از این آرمانشهرهاست که خواندن آنچه برآن رفت دست کم برای خود من نغز و در خور اندیشه بود.
در نیمهٔ سدهٔ ۱۹ پس زایش عیسای ناصری مردی دینگرا به نام جان همفری نویس که در آمریکا میزیست در جستجوی این بود که چه سبب ناپرهیزگاری و دینگریزی مردمان میشود. وی در پی کاوشش بدین باور رسید که کشش مردم به دارایی و خواسته و نیز گرایش جنسیاست که ایشان را از پارسایی بازداشته و راه رسیدن به بالندگی و رستگاری را میبندد. در پی این پندار او بر آن شد تا نظمی نوین پدید آورد و جهانی دیگر بسازدکه این دو عامل به دید او بازدارنده را از پیش پای مردمانش بردارد تا مردمان در آن به رستگاری این جهانی برسند. وی اندیشههای خود را با آموزههای کلیسایی در هم آمیخت و با گروهی از پیروانش جامعهای را پیریخت که به نام جاینامش -اونیدا در نیویورک- جامعهٔ اونیدا خواندهشد.(۱۸۴۸ پس از زایش)
به پیروی از جامعه اونیدا در شهرهای دیگر آمریکا نیز جامعههایی پیرو نویس برپاگشتند. اینان آرمانشهری هنبازانه(اشتراکی) برپاکردند که در آن دارایی معنایی داشت. همهچیز با هم یکسان بود و گونهگونیای درکار نبود تا انگیزهای برای کشش به داشتن در میان نباشد. گردانندگان این جامعه کمیتهٔ همیشگی ۲۷تنهای بود با دستهٔ اداری ۴۸تنه.
سامانهٔ اقتصادی این جامعه بدین ریخت بود که همه هموندانش میبایست کار میکردند. به جز کسانی که توانایی ویژهای داشتند کار بیشینهٔ کسان با هم یکسان بود و صنعتی همگانی را پی میگرفتند. برای نمونه در زمانی به کنسرو میوه و سبزی میپرداختند و زمانی به ساخت تلهٔ شکار میپرداختند و از فروش آن خرج جامعه و نیازهای مالی آن را فراهم میکردند.
ولی آنچه که نویس برای از میان برداشتن مانع دوم رستگاری-کشش جنسی- به کار بست تکاندهنده بود. او بنیادی را که از آغاز شهریگری سنگ بنای یک خانواده میدانند و از پیوند یک زن و مرد پدید میآید بر هم ریخت. در جامعهٔ اونیدا همهٔ مردان با همهٔ زنان پیمان زناشویی میبستند، به دیگر سخن همه همسر هم بودند! نویس بر این باور بود که باید برای بیداری حس دینی در پیوند و رفتار میان زنان و مردان بازنگری شود. او بر این باور بود که مردان و زنان با هم برابرند. ولی میٱوان گفت که این باور او از مرز یک نگره فراتر نمیرفت، چرا که او بر این باور بود که مردان بر زنان برتری روحی دارند. همچنین در فرایند اقتصادی جامعهٔ ایشان کارهایی که به زنان سپرده میشد با کارهایی که به مردان میسپردند یکسان نبود. زنان میبایست کارهایی که زنانهدانسته میشدند چون رختشویی و بچهداری و پرستاری را انجام میدادند. شاید یکی از برتریهایی که زنان این جامعه در سنجش با زنان آن روز جامعهٔ آمریکا داشتند پوشش ایشان بود. نویس بر این باور بود که زنان باید پوشش آسودهای داشته باشند تا مانند زنان بیرون از این جامعه دست و پاگیر نباشد و ایشان بتوانند آسودهتر به خویشکاری(وظایف) روزانهٔ خود برسند. پوشش اینان که دربرگیرندهٔ دامن کوتاه و شلوار گشاد بود را مینماید که از گونهای پوشش سرخپوستی زنانه گرفته باشند. با یان همه این پوششها یکرنگ و همسان بود و در آن از گوناگونی خبری نبود.
همانگونه که گفتیم زنان و مردان دست به زناشویی گروهی میزدند. جامعه از پیوند عاشقانه میان زن و مرد در این جامعه پرهیز میکرد چرا که عشق نیز گونهای حس مالکیتخواهانه دانسته میشد. برای زنان تن دادن به همخوابگی با هر مردی که از او چنین خواستی داشت یک خویشکاری و فریضه شمرده میشد بیآنکه حق گزینشی داشتهباشد. نویس پیوند جنسی را چیزی فراتر از یک پرسمان زیستی میدانست، او بدین پیوند به چشم پیوندی روحانی و فراطبیعی مینگریست. او بر این باور بود که برتریهای روحی تنها از راه همخوابگی منتقل میشوند. او همانگونه که روح مردان را برتر از آن زنان میدانست میگفت که پیرها نیز بر جوانسالها برتری دارند، پس زنان یائسه و مردان کهنسال میبایست این راه انتقال نیروی روحی را به خردسالان ناهمجنس خود میآموزاندند. همخوابهها از سوی نویس برگزیده میشدند، به دید او همخوابگی دینداران با بیدینان یا سستایمانان سبب پارسایی و ایمانآوری ایشان میشود! البته همهٔ درسرهای جنسی بهره زنان نبود؛ مردان نیز میبایست جلوی ارگاسم خود را میگرفتند تا روح آیینی و پرهیزگارانهیشان نیرومند شود. بدینسان آمار زاد و ولد در این جامعه بسیار پایین بود.
