یکی از نامهایی که امروزه بر دختران ایرانی گذارده میشود نام آنیتاست. برخی این نام را ایرانی پنداشته و آنیتا را کوتاه شدهٔ آناهیتا میدانند. حال آنکه داستان چیز دیگریاست و آنیتا ریشهٔ دیگری دارد.
آنیتا در زبانهای اروپایی ریشه در واژهٔ آنا(آنـّا) یا حنا/هنا دارد. آنا هم از واژهٔ عبری خـَنـَّه گرفته شدهاست و این خنّه معنای بخشش و مرحمت دارد و نام مادر مریم باکره بودهاست. ریختهای دیگر این واژه در زبانهای اروپایی آن و آنه است.
این از آن و آنا و آنیتا که ریشهاش را دانستیم که عبریاست. ولی آناهیتا؛ این واژه در پارسی باستان اناهیته بودهاست و معنای دور از آلودگی و بیآلایش را میرساند. در پهلوی به ریخت اناهید در آمدهاست و به ارمنی هم راه یافته و آناهیت شدهاست. از دیگر سو به یونانی هم رفته و آنائیتیس گردیدهاست.
با بهره از http://www.behindthename.com
سنگتراشهای از آناهیتا در سوی چپ، در میانه خسرو پرویز و سوی راست اورمزد، طاق بستان
۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه
۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه
گرشاسپ
گرشاسپ یکی از چهرههای استورهای ایرانیاست. برابر نام گرشاسپ در اوستا کرساسپه (Kərəsāspa) است. هاشم رضی نام او را از ریشهٔ ∂k∂r- ی اوستایی میداند که معنای لاغر یا باریک میدهد، پس گرشاسپ –یا کرساسپ یا کرشاسپ- به معنای دارندهٔ اسب لاغر است.
داستان گرشاسپ در اوستا به کوتاهی چنیناست که گرشاسپ پهلوانیاست که اژدهای شاخدار و چند موجود اهریمنی دیگر را میکشد ، ولی پریای به نام خْناثـَهئیتی گرشاسپ را میفریبد، گرشاسپ آتش را خوار میدارد و بدینسان ایزد آذر را از خود آزرده میسازد. بدین گناه این ایزد پروانهٔ راهدادن گرشاسپ به بهشت را نمیدهد، ولی زرتشت به پاداش نیکیهای او شفاعتش را میکند. (و این ریشهٔ فرهنگ شفیع روز قیامت در باور شیعیان امروز است)
استورهٔ گرشاسپ به زمان پیش از زرتشتی شدن ایرانیان بازمیگردد. در پایان جهان گرشاسپ نقش دیگری را بازیمیکند. میدانیم که فریدون ضحاک را شکست داد، ولی نتوانست او را بکشد زیرا با کشتنش بدی و کژی در جهان پراکنده میشد، پس او را در البرزکوه به بند کشید. در پایان جهان ضحاک بندها را میگسلد و به نابودی مردمان کمر میبندد. در این زمان گرشاسپ از جهان مردگان برمیخیزد و ضحاک را از میان میبرد.
داستان گرشاسپ در متنهای نوتری –چون شاهنامه و کتابهای دورهٔ اسلامی- با داستان سام و رستم در هم تنیده شدهاست. در بندهش گرشاسپ پسر ساماست، حال آنکه در در اوستا او پسر ثریتهاست و از خاندان سامه. و جالب اینکه گاه در متنهای پهلوی را سام هم خواندهاند، و از آن نغزتر آنکه در متنهای دورهٔ اسلامی سام نوهٔ گرشاسپ است.به باور مهرداد بهار نوادهٔ او رستم در شاهنامه به گونهای تجلی گرشاسپ است در نوشتههای کهنتر، به دیگر سخن قهرمانیهای گرشاسپ در ادبیات اوستایی و پهلوی در تخمهاش رستم تجلی مییابد. گرشاسپ در شاهنامه نام پادشاهی کیانی نیز هست که بالندگی رستم در روزگار اوست.
داستان گرشاسپ در اوستا به کوتاهی چنیناست که گرشاسپ پهلوانیاست که اژدهای شاخدار و چند موجود اهریمنی دیگر را میکشد ، ولی پریای به نام خْناثـَهئیتی گرشاسپ را میفریبد، گرشاسپ آتش را خوار میدارد و بدینسان ایزد آذر را از خود آزرده میسازد. بدین گناه این ایزد پروانهٔ راهدادن گرشاسپ به بهشت را نمیدهد، ولی زرتشت به پاداش نیکیهای او شفاعتش را میکند. (و این ریشهٔ فرهنگ شفیع روز قیامت در باور شیعیان امروز است)
استورهٔ گرشاسپ به زمان پیش از زرتشتی شدن ایرانیان بازمیگردد. در پایان جهان گرشاسپ نقش دیگری را بازیمیکند. میدانیم که فریدون ضحاک را شکست داد، ولی نتوانست او را بکشد زیرا با کشتنش بدی و کژی در جهان پراکنده میشد، پس او را در البرزکوه به بند کشید. در پایان جهان ضحاک بندها را میگسلد و به نابودی مردمان کمر میبندد. در این زمان گرشاسپ از جهان مردگان برمیخیزد و ضحاک را از میان میبرد.
