۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

دورِ آهن‌گُمِخت

زرتشت‌نامه کتابی‌است به شعر که پیرامون سدهٔ هفتم خورشیدی به نظم درآمده‌است. سرایندهٔ آن کی‌کاووس پورِ کی‌خسرو از زرتشتیان ری بوده‌است. البته برخی زراتشت بهرام پژدو - که از رونویس‌کنندگان این کتاب بوده‌است- را سرایندهٔ آن پنداشته‌اند. به هر روی درون‌مایهٔ این کتاب استورهٔ زرتشت است که به نظم درآمده.

پاره‌ای از این سروده را که در پی می‌آورم پیش‌بینی ایزدی سرنوشت جهان ایرانی‌است. داستان اینگونه‌است که اورمزد درختی نمادین را به زرتشت می‌نمایاند که هفت شاخ دارد و هر کدام به جنسی‌است. هر شاخساری نماد دوره‌ای‌است از تاریخ ایران. شاخه‌ٔ هفتم آهنین است و چیرگی تازیان را بر ایران خبر می‌دهد. و اینک این دور آهن‌گُمِخت:

به هفتم از آن شاخِ آهن‌گُمیخت
ز گیتی بدانگه بباید گریخت
هزاره سرآید ز ایران‌زمین
دگرگون بود کار و شکل همین
بود پادشاهی آن دیو کین
که دین بهی را بر زمین
سیه‌جامه دارند درویش و تنگ
جهان کرده از خویش بی نام و ننگ
هر آن کس که زاید به هنگام او
بود بتّری در سرانجام او
نیابی در آن مردمان یک هنر
مگر کینه و فتنه و شور و شر
نه نان و نمک را بود حرمتی
نه پیران‌شان را بود حشمتی
مر آن را که باشد دلش دین‌پژوه
ز دینِ دشمنان جانش آید به ستوه
نه بینی در آن قوم رای و مراد
نباشد به گفتارشان اعتماد
نه با دین‌پرستان بود زور و تاب
نه با نیک‌مردان بود قدر و آب
که با اصل پاک‌است با دین پاک
همه نام او بفکنندش به خاک
کسی کو بدآیین بود بی‌گمان
دروغ و محالش بوَد بر زبان
همه کار او نیک و بازار تیز
جهانی درافکنده در رستخیز
گرفته همه روی گیتی نِسا
ندارندش از خوردنی‌ها جدا
درآمیخته جمله با یکدگر
وزین کار کس را نباشد خبر
به ناکام هرجا که پی برنهند
چو باشد نسا زو چگونه جهند
جز آز و نیاز و به جز خشم و کین
نه بینی تو با خلقِ روی زمین
به جز راه دوزخ نورزند هیچ
نه بینی کسی کو بوَد دین‌بسیچ
کسی را که باشد به دین در هوا
بود سال و مه کار او بی‌نوا
ندارند آزرم و مقدار او
بوَد پرخلل روز بازار او
پس این دینِ پاکیزه لاغر شود
همان مرد دین‌دار کمتر شود
یزش‌های بدمرد باشد روا
چو شد کار و کردارشان بی‌نوا
بوَد پرخلل کار آتشکده
صد آتش به یم جای بازآمده
نیابند هیزم نیابند بوی
ز دین دشمان‌شان رسد گفت و گوی
نه تیمارداری نه اندُه‌خوری
نه پیدا مر آن بی سران را سری
بسی نعمت و گنج به زیر زمین
برآرند آن قوم ناپاک دین
رَدانی که در بوم ایران بوَند
به فرمان ایشان گروگان بوند
بوَد جفت آن قوم بی اصل و بن
بسی دخت پاکیزه و پاک‌تن
همان پورِ آزادگان و ردان
بمانده غریوان به دست بدان
به خدمت شب و روز بسته کمر
به پیش چنان قوم بیدادگر
چو باشند بی‌دین بی‌زینهار
ز پیمان شکستن ندارند عار
ز ایران‌زمین و ز نام‌آوران
فتد پادشاهی به بدگوهران
به بیداد کوشند یکبارگی
نرانند جز بر جفا یارگی
چو باشد کسی بی بد و راستگوی
همه زَرق دارند گفتار اوی
کسی را بود نزدشان قدر و جاه
که جز سوی کژّی نباشدش راه