جامعهٔ اونیدا با رهبری نویس پایدار ماند تا اینکه نویس خواست از رهبری کنارهگیری کند پس گویا به شیوهٔ رژیمهای موروثی پسرش را جانشین خود ساخت. این گزینش چندان خوبی نبود چرا که پسر او تئودور نه توانایی رهبری پدر را داشت و نا با آموزههایش چندان هماهنگ بود؛ زیرا به وارون پدر مسیحی باورمندش جناب تئودور یک خدانابور بود! این گرههایی را در کار جامعهٔ ایشان پدید میآورد و این جامعه به زودی از هم پاشید(واپسین شاخهٔ جامعه اونیدا در ۱۸۷۸ در منطقهٔ والینگفورد آمریکا از هم پاشید) ولی نه از برای ناکارآمدی رهبر تازهیشان . یکی از گرفتاریهای این جامعه رشدنکردنش بود، همانگونه که گفتیم بیشینهٔ مردان برای نیرومندکردن روح دینیشان از بارور ساختن زنان بازداشته میشدند پس با گذشت سالها رشد این جامعه اندک بود و بسیاری از باشندگانش (در بیشترین زمان این جامعه ۳۰۶ هموند داشت). آن یا به کهنسالی رسیده یا مردهبودند. از دیگرسو جوانان نیز اندکاندک ازدواج سنتی را به زناشویی گروهی برتری میدادند. باز این هم جامعه را از هم به یکباره نپاشاند. آنچه به فروپاشی این جامعه انجامید فشار از بیرون بدان بود. در دید جامعه دینباور آن روزگار نویس و دارو دستهاش باورهای عیسا مسیح را خدشهدار ساختهبودند. سرانجام دادخواستی برضد نویس- که او را به بیسیرت کردن دختران نابُرنا ارازیدهبودند(متهم کرده بودند)- وی را از اونیدا گریزاند. وی از کنار آبشار نیاگارا برای پیروانش نامه نوشت و خواستار بستهشدن جامعه گردید. این نقطهٔ پایانی برکار یک آرمانشهر دیگر در تاریخ بود. هموندان به جای مانده در این جامعه بیسرو صدا هر زن و مرد جداجدا با هم پیمان زناشویی بستند و این جامعه را هم تبدیل به یک شرکت سهامی ساختند.
گمان نمیکنم که اگر از بیرون هم بر آن فشاری نمیآمد اندیشههای نویس پایدار میماند. او با گرایش های دینی خود به سرشت انسانی به اعتنا بود و تنها به رستگاری این جهانی و آن جهانی مردمان باور داشت آن هم رستگاریای در چارچوب باورهای ترسایان. نظام خانواده که نویس کوشید آن را زیر و زبر سازد برای نخستین بار از سوی او زیر تازش قرار نگرفتهبود؛ گروهی از سوسیالیستها و نیز بلشویکها بر آن تاختهاند و به باوری مزدک بامداد نیز دید خوبی بدان نداشت. حال آنکه بنیاد خانواده با برپایی شهریگری در جهان و شاید پیش از آن همزمان بودهاست و در کهنترین استورههای نیز زن و مرد در کنار هم برپاکنندهٔ نخستین باهماد جهانند. در استورههای ایرانی مشی و مشیانه دو میوه از یک گیاهند و همسان هم. در استورههای سامی آدم و حوا با برپایی نخستین خانواده دودمان آدمیزادگان را پایهریزی میکنند(بماند که در استورههای سامی با دیدی زن ستیزانه بدین بنیاد نگاه شدهاست؛ حوا از دندهٔ آدم و برای آسایشش آفریده میشود و سرانجام سبب بدبختی و دربهدریش میشود و...). تجربهٔ این جامعه هم- با درنگر داشتن اینکه احساس انسانها کمترین چیزی بود که بدان توجه میشد- نشان داد که آزادی جنسی- از گونهٔ آنچه نویس فراهم کردهبود-انسان را از رابطهای خصوصی به نام زناشویی بازنخواهد داشت. به دیگر سخن جلوگیری از رابطهٔ عشقی ناشدنیاست حتا اگر به نام خدا و پیغمبر دین هم باشد نمیتوان این خشت بنای جامعه را که خانوادهاست از میان برد. از دیگرسو برای بسیاری دارندگی(مالکیت) انگیزهای برای کوشش و پویندگیاست. حال اگر در جامعهای همه چیز یکسان و یکنواخت باشد و استعداد و توانایی در آنچه داریم دگرگونی پدید نیاورد و کوشا و ناکوشا برابر باشند میوه چه خواهد بود؟ به دید من جز بیانگیزگی و کاستی و افسردگی هودهای نخواهد داشت و رستگاری آن جهانی که پیشکش، همین زندگی اینجهانی هم خستهکننده و دلتنگ خواهد گشت.
اشتراک در:
پستها (Atom)