داستان گرشاسپ در متنهای نوتری –چون شاهنامه و کتابهای دورهٔ اسلامی- با داستان سام و رستم در هم تنیده شدهاست. در بندهش گرشاسپ پسر ساماست، حال آنکه در در اوستا او پسر ثریتهاست و از خاندان سامه. و جالب اینکه گاه در متنهای پهلوی را سام هم خواندهاند، و از آن نغزتر آنکه در متنهای دورهٔ اسلامی سام نوهٔ گرشاسپ است.به باور مهرداد بهار نوادهٔ او رستم در شاهنامه به گونهای تجلی گرشاسپ است در نوشتههای کهنتر، به دیگر سخن قهرمانیهای گرشاسپ در ادبیات اوستایی و پهلوی در تخمهاش رستم تجلی مییابد. گرشاسپ در شاهنامه نام پادشاهی کیانی نیز هست که بالندگی رستم در روزگار اوست.
۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه
طهمورث، تهمورث یا تهمورس؟
تهمورس یکی از چهرههای استورهای ایرانیاست. نام او را به ریختهای گوناگون طهمورث، تهمورث و تهمورس مینویسند. ولی کدام شیوهٔ نگارش این نام درستتر است؟ طهمورث که نگارش سنتی و تاریخی این نام بودهاست، ولی امروزه همهٔ طهای ناعربی را در فارسی ت مینویسیم؛ برای نمونه طهران، اطریش، اطو، اطاق و طپش را امروز تهران، اتریش، اتو، اتاق و تپش مینویسیم. پس میماند تهمورث و تهمورس؛ نوشتن تهمورث بیشتر رواج دارد، ولی نه در زبان پارسی کنونی و نه در پهلوی ما آوای ث نداشتهایم، پس آیا تهمورس ریخت درستتریاست؟ نخست باید ببینیم که این ث از کجا آمدهاست و آیا برای نمونه در اوستایی هم ریشه داشتهاست یا نه. در اوستایی این چهره را تـَخمواوروپه نامیدهاند و این نام در پهلوی به ریخت تخمورپ در آمدهاست. ولی استاد توس او را تهمورث خواندهاست. به دید من در برگردان نام از پهلوی به پارسی لغزشی نمیتواند رخ داده باشد چرا که واج نشانگر آوای پ همانندی با حرف نمایندهٔ س در هامدبیره- یا همان خط پهلوی – ندارد. پس این یک اشتباه نگارشیاست، بدین معنا که تهمورپ بوده و بر اثر یک غلط املایی شدهاست تهمورث! اکنون این پرسش دشواری خواهد بود که آیا فردوسی چنین اشتباهی کردهاست، منبعی که او از روی آن شاهنامه را به نظم کشیده دچار چنین لغزشی بودهاست، یا نه در شاهنامه تهمورپ بوده و در رونوشتهای پس از نسخهٔ از میانرفتهٔ آغازین چنین دگردیسیای رخ دادهاست. پاسخ بدین پرسش بس دشوار است و خود پژوهشی گسترده را میجوید، ولی خوب من دلیلی نیافتهام که این اشتباه از جانب فردوسی بودهباشد، چرا که تهمورث یا تهمورپ بودن نام به کاررفته در بیتهای شاهنامه خللی در وزن شعری پدید نخواهد آورد و من هم هیچ بیتی نیافتم که تهورث قافیهاش باشد. پس میتوان گناه را برگردان مصحفان انداخت.
ولی اکنون چه کار میتوان کرد؟ تهمورث را بپذیریم یا تهمورپ را برگردانیم؟ به دید من این نام و تلفظ پس از هزار سال از سرایش شاهنامه به گوشهای جهانیان آشناست و کار بیهودهایاست که بخواهیم تلفظش را اصلاح کنیم، چه که کیستی این استورهها و بودشان مهمتراست تا تلفظ درست نام. ولی بر این باور که در راستای دگرش طهمورث به تهمورث بهتر است تهمورث هم تهمورس نوشت. همچنین تلفظ درست این نام تهمورَس(با زبر بر روی ر) میباشد.