واژگان

گمیخت-گمخت=آمیخت؛ آهن‌گمیخت= آمیخته به آهن
دین بهی= مزدیسنا؛ دین زرتشتی
سیه‌جامه= اشاره به درفش سیاه عرب‌ها دارد و رودررویی‌اش با درفش سپید ایرانیان
بتری= بدتری
که با اصل پاک...= کسی که با اصل پاک
نسا= مُردار
یَزِش= عبادت
بوی= چیزهایی بوده خوشبو که بر روی آتش مقدس می‌ریختند
رَد= دلیر، جوانمرد، بزرگ
غریوان= فریادکشان، نالان
یارگی= توانایی
زَرق= با خشم نگاه‌کردن


بنمایه: هاشم رضی، متون سنتی زرتشتی



۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

اندکی پیرامون استوره‌ها

بسیاری از خوانندگان با استورهٔ زندگی زرتشت آشنایند. کوتاه‌شده‌اش چنین است که چون زرتشت
از مادر زاده‌شد جادوگران و کرپان‌ها از هستی‌اش بیمناک گشتند و در اندیشهٔ نابودی‌اش برآمدند. دوراسرون رهبر ایشان بود و چاره‌هایی چند را برای نابودی کودک اندیشید که البته همه ناکام ماندند. یکی از این چاره‌ها این بود که زرتشت خردسال را گرفتند و به لانهٔ گرگی که فرزندانش را کشته‌بودند افکندند. گرگ به لانه باز گشته و فرزندان مرده می‌بیند، در اندیشهٔ دریدن زرتشت برمی‌آید، ولی معجزه‌ای رخ‌می‌دهد و گرگ از دریدن نوزاد بازمی‌ماند. از دیگر سو میشی فرامی‌رسد و به لانهٔ گرگ اندر می‌آید و کودک را شیر می‌دهد و...این پاره از استورهٔ زرتشت یک نمونهٔ تک نیست؛ بدین معنا که در دیگر استوره‌های آریایی-ایرانی نیز دیده می‌شود و حتی در برخی استوره‌های انیرانی نیز رخنه کرده‌است.

برای نمونه از ووسون‌ها -که پیشتر درباره‌یشان سخنی راندیم- می‌توان گواهی آورد. این مردمان آریایی -که نام راستینشان باید اسمن یا آسمان بوده‌باشد- در روزگار باستان در سرزمین‌های خاوری مرزهای یوئه‌چی‌های همنژاد خود- که به احتمال می‌توان آنان را همان تورانی‌های استوره‌ای دانست- و در شمال سرزمین چین باستان می‌زیستند. استورهٔ ملی ووسون‌ها همسانی چندی با استورهٔ زرتشت داشته‌است. برپایهٔ این استوره دشمنان بر سرزمین ووسون‌ها می‌تازند و شاهشان را می‌کشند و پسر نوزادش را به کنام گرگان می‌افکنند. ولی گرگان از خوردن کودک می‌گذرند و ماده‌گرگی بدو شیر می‌نوشاند. کودک مرد بزرگی می‌شود و دوباره دست به بازسازی ملت ووسون می‌زند.
درآینده که سیلاب نژاد زرد از بیابان‌های شمالی چین و مغولستان به سرزمین‌های پیشین مردمان ایرانی-چون ووسون‌ها، یوئه‌چی‌ها، تخاریان، سکاها و... سرازیر شد، ووسون‌ها هم در میان ترک‌نژادان مستحیل می‌شوند#. ولی از میان رفتن ووسون‌ها فرهنگ و استوره‌هایشان را هم از میان نبرد. استورهٔ شاهزادهٔ ووسون اینبار در کالبد یک افسانهٔ ترکی- و البته با خوانشی دیگر- باززاده‌شد. و اینبار ماده‌گرگی به نام آسنا جستار افسانهٔ پدید آمدن قوم ترک گردید

