۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

یزدگرد سوم و پایان کار ساسانیان

یزدگرد سوم واپسین پادشاه زرتشتی و میرابر آشفتگی‌های پایانی این دودمان بود. خزانهٔ دولت در پی لشکرکشیهای خودکامانهٔ خسرو پرویز تهی بود. آیین زرتشت که در بن رها از آلایش‌هایی بود که در پایان کار ساسانیان دیده میشد اکنون در کام دستگاه موبدی آلودهٔ آن زمان بود. موبدانی که هیچ باور دیگری را برنمی‌تابیدند و با سختترین شیوه‌ها دگراندیشان را می‌آزردند. سامانهٔ کاست(طبقاتی) که از روزگار باستان برپا بود اکنون با سختگیری بیشتری پی‌گرفته می‌شد و در پی این سختگیری‌ها برای نمونه یک دبیر نمی‌توانست پیشه‌ور شود یا به وارون آن. این کار استعدادها را از شکوفایی وامی‌داشت و برای نمونه اگر کشاورزی به سپاهی‌گری دلبسته بود نمی‌توانست در جرگهٔ اسواران درآید.

جدا از اینها همین آیین زرتشت هم دستخوش رخنهٔ زروانی‌گری- آیین باستانی ایرانی که باورمند به تقدیر و سرنوشت حتمی بود- گشته‌بود، شاید بتوان گفت که موبدان در آن روزگار بیشتر زروانی بودند تا زرتشتی. این باور به تقدیر و کوتاهی دست مردمان در زندگی و آیندهٔ خود بازتاب خطرناکی داشت. و چه خطری بالاتر از آنکه در روز نبرد سردار بزرگ ایرانی رستم در برابر تازیان اگرچه پایمردانه ایستاد ولی در درون شکست را می‌دید. شکستی که پایان یک هزارهٔ اهورایی و آغاز هزارهٔ اهریمنی آن را رقم می‌زد و اندیشهٔ تقدیر ایرانیان را در دگرگونی آن ناتوان می‌انگاشت. جبری که اندیشه‌اش افیون ایستادگی بود.

و باورمندی به تخمهٔ مقدس درد دیگری بود که نمی‌گذاشت پادشاهی به کاردانانی شایسته چون بهرام چوبین و دیگر سرداران ایرانی برسد. و با مرگ خسروی دوم گویی فر شاهی به پرواز درآمد. بدگمانی شاهزادگان بسیاری را به کشتن داد و شاهان چند ماهه‌ای که بر سر کار آمدند داستان میر نوروزی را می‌مانستند. سرانجام هم که تاج و تخت بی شاه ماند گشتند و از تخمهٔ خسرو پرویز یزدگرد نوجوان را یافتند. یزدگرد که از کشتارهای دورهٔ شیرویه جسته بود از سوی مادر تبار بلندی نداشت و شاید بدین دلیل در آینده مادرش را زنگی پنداشته‌اند. این که او از سوی مادری بزرگزاده نبود خود سببی بود بر بی‌ارجی‌اش نزد بزرگان ایران. بدینسان سرنوشت کشوری در آستانهٔ فروپاشی در کف جوانی ناآزموده و بی‌آروین جای گرفت. جایگاهی را بدو سپردند که به دید دانایانی چون زرین‌کوب اگر به کارآزمودگان هم می‌سپردند نمی‌توان گفت در نگهداری میهن از سرنگونی کامیاب می‌ماندند.

باری؛ یزدگرد جوان بود و کوهی گرفتاری. تازیانی که در زمان گرسنگی به مرزهای شاهنشاهی ایران میتاختند این بار نظم و سامانی تازه یافته‌بودند. تازشهای دزدانه‌یشان از روزگار ابوبکر به لشکرکشی سامانمندی در روزگار خلیفه‌گری عمر دگر گشته بود. سرشت عربی که میوهٔ زیستش در بیابان اهریمنی عربستان بود او را دلبسته به تاراج و تاخت و تاز کرده بود. و ایران چون باغی برایش بود که دیواری ستبر به نام ساسانیان نگاهش میداد، و اکنون این دیوار نیمه‌رُمبیده بود.

بزرگان ایران در آغاز بیشتر درگیر بر سر جاه‌جوییهای خیره‌سرانهٔ خویش بودند که عربها را به یکباره پشت درهای خانه دیدند. رستم فرخزاد(یا فرخ هرمزد) با آنکه سرنوشت را میدید ولی در برابرشان ایستاد. آن چه را بر او میرفته می‌توان در نام‌هاش در شاهنامه دید و دانست. اگر آن نامه از آن او هم نبوده باشد باز روحیهٔ ایرانیان را نشان میدهد در آن کشاکش مرگ و زندگی. و قادسیه سرنوشت شوم نبرد بزرگ بود. یزدگرد به درون پشتهٔ ایران گریخت ولی پس از نبرد نهاوند دانسته‌شد که عربها به میانرودان بسنده نخواهند کرد. یزدگرد به امید یاری‌گرفتن به استانهای درونی ایران رفت. ولی از یکسو بزرگان ایران در اندیشهٔ فردای خود بودند و گرایشی به پنجه به پنجه شدن با تازیان را نداشتند و از دیگرسو اردوی چهارهزارتنی شهریار ساسانی خود دردسری بود. اینان که همه خدمتگذاران یزدگرد بودند هنری در جنگ نداشتند و خورد و خوراک خود و چهارپایانشان به تنهایی کمرشکن بود. از این رو مرزبانان ایران شاهنشاه ناکام را پی‌درپی دست به سر میکردند. در این میان اسپهبد تبرستان یزدگرد را به سوی خود دعوت کرد. اگر یزدگرد این دعوت را می‌پذیرفت چه بسا که جان خود و دودمان ساسانی را رهانده بود چه همانگونه که میدانیم تبرستان به دلیل جغرافیای ویژه‌اش سالها دربرابر تازیان پایداری نمود. ولی یزدگرد در اندیشهٔ کشاندن نیروهای ایران خاوری برای نبرد با تازندگان بود. پس به خراسان رفت.