دگر آنکه معنای این نام در ابری از ابهاماست. بخش نخست نام که در اوستا تـَخم باشد برابر با همان تهم در پارسی کنونیاست که ما در نامهای تهمتن و تهمینه میبینیم و معنای دلاور و پرزور و تنومند را میدهد. ولی معنای بخش دوم –اوروپه- را بیشتر پژوهشگران ناروشن خواندهاند و اسم خاص معرفی کردهاند. در لغتنامه به نقل از آنندراج و انجمنآرا این نام را در اصل تهممرز پنداشتهاند و بزرگ کشور برگردان کردهاند که البته برمیگردد به همان لغزش تاریخی و فراموشی صورت راستین این نام که تهمورپ باشد. به دید من اوروپ هماناست که ریشهٔ واژههای پرسی کنونی گربه و روباه میباشد. اوروپ در متنهای اوستایی اشاره به قاقم یا سمور دارد و در مقم اشاره به جامهای از پوست خزدار یا مانند آن به کار میرود. پس شاید بتوان تهمورپ را قاقم دلیر یا چیزی مانند آن معنا نمود، یا شاید دلاوری که پوششی از پوست قاقم یا سمور دارد. این پوشش پوستین به گزارش فردوسی از زمان هوشنگ (فرمانروای پیش از تهمورس، به گزارش بنمایههای نزدیکتر به ما پدر او و به گزارش دینکرد نیای تهمورس) رواج داشتهاست، فردوسی پیرامون این کار هوشنگ میفرماید:
ز پویندگان هر چه مویش نکوست
بکشت و به سرشان برآهیخت پوست
چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم
چهارم سمورست کش موی گرم
برین گونه از چرم پویندگان
بپوشید بالای گویندگان
ولی اکنون چه کار میتوان کرد؟ تهمورث را بپذیریم یا تهمورپ را برگردانیم؟ به دید من این نام و تلفظ پس از هزار سال از سرایش شاهنامه به گوشهای جهانیان آشناست و کار بیهودهایاست که بخواهیم تلفظش را اصلاح کنیم، چه که کیستی این استورهها و بودشان مهمتراست تا تلفظ درست نام. ولی بر این باور که در راستای دگرش طهمورث به تهمورث بهتر است تهمورث هم تهمورس نوشت. همچنین تلفظ درست این نام تهمورَس(با زبر بر روی ر) میباشد.
دگر آنکه معنای این نام در ابری از ابهاماست. بخش نخست نام که در اوستا تـَخم باشد برابر با همان تهم در پارسی کنونیاست که ما در نامهای تهمتن و تهمینه میبینیم و معنای دلاور و پرزور و تنومند را میدهد. ولی معنای بخش دوم –اوروپه- را بیشتر پژوهشگران ناروشن خواندهاند و اسم خاص معرفی کردهاند. در لغتنامه به نقل از آنندراج و انجمنآرا این نام را در اصل تهممرز پنداشتهاند و بزرگ کشور برگردان کردهاند که البته برمیگردد به همان لغزش تاریخی و فراموشی صورت راستین این نام که تهمورپ باشد. به دید من اوروپ هماناست که ریشهٔ واژههای پرسی کنونی گربه و روباه میباشد. اوروپ در متنهای اوستایی اشاره به قاقم یا سمور دارد و در مقم اشاره به جامهای از پوست خزدار یا مانند آن به کار میرود. پس شاید بتوان تهمورپ را قاقم دلیر یا چیزی مانند آن معنا نمود، یا شاید دلاوری که پوششی از پوست قاقم یا سمور دارد. این پوشش پوستین به گزارش فردوسی از زمان هوشنگ (فرمانروای پیش از تهمورس، به گزارش بنمایههای نزدیکتر به ما پدر او و به گزارش دینکرد نیای تهمورس) رواج داشتهاست، فردوسی پیرامون این کار هوشنگ میفرماید:
ز پویندگان هر چه مویش نکوست
بکشت و به سرشان برآهیخت پوست
چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم
چهارم سمورست کش موی گرم
برین گونه از چرم پویندگان
بپوشید بالای گویندگان
۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه
کالسکه، چاکرا و پولوس
کالسکه واژهای تازه در زبان ماست که از زبان روسی وامگرفته شدهاست. گویا از زمان ناصری- یا شاید پیش از آن- این واژه در پارسی جایی برای خود دست و پا نمود.
ولی ریشهشناسی این واژه هم میتواند جالب باشد. در لغتنامهٔ دهخدا این گمانه زده شدهاست که اصل این واژه آلمانی یا ایتالیایی باشد. ولی این واژه در یکی از زبانهای از میان رفتهٔ ایرانی- به نام زبان تخاری- همتایی نزدیک داشتهاست. زبان تخاری روزگاری در جایی که امروزه سینکیانگ چیناست رواج داشتهاست، برخی آن زبان را در شاخهٔ زبانهای ایرانی و پارهای دیگر شاخهای مستقل از زبانهای هندواروپایی برشمردهاند. باری؛ در این زبان واژهای بودهاست به ریخت کـُکالییسکه که معنای گردونه(ارابه)ٔ کوچک را میدادهاست. این ککالییسکه کوچکشدهٔ واژهٔ کـُکاله به معنای گردونه بودهاست.
ولی خود این ککاله ریشه در واژهٔ نیاهندواروپایی کوئل[1] به معنای چرخیدن دارد.