نمونهٔ آشنای دیگر هم داستان رموس و رومولوس است. دو برادر که در کودکی از پستان گرگی شیر خوردند و بنیادگذاران شهر رم شدند. این استورهٔ رومی هم همانندی‌های بسیاری با استوره‌های پیش‌یاد دارد. برادرانی پدرکشته که گرگ از دریدنشان درمی‌گذرد و دایگی آنان را نیز می‌نماید و روزی آنان بزرگ شده و کین پدران می‌گیرند یا مصدر رویدادی مهم می‌شوند

این استورهٔ گرگ و نوزاد در دیگر استوره‌های ایرانی هم ردیابی‌پذیر است، برای نمونه استورهٔ زندگی کورش. از آنچه گفته‌شد نکته‌ای را توان برداشت نمود و آن اینکه استوره‌ها زنجیروارند؛ بدین معنا که بسیاری از استوره‌ها گوهرهٔ یکسانی دارند، ولی با گذشت زمان، جایگاه پاگیری استوره و مردمان، شرایط روزگار یا در انتقال به دیگر قوم‌ها و ملت‌ها کالبد دیگری می‌یابند. ولی با این همه باز آن گوهره و مغز نخستین را می‌توان از میانشان بازیافت. نمونه‌ای را که برای خالی نبودن عریضه می‌توانم بدان اشاره‌کنم استورهٔ توفان نوح‌است که امروزه آن را سامی می‌انگارند ولی خوب ریشه‌ای سومری دارد


پی‌نوشت
#
دوستان آذری ایرانی‌نژاد- ولی امروز ترک‌زبان- به خود نگیرند (جایگاه انسانی به عنوان مرده‌ریگ مردمان باستان جای سخن دیگری دارد) ازیرا که از روزگار زندة یادان دهخدا و کسروی گرفته تا من بی‌نام و نشان -که اکنون این چند خط را سیاه می‌کنم-بارها گفته‌شده و نشان‌داده‌شده آنگاه که نام نژاد ترک چشم‌بادامی می‌رود البته نظر به همخونان آزادهٔ آذرابادگانی نیست

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

زهرخند

من کوشیده‌ام تا دست کم در میان این یادداشت‌ها از بازگویی باورهای سیاسی‌ام خودداری کنم، چه که نخست من در دریای دانش سیاسی آنچنان شناگر چیره‌دستی نیستم و دیگر آنکه به راستی پرداختن به سیاست محض را دوست ندارم؛ بماند که از هر دری هم بخواهیم سخن برانیم باز به گونه‌ای جامه به سیاست خواهیم آلود، زیرا که زمینه‌های گوناگونی که با آن سر و کار داریم چون تاریخ و دانش‌های اجتماعی و سیاسی و ادبی و... آنچنان لایه به لایه در هم فرورفته‌اند که بیرون کشاندن یکی از دیگری به بهای تباه کردن دیگری خواهد انجامید. باری سه دیگر آنکه دوست نداشته‌ام بی‌پروا در اینجا به دریای سیاست تن زنم چون که حوصلهٔ تخته شدن این سرا و جابه‌جایی به سرایی دیگر را ندارم! همینجوری هم به اندازهٔ بسنده دل‌نگران به هم ریخته شدن کاسه و کوزه‌ام از سوی محتسبان و گزمگان شب‌پرست هستیم. (می‌خواستم از سیاست نگویم ولی کلی سیاسی شدم! سرانجاممان به خوشی باد!) از این پُرگویی بگذریم، می‌خواهم این بار کمی داغ خالی کنم و نه از سیاست درون ایران که از سیاست جهانی سخن گویم.