ماهوی سوری مرزبان خراسان که از تبار سورن سردار پارتی بود رویداد دغاکاری در حق داریوش سوم را تکرار نمود. دسیسه‌ای نمود و پادشاه را به دام انداخت. شاه که یارای نبرد با دشمنان را نمی‌دید یکه و تنها گریخت و شب را به آسیابی در نزدیکی مرو پناهبرد. آنگونه که نوشته‌اند آسیابان به طمع جامه‌های پرشکوه و گوهرهای شاه او را نیمه شب کشت. فرستادگان ماهوی پیکر وی را بردند و در رودی انداختند. به گفتهٔ فردوسی مسیحیانی که در آن نزدیکی می‌زیستند پیکر را یافتند و او را شناختند. پس با احترام آراستند و به خاک سپردند.

اینچنین یزدگرد سوم که در اندیشهٔ رهاندن ایران از کام اهریمن بود جان باخت و این را بایستی نقطهٔ پایان ساسانیان و نیز ایران باستان دانست. ایران پس از آن چهره‌ای دیگر یافت که شرحش اینجا نشاید. پیروز پسر یزدگرد به چین رفت و از فغفور چین یاری خواست ولی کوششش به جایی نرسید. بیشتر مرزبانان ایران با عربها ساختند و بزرگان برجای خود ماندند و بیچاره مردمان سادهٔ ایرانی که با دست خالی با تازیان سنگدل رودررو شدند. ماهوی سوری به خدمت تازیان درآمد و به پاس خدمتش در نابودی یزدگرد در روزگار خلیفه‌گری علی به جاه بسیار رسید. در کوفه به خدمت خلیفه درآمد و علی نیز فرمان داد تا خراج آن ولایت را بدو بپردازند. و البته این شیوهٔ همیشگی دغاکاران است که در راه دارایی و آسودگی خویش همواره به مردمان و میهن پشت کرده و می‌کنند.

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

باز هم از خون جوانان وطن لاله دمیده

از آغاز رویدادی که در ایران کنونی انتخابات ریاست جمهوری می‌خوانندش به بهانه‌های بسیاری می‌خوستم چیزکی بنویسم و از دیدی دیگر بدین رخ‌داد بنگرم. ولی هر بار به خود نهیب می‌زدم که های چه می‌کنی؟! فرهنگ را بچسب به این بازی‌ها نپرداز! مگر نه بر این باوری که بزرگترین گرفتاری کنونی میهنت فرهنگ‌است؟...و راستش را بخواهید نمی‌توانستم چیزی هم جز داستان امروز را بنویسم...و ننوشتم تا امروز؛ امروزیکه زمین از خون جوانان ایران گلگون‌است، امروزی که بانگ دادخواهی ایرانیان بر بی‌کران‌ها رسیده‌است. امروزی که چوب بی‌سروپایی تارک سر ایرانی را می‌شکافد؛ ...چه کسی می‌تواند خاموش بنشیند از آنچه می‌بیند و می‌شنود و می‌بساود؟ یگانه امیدم آن است که خون ایرانیان ابزار دست دو سویهٔ این رژیم -که بر سر تاراج خوان ایران به هم چنگ دندان می‌نمایانند- نشود. ما ایرانیان فراموش کاریم و آسان‌گیر؛ در انقلاب مشروطه هم صور اسرافیل‌هایی که خونشان را پیشکش آزادی ملت و سربلندی میهن نمودند فراموش نمودیم؛ فراموش نمودیم که انقلابی که به بار نشسته را باید پایید و به دیرزیوی‌اش کوشید. امروز چنین مباد! پتیاره‌های بسیار ما را شوربختانه خودخواه نموده‌اند، در اندیشهٔ آنانی باشید که جگرگوشه‌هایشان را از دست داده‌اند، این داغ بر سینهٔ ملت ایران است. مباد چون آن روزی که تازی و تاتار به ایران تاخت یگانگی را وانهیم، امروز همهٔ ایران میدان آزادی‌است. مباد داشتانمان داستان آن چهار ایرانی شود که چون مغولی شمشیرش را همراه نداشت چشم به راه مرگ نشستند تا مغول شمشیر بازآرد و جانشان را بستاند. دیدیم که دشمن شکست، دیدیم که می‌توانیم اگر یکی باشیم. و دیگر آنکه بدانید که چه می‌خواهیم، جز این است که می‌خواهیم آن ایرانی باشد؟

از دیدن فیلم نبرد نا برابر و برخورد ددمنشانه با مردمان ایران دل فشرده می‌گردد، با دیدن آن دختری که در آغوش استادش جان سپرد بغض درون گلویم در آستانهٔ ترکیدن است. اگر همهٔ ایرانیان چنین حسی داشته باشند وای بر فردای دژخیمان

هم خس و هم خاک توئی، دشمن ناپاک توئی
کوه منم، صخره منم، صاحب این خاک منم
ننگ توئی، درد توئی، عامل بیگانه توئی
کاوه منم، زال منم، قاتل ضحّاک منم*
تخمهٔ اعراب توئی، خائن این خاک توئی
کوه دماوند منم، رستم بی‌باک منم
بیش میازار وطن، مردمش آزار مده
خشم جوانان بنگر، پند مرا گوش بده





------
برپایهٔ استوره‌های ایرانی در پایان زمان گرشاسب پهلوان ایرانی باززاده شده و ضحاک را که در البرزکوه دربنداست می‌کشد