این واژه آنگاه که به زبان یونانی راهیافت دچار دگردیسی شده و به ریخت کوکلـُس و معنای چرخ درآمد. همین واژه در اسلاوی کلیسایی باستان و با همین معنا به گونهٔ کـُلو[2] راه یافت. سایکل
در یونانی یک واژهٔ دیگر هم از همین ریشه داریم که به پارسی هم راه یافتهاست: پولوس. پولوس معنای محور چرخنده میدهد و برای اینکه بدانید که چه پیوندی با کوئل و کوکلس و ککاله دارد باید به یک قاعدهٔ زبانشناختی اشارهای کوتاه کنم. بسیاری از واجها در رسیدن از زبانی مادر به زبانهای فرزند دچار دگردیسیهایی میشوند. در زبان نیاهندواروپایی واج کو[۳] در بسیاری واژگان به ریخت پ به یونانی راهیافتهاست (کول=>پول). همین واژه کوئل در نروژی باستان هوِل[۴] شدهاست. در انگلیسی باستان نیز به ریخت هویل[۵] و در انگلیسی کنونی نیز ویل[۶] شدهاست. سایکل هم در این زبان البته همریشه با همین واژهاست و از کوکلوس یونانی گرفته شدهاست.
از سوی دیگر در زبانهای اسلاوی-که به نمونهٔ اسلاوی کلیسیایی باستان اشاره کردم- کلو شدهاست و در روسی- که یکی از زبانهای این خانوادهاست- امروزه به چرخ کـُلـِـسو[۷] میگویند. این کولسو ریشه واژههای کـُلِسنیتسا و کـُلسکا در روسی شدهاست و این صورت پایانی هم پارسی راه یافته و شدهاست کالسکه.
ولی این همهٔ داستان نیست؛ کوئل نیاهندواروپایی –که گفتیم معنای چرخیدن میدادهاست- در سانسکریت به ریخت چاکرا و به معنای چرخ دگرش یافتهاست که از دست روزگار همین واژهٔ چاکرا هم امروزه وامواژهای در زبانماناست. همین چاکرا در زباناوستایی یک واژهٔ همریشه دارد و آن چـَخره است به معنای گردونه، و چخره هم ریشه واژهٔ چرخ.
هوده آنکه کالسکه، چاکرا و پولوس هر سه –اگرچه وامواژگانی از زبانهای بیگانهاند- ولی با چرخ و چرخیدن و چرخش همه همریشه و همخانوادهاند.
1-kwel
2-kolo
۳-kw
۴-hvel
۵-hweol
۶-wheel
۷-koleso
با یاری از :
http://www.etymonline.com
http://www.indo-european.nl
ولی ریشهشناسی این واژه هم میتواند جالب باشد. در لغتنامهٔ دهخدا این گمانه زده شدهاست که اصل این واژه آلمانی یا ایتالیایی باشد. ولی این واژه در یکی از زبانهای از میان رفتهٔ ایرانی- به نام زبان تخاری- همتایی نزدیک داشتهاست. زبان تخاری روزگاری در جایی که امروزه سینکیانگ چیناست رواج داشتهاست، برخی آن زبان را در شاخهٔ زبانهای ایرانی و پارهای دیگر شاخهای مستقل از زبانهای هندواروپایی برشمردهاند. باری؛ در این زبان واژهای بودهاست به ریخت کـُکالییسکه که معنای گردونه(ارابه)ٔ کوچک را میدادهاست. این ککالییسکه کوچکشدهٔ واژهٔ کـُکاله به معنای گردونه بودهاست.
ولی خود این ککاله ریشه در واژهٔ نیاهندواروپایی کوئل[1] به معنای چرخیدن دارد.
این واژه آنگاه که به زبان یونانی راهیافت دچار دگردیسی شده و به ریخت کوکلـُس و معنای چرخ درآمد. همین واژه در اسلاوی کلیسایی باستان و با همین معنا به گونهٔ کـُلو[2] راه یافت. سایکل
در یونانی یک واژهٔ دیگر هم از همین ریشه داریم که به پارسی هم راه یافتهاست: پولوس. پولوس معنای محور چرخنده میدهد و برای اینکه بدانید که چه پیوندی با کوئل و کوکلس و ککاله دارد باید به یک قاعدهٔ زبانشناختی اشارهای کوتاه کنم. بسیاری از واجها در رسیدن از زبانی مادر به زبانهای فرزند دچار دگردیسیهایی میشوند. در زبان نیاهندواروپایی واج کو[۳] در بسیاری واژگان به ریخت پ به یونانی راهیافتهاست (کول=>پول). همین واژه کوئل در نروژی باستان هوِل[۴] شدهاست. در انگلیسی باستان نیز به ریخت هویل[۵] و در انگلیسی کنونی نیز ویل[۶] شدهاست. سایکل هم در این زبان البته همریشه با همین واژهاست و از کوکلوس یونانی گرفته شدهاست.
از سوی دیگر در زبانهای اسلاوی-که به نمونهٔ اسلاوی کلیسیایی باستان اشاره کردم- کلو شدهاست و در روسی- که یکی از زبانهای این خانوادهاست- امروزه به چرخ کـُلـِـسو[۷] میگویند. این کولسو ریشه واژههای کـُلِسنیتسا و کـُلسکا در روسی شدهاست و این صورت پایانی هم پارسی راه یافته و شدهاست کالسکه.