چندی پیش آمریکا رئیس جمهوری تازه را به خود دید. به من چه!؟ خوب گرامیا نخست آنکه جهان آنچنان که تاریخش اینگونه هست خود نیز دچار یگانگی‌است، بدین معنا که آنفولانزای خوکی اگر از آن سر جهان پای‌گیرد در این سر حاجیان از حج به ارمغانش می‌آورند. در آن سو اگر بانگی ورشکسته شود در این سو بهای نفت چه بسا ارزان شود و ... دو دیگر آنکه این آمریکا کشور ملت‌هاست، بدین معنا که باشندگانش از یک یا چند تیره یا نژاد ویژه نیستند، از هر گوشهٔ جهان کسانی خویشانی در این سرزمین دارند، از سرخپوست و سیاه گرفته تا ژاپنی و چینی و دیگرچشم‌بادامی‌ها و...و البته همهٔ اینها دستی در اقتصاد و سیاست و دیگر سویه‌های زندگانی مردمان آن سامان دارند. از این گونه‌گونی نژادی که بگذریم این آمریکا قبلهٔ فناوری جهان است و دست کم دو سازمان نخست فناوری جهان؛ یکی وزارت جنگ این کشور و دیگری ناسا؛ بر چکاد پیشرفت در جهان ایستاده‌اند. سه دیگر اینکه این کشور برجسته‌ترین کشور جهان و اثرگذارترین نیز هست(چه خوشمان بیاید چه نه، راستی جز این نیست). نمی‌دانم این سه دلیل برای اینکه به خود پروانهٔ نوشتن دربارهٔ مردمانش را بدهم بسنده‌است یا...!؟

می‌گفتم، جناب باراک حسین اوباما(یا به خوانشی دیگر برکة حسین اوباما) جوان پُردارایی دو رگهٔ کنیایی‌تبار در حزب دموکرات این کشور(که البته نماد حزبش هم جانوری سختکوش است که ما در ایران بدو نسبت‌های ناروا می‌دهیم!) در برابر بانوی پُرتجربه در سیاست و همسر رئیس جمهور پیشین کلینتن پیروز گشت. چرا؟ خوب ایشان زبان چربی داشت و شیوهٔ سخن گفتنشان مردمان را به یاد سخن‌ورانی چون پاپ‌های کلیسای کاتولیک، شیخ‌های سنی، ملاهای شیعه(از نوع با پوششش چون امام ره و بی‌پوششش چون شهید شریعتی)، و نیز چهره‌های کاریزماتیکی چون یوزف گوبلس می‌انداخت. دیگر آنکه رنگ پوست ایشان شکلاتی رو به قهوه‌ای‌است. خوب این رنگ دو کارکرد مهم برای ایشان داشت. یکی اینکه پست این رنگی امروزه و در سلیقهٔ جهانی زیبا شمرده می‌شود و در سراسر جهان مردم هزینه‌های بسیاری می‌کنند تا این رنگی و شوند و بر این پایه ایشان بسیار خوشرنگ شناخته‌شده‌اند(مانند داستان دماغ کلئوپاتراست دیگر!)، دیگر اینکه کسانی که در روزگاران گذشته رنگ‌های اینجوری و البته تیره‌تر داشته‌اند را در همین آمریکا برده و کاکاسیاه می‌خوانده‌اند و از ایشان بهره‌کشی‌ها می‌کرده‌اند و...و امروز جامعهٔ آمریکایی دچار عذاب وجدان از آن تبه‌کاری پدران شده و در اندیشهٔ جبران گذشته‌ها برآمده‌است. چنین است که در قانون‌های نانوشته‌ای اگر دو تن یکی سیاه و دیگری سفید شایستگی انجام کاری را داشته باشند برای جبران شکنجه‌های پدران سیاهان فرزندانشان را برتری می‌دهند (اگر فیلم کرش را دیده‌باشید اشاره‌ای به این داستان دارد). نمی خواهم در اینجا دربارهٔ این کنش نظری دهم، ولی این آمریکایی‌های گرامی یک چیز را فراموش کردند و آن اینکه هر گردی که گردو نیست. چون تا آنجا که به آگاهی خُرد من قد می‌دهد پدر این بابا با پای خودش در سالیان نزدیک‌تر برای بهره‌گیری از امکانات این سرزمین از کنیا بدانجا کوچیده و از تبار بردگان به زورآورده بدانجا نیست.