ولی این همهٔ داستان نیست؛ کوئل نیاهندواروپایی –که گفتیم معنای چرخیدن میدادهاست- در سانسکریت به ریخت چاکرا و به معنای چرخ دگرش یافتهاست که از دست روزگار همین واژهٔ چاکرا هم امروزه وامواژهای در زبانماناست. همین چاکرا در زباناوستایی یک واژهٔ همریشه دارد و آن چـَخره است به معنای گردونه، و چخره هم ریشه واژهٔ چرخ.
هوده آنکه کالسکه، چاکرا و پولوس هر سه –اگرچه وامواژگانی از زبانهای بیگانهاند- ولی با چرخ و چرخیدن و چرخش همه همریشه و همخانوادهاند.
1-kwel
2-kolo
۳-kw
۴-hvel
۵-hweol
۶-wheel
۷-koleso
با یاری از :
http://www.etymonline.com
http://www.indo-european.nl
۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه
یعقوبی و استورههای ایرانی
احمد پسر ابییعقوب پسر واضح کاتب و شناخته شده به یعقوبی تاریخنگار ایرانینژاد سدههای نهم و دهم میلادی بود. نیای او از ایرانیانی بود که به دست کشورگشایان عرب به بندگی کشیدهشده و موالی عباسیان شمرده میشد. وی باورهای شیعی داشتهاست. کتاب برجستهٔ او تاریخ یعقوبیاست که بخشی از آغازش از میان رفتهاست و نسخهٔ دردست ما از میانهٔ آفرینش- که داستان سامیاش باشد- آغاز شده و – همسان با بسیاری تاریخهای کهن- از روزگار استورهای به تاریخ میزند و تا رخدادهای فرمانروایی عباسیان در سدهٔ نهم میلادی پیش میرود.
بخشی از کتاب یعقوبی به ملوک فارس یا پادشاهان پارس میپردازد. وی تاریخ ایران را دو پاره کردهاست که پارهٔ دومش از پادشاهی اردشیر بابکان آغاز می شود. ولی بخش نخست؛ جناب یعقوبی پیرامون بخش کهنتر استورهآمیختهٔ تاریخ ایران به چند جمله بسنده میکند؛ ضمن اینکه فهرستی از شاهان استورهای میدهد و دادههایی شگفتانگیز چون کیش ستارهپرستی و زبان سریانی را از ایرانیان میخواند، در کنار آن جناب یعقوبی داستانهای کهن ایران را دور از خرد خوانده و با گوشهزدن به داستان ضحاک ماردوش عناصری چون جاودانگی و دیرزیوی و چون آن را دلیلهایی استوار برای رد استورههای ایرانی میداند. شگفتا که ایشان بخش گستردهای از کتاب خود را به استورههای سامی با عنصرهایی کمابیش اینچنینی بخشیده و خوب خرد ایشان این یکی داستانها را البته میپذیرفتهاست! و چون آنگونه که خود میگوید بنایش بر زدودن مطلبهای ناپسند است به همین چند خط بسنده کرده و به داستانهای البته خردمندانه و پسندیدهٔ سامی پرداختهاست. نمونهای از این تاریخ البته راستین و خردپسند و پذیرفته نزد یعقوبی را از پی خواهم آورد:
«لباس آدم و حوا جامههایی از نور بود...»(تاریخ یعقوبی، ترجمهٔ آیتی، صفحهٔ ۴)، بله خوب کیومرس(یا به گفتاورد یعقوبی شیومرث!) پلنگینه (جامه از پوست پلنگ) میپوشید که البته از خرد بس به دور است!
«...پس حوا باردار گشت و پسری آورد و آدم در این موقع صد و سی ساله بود...»(یعقوی- ص ۵)،« و نوح پانصد ساله بود که دارای فرزند شد.»(ص ۱۲)، «...هنگامی که او [(سام)] صد و دو ساله بود پسرش ارفشخد متولد گشتهبود.»(ص ۱۵)، «...و عمر او [(سام)] ششصد سال بود.»(ص ۱۶)، آری ایناست خرد، ببینید چه خوب پذیرفته میشود! این ایرانیانند که یاوه میگویند و باور دارند برخی زندگی دراز داشتهاند.
«پس زمین باز شد و سام جسد را در آن نهاد و آنگاه زمین به هم آمد»(یعقوبی-ص ۱۶)، ببینید از این راستینتر؟! خرد در آن موج میزند!
«موسی بار نیافت و چوب دستی خود را به در کوبید پس درها گشوده شد و موسی به درون رفت.» (یعقوبی- ص۶)، خوب به حتم محکم کوبیدهاست!
«...[موسی] عصا را انداخت و ناگهان ماری مانند تنهٔ درخت خرما شد، خدا فرمود تا آنرا گرفت و دیگر بار عصا گردید.»( یعقوبی- صفحهٔ ۳۵)، میبینید؟ نیاکان ما به جای اینکه چنین راستینگیهایی را بپذیرند سراغ چه یاوههایی رفتهاند!!!
این چند نمونهٔ بالا را به گونهٔ پیشامدی(راندوم) بیرون کشیدم ولی اگر بخواهیم در کتاب یعقوبی ریز شویم بسیار بیشتر از این خواهیم یافت. ولی من در اندیشهٔ خوار داشت استورههای سامی یا نوشتههای تاریخ یعقوبی نیستم؛ هر استورهای دارندهٔ عنصرهاییاست که چه بسا از خرد و باور به دور است، ولی کاربردی نمادین دارد، مانند هستی سیمرغ و نبرد قهرمانی با آن که در استورههای ملتهای گوناگون یافت میشود، دیوها و جنیان، اژدها، جادوگران، پرواز، جاودانگی، رویینتنی و...زشتی و زیبایی هم که امری نسبیاست. داستان ایناست که جناب یعقوبی آن استورههای سامی را بخشی از باورهای خویش نموده بودند و وحیی منزل و راستیای بیپون و چرا واز دیگرسو این استورههای ایرانی را – که از دست روزگار از آنِ به نیاکان همو هم می باشند- یاوههایی دور از باور میخواند و میبیند چرا که آنجا پای اعتقاد در میاناست و اینجا یعقوبی معتقد بیانصافی میکند و میخواهد این استورهها را با خرد بسنجد.
بخشی از کتاب یعقوبی به ملوک فارس یا پادشاهان پارس میپردازد. وی تاریخ ایران را دو پاره کردهاست که پارهٔ دومش از پادشاهی اردشیر بابکان آغاز می شود. ولی بخش نخست؛ جناب یعقوبی پیرامون بخش کهنتر استورهآمیختهٔ تاریخ ایران به چند جمله بسنده میکند؛ ضمن اینکه فهرستی از شاهان استورهای میدهد و دادههایی شگفتانگیز چون کیش ستارهپرستی و زبان سریانی را از ایرانیان میخواند، در کنار آن جناب یعقوبی داستانهای کهن ایران را دور از خرد خوانده و با گوشهزدن به داستان ضحاک ماردوش عناصری چون جاودانگی و دیرزیوی و چون آن را دلیلهایی استوار برای رد استورههای ایرانی میداند. شگفتا که ایشان بخش گستردهای از کتاب خود را به استورههای سامی با عنصرهایی کمابیش اینچنینی بخشیده و خوب خرد ایشان این یکی داستانها را البته میپذیرفتهاست! و چون آنگونه که خود میگوید بنایش بر زدودن مطلبهای ناپسند است به همین چند خط بسنده کرده و به داستانهای البته خردمندانه و پسندیدهٔ سامی پرداختهاست. نمونهای از این تاریخ البته راستین و خردپسند و پذیرفته نزد یعقوبی را از پی خواهم آورد:
«لباس آدم و حوا جامههایی از نور بود...»(تاریخ یعقوبی، ترجمهٔ آیتی، صفحهٔ ۴)، بله خوب کیومرس(یا به گفتاورد یعقوبی شیومرث!) پلنگینه (جامه از پوست پلنگ) میپوشید که البته از خرد بس به دور است!
«...پس حوا باردار گشت و پسری آورد و آدم در این موقع صد و سی ساله بود...»(یعقوی- ص ۵)،« و نوح پانصد ساله بود که دارای فرزند شد.»(ص ۱۲)، «...هنگامی که او [(سام)] صد و دو ساله بود پسرش ارفشخد متولد گشتهبود.»(ص ۱۵)، «...و عمر او [(سام)] ششصد سال بود.»(ص ۱۶)، آری ایناست خرد، ببینید چه خوب پذیرفته میشود! این ایرانیانند که یاوه میگویند و باور دارند برخی زندگی دراز داشتهاند.
«پس زمین باز شد و سام جسد را در آن نهاد و آنگاه زمین به هم آمد»(یعقوبی-ص ۱۶)، ببینید از این راستینتر؟! خرد در آن موج میزند!
«موسی بار نیافت و چوب دستی خود را به در کوبید پس درها گشوده شد و موسی به درون رفت.» (یعقوبی- ص۶)، خوب به حتم محکم کوبیدهاست!
«...[موسی] عصا را انداخت و ناگهان ماری مانند تنهٔ درخت خرما شد، خدا فرمود تا آنرا گرفت و دیگر بار عصا گردید.»( یعقوبی- صفحهٔ ۳۵)، میبینید؟ نیاکان ما به جای اینکه چنین راستینگیهایی را بپذیرند سراغ چه یاوههایی رفتهاند!!!
این چند نمونهٔ بالا را به گونهٔ پیشامدی(راندوم) بیرون کشیدم ولی اگر بخواهیم در کتاب یعقوبی ریز شویم بسیار بیشتر از این خواهیم یافت. ولی من در اندیشهٔ خوار داشت استورههای سامی یا نوشتههای تاریخ یعقوبی نیستم؛ هر استورهای دارندهٔ عنصرهاییاست که چه بسا از خرد و باور به دور است، ولی کاربردی نمادین دارد، مانند هستی سیمرغ و نبرد قهرمانی با آن که در استورههای ملتهای گوناگون یافت میشود، دیوها و جنیان، اژدها، جادوگران، پرواز، جاودانگی، رویینتنی و...زشتی و زیبایی هم که امری نسبیاست. داستان ایناست که جناب یعقوبی آن استورههای سامی را بخشی از باورهای خویش نموده بودند و وحیی منزل و راستیای بیپون و چرا واز دیگرسو این استورههای ایرانی را – که از دست روزگار از آنِ به نیاکان همو هم می باشند- یاوههایی دور از باور میخواند و میبیند چرا که آنجا پای اعتقاد در میاناست و اینجا یعقوبی معتقد بیانصافی میکند و میخواهد این استورهها را با خرد بسنجد.
۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سهشنبه
خندق/کنده
زبان پدیدهای است که با گذشت زمان رو به سادهتر شدن میرود. همین زبان پارسی خودمان را اگر نگاه کنیم در سنجش با پدر و نیایش- زبانهای پهلوی و پارسی باستان- بسیار سادهتر شدهاست. برای نمونه واژه دشوار خـْشـَپ در زبان کنونی ما شدهاست شب و بسیاری مانند آن. ولی همواره هم چنین نبودهاست که زبان ما رو به سادگی و شستهرفتگی گام نهد. اگر همین امروز نگاه کنیم واژگانی چند- که بسیاریشان هم از زبانهای بیگانه به پارسی آمدهاند- در سنجش با برابرهای پیشین خود در زبان ما سختتر و پیچیدهترند. یکی از این واژهها خندق است و خندق گودالی بوده که گرداگرد دژ یا لشکرگاه یا جای پدافند کنده میشده تا دسترسی دشمن را برای تاختن دشوار سازند. خندق عربیشدهٔ واژهٔ پارسی کنده و پهلوی کندک است، از ریشهٔ کندن که امروزه هم هنوز مصدری زندهاست. این واژه برپایهٔ دانستههای کنونی ما در صدر اسلام به زبان عربی راه یافتهاست. داستان هم برمیگردد به شهر یثرب (مدینةالنبی) و شهربندان دیگرتازیان مسلمانان را در این شهر. در این زمان سلمان فارسی پیشنهاد کندن کندهای را به مسلمانان میدهد و گویا از همین زمان هم کندک به مانند خندق به عربی راه یافتهاست. در سدههای نخستین چیرگی تازیان بر ایران هنوز کنده کاربرد داشتهاست، برای نمونه فردوسی چنین میگوید:
به گرد سپه بر یکی کنده کرد
سرش را بپوشید و آگنده کرد
یا فرخی سیستانی میگوید:
ميان سنگ يکی کنده کند گرد حصار
نه زآن عمل که بود کارکردهای بشر
ولی سپس خندق جایگزین شکل نژادهتر کنده میشود و از آن پس کنده در معنای عامتر خود-صفت مفعولی کندن به معنای هرچه کنده شود- به کار میرود. برای نمونه در چامهای از عطار میخوانیم:
دزی بد خندقش در آب غرقه
شده درگرد آن دز آب حلقه
بد نیست بدانید که کنده و خندق و مصدر کندن همه ریشه در واژهٔ نیاآریایی(نیاهندوایرانی) کـْهـَن khan دارد و با واژهٔ سانسکریت کهنی به همین معنای کندن همریشه است. در اوستا هم ریشهٔ کَن آمدهاست. در پارسی باستان هم کَن به معنای کندن است. در ختنی این واژه به ریخت کـَمگـَنی و به همین معنا آمدهاست. برابر سغدی این واژه kn بودهاست به همین معنا که خود ریشهٔ واژهٔ کند به معنای شهر است، همان پسوندی که در پس نام شهرهایی چون سمرقند و تاشکند و بسیاری دیگر میبینیم و به زبانهای ترکی هم با همین معنا و کاربرد راه یافتهاست.
به گرد سپه بر یکی کنده کرد
سرش را بپوشید و آگنده کرد
یا فرخی سیستانی میگوید:
ميان سنگ يکی کنده کند گرد حصار
نه زآن عمل که بود کارکردهای بشر
ولی سپس خندق جایگزین شکل نژادهتر کنده میشود و از آن پس کنده در معنای عامتر خود-صفت مفعولی کندن به معنای هرچه کنده شود- به کار میرود. برای نمونه در چامهای از عطار میخوانیم:
دزی بد خندقش در آب غرقه
شده درگرد آن دز آب حلقه
بد نیست بدانید که کنده و خندق و مصدر کندن همه ریشه در واژهٔ نیاآریایی(نیاهندوایرانی) کـْهـَن khan دارد و با واژهٔ سانسکریت کهنی به همین معنای کندن همریشه است. در اوستا هم ریشهٔ کَن آمدهاست. در پارسی باستان هم کَن به معنای کندن است. در ختنی این واژه به ریخت کـَمگـَنی و به همین معنا آمدهاست. برابر سغدی این واژه kn بودهاست به همین معنا که خود ریشهٔ واژهٔ کند به معنای شهر است، همان پسوندی که در پس نام شهرهایی چون سمرقند و تاشکند و بسیاری دیگر میبینیم و به زبانهای ترکی هم با همین معنا و کاربرد راه یافتهاست.
۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه
سکاها
سکاها شاخهای از ایرانیان بودند که کمتر از آنکه شایسته باشد به آنها پرداخته شدهاست. بیشتر آنان کوچنشین بودند و عرصهٔ کوچشان هم بیرون از پشتهٔ ایران در جنوب سیبری و شمال دو دریای مازندران و خوارزم، از میانهٔ اروپا تا سرزمینهایی در شمال چین بود. پارهای از این مردمان البته به ایران کوچیدند و در کنار همتبارانشان جاگیر شدند که از آنان نامهای سیستان و سقز در ایران کنونی یادگار است.
شاید کهنترین بنمایههایی که از سکایان نامی بردهاند گلنوشتههای آشوریان در سدهٔ هفتم پیش از زایش عیسی باشد. آشوریان آنان را اشکوز خواندهاند و گویا همین نام را یونانیان به فراخور زبانشان اسکوث برداشت کردهباشند. این اسکوث هم در زبان فرانسوی سیت خوانده شدهاست. ولی در ایران باستان این همسایگان همخون دردسرساز را سکا میخواندند.
گفتم دردسرساز، سکاها سوارکارانی جنگاور بودند که در کنار گلهداری از تاخت و تاز به همسایگان یکجانشین خود نیز درنمیگذشتند. لشکرکشی داریوش بزرگ به اروپا برای رسیدن به کانون سکاها و سرکوب آنان در تاریخ نامور است. اینان به پشتوانهٔ جنگاوریشان گاه به ارتشهای دیگری میپیوستند آنچنان که در روزگار مادها چنین میکردند. دستههای سکایی در ارتش هخامنشی هم نامور بود. گروهی از سکاها خودشان را تا پنجاب هم رساندند و در آنجا پادشاهیای به راه انداختند و آزارهایی هم به شاهان اشکانی رساندند.
از سکاها چیز اندکی به جای ماندهاست و بیشتر دانستههای امروزین ما از آنان از همسایگان اینان چون ایرانیان و یونانیان برجای ماندهاست. آنها میبایست پیرو آیینهای کهن آریایی و اندیشهٔ چندخدایی بودهباشند. پارهای از باورها و خدایان آنها هم که بر ما دانستهاست به واسطهٔ یونانیان به روزگار کنونی رسیدهاست. دسته از این مردمان که زمانی دراز در همسایگی سرزمینهای متمدنی میزیستند به باورهای آنان گرایش مییافتند، آنچانکه سکایان بسفور بیشتر یونانیگرا بودند و همسایگان ایران ایرانیگرا.
سکاها نظام قبیلهای داشتند و به چندین تیره بخش میشدند. گاه این تیرهها نژادی جداگانه در نگر انگاشته میشود که البته نادرست است. نامهای آنان با گذشت زمان و چرخش میان زبانهای گوناگون دگرگونیهای شگرفی یافتهاند. برای نمونه ماساژتها همانهایی بودند که کورش بزرگ در نبرد با ایشان جان باخت. ماساژتها سکا بودند و این نام ماساژت هم فرانسویشدهٔ نام یونانی ماساگتس میباشد و خود این نام هم دگرگونشدهٔ مسسگا یا مسسکا بودهاست. مـَس ریخت کهن واژهٔ مه به معنای بزرگ است پس مهسکا معنای سکای بزرگ را میرساند.
از زبان سکاها چیزی برجای نماندهاست جز چند واژهای از سکاهایی که در اروپا میزیستند و در زبانهای اروپایی به جای ماندهاست و آن اندک هم میرساند که زبانشان به همخونانشان در ایران باستان بسیار نزدیک بودهاست؛ برای نمونه سکاها به هفت هـَپته و به اسب اسپه میگفتند. نغز آنکه امروزه گروهی میکوشند آنان را از نژاد مغولیسان و زبانشان را از خانوادهٔ زبانهای آلتایی بنمایانند، و البته یگانه راه استدلالی هم که یافتهاند این است که مردمان آلتاییزبانی -که در سدههای نزدیک به ما از مغولستان و آسیای میانه به سرزمینهای باختری کوچیدند- کمابیش در همان سرزمینهایی جاگیر شدند که پیشتر سکاها میزیستهاند. سکاها با گذشت زمان از صحنهٔ تاریخ جهان ناپدید شدند چرا که آنگونه که بالاتر اشاره کردم به فرهنگهای مردمان یکجانشین همسایهشان گرویدند و یکجانشینی گزدیدند و و با گذشت زمان در ملتهای دیگر حل شدند. دور نیست که گروهی از آنان هم با قزاقها، خزرها و دیگر ملتهای زردنژاد که در آینده به سرزمینهایشان کوچیدند آمیخته شدهباشند، ولی این آیا دلیلی بر ترکی-مغولی بودن سکاها میتواند باشد؟ چهرههای سکاییان که بر جامها و سنگتراشههای چندی برجای مانده بر سفیدنژاد بودن آنها دلالت دارد، از زبانشان هم که بالاتر نمونه آوردم و پوشاکشان هم البته مانند به پوشاک ایرانیان است تا ترکان و مغولها