بگذریم، اوباما در دور پایانی با مک‌کین جمهوری‌خواه سرشاخ شد. این پیرمرد کارکشته از قهرمانان جنگ ویتنام بود و زخم‌های شکنجهٔ در روزگار به بندکشیده‌شدن به دست ویتنامی‌ها را همچنان بر تن دارد. اینبار ملت آمریکا از بغض معاویه حب علی آوردند؛ از آنجا که از لشکرکشی‌ها و سیاست‌های مغرورانهٔ بوش پسر نارخرسند بودند به ششتر زدند گردن مسگری. گربه‌ای ملوس بر شیری پیر چیرگی یافت و اوباما که پیشاپیش پز رئیس جمهورانی برجسته چون کندی را به خود گرفت بود بر اورنگ جمهوری آمریکا تکیه‌زد. خوب خوشش باد!؟ دیری نپایید که کارهای شگفتی را آغازید که از آنجا که من شهروند آمریکا نیستم و به من هم سیاست‌های داخلی آمریکا دخلی ندارد پس دخالتی نمی‌کند. ولی زمانی که جناب رئیس جمهور کرنشی نود درجه را در برابر شیخ عربستان انجام داد و دستش را بوسید از شما چه پنهان به مرز ترکیدن رسیدم و...دمی بیانگارید، نمایندهٔ ملتی بزرگ در برابر ملک عبدالله شیخ سعودی خم می‌شود و دستش را می‌بوسد!؟ شگفتا! چنین چیزی دست کم در سیاست معاصر زمان پیشینه‌ای نداشته‌است. آن هم رئیس جمهور آمریکا!؟ حالا دست که را بوسیده؟ گاندی؟ ماندلا؟ داگ هامر شولد؟ مادر ترزا؟ نه که بزرگ خاندان آل سعود، خاندانی فرومایه که با دیکتاتوری مطلق بر بیابان‌ها سفله‌خیز عربستان فرمان می‌رانند، همچنان دست می‌برند و سر می‌زنند و زنانشان را در گونی می‌چپانند. مردمانی که قانونی جز خود نمی‌شناسند. آوخ که چه‌ها دیدیم! بگذریم، اوبامای دوست‌داشتنی کارهای شگفت دیگری را نیز انجام داده که واپسین‌ترین‌هایش یکی هم قطع یاری‌رسانی به سازمان اسناد حقوق بشر آمریکاست. بله خوب ما که بشر نیستیم که حقوقی بخواهیم داشته باشیم، آقا هم که عید فطر را آمده شادباش گفته، خوب بشریت و حقوقش را ول کن! دوستی را بچسب، حتی روی کروکدیل را هم می‌توان بوسید، بی‌خیال که کودکی را در دهان می‌جود!؟
و دیری نپایید که زمان پیشکش جایزه‌های نوبل فرارسید و جهان در شور که ناگاه مفت‌ترین جایزهٔ نوبل- که همانا جایزهٔ صلح باشد!- به مفت‌ترین بها به ناشایسته‌ترین برنده‌اش در درازای تاریخ خود رسید، اینک اوباما!!! به گمان من خودش هم باور نمی کند که این جایزه را بدو داده‌اند! خوب تاکنون چنین جایزه‌ای از بنیادی ارجمند به دلیل روده‌درازی‌های بی‌پایه به کسی داده نشده‌بود. نمی‌دانم چرا اندکی شکیب نکردند تا چندی از رئیس جمهوری این مرد بگذرد تا دست کم بهانه‌ای برای بخشش آن جایزه بیابند، شگفتا که چه‌ها نمی‌بینیم. خوب طنز تاریخ‌است دیگر! زهرخندی خواهیم زد!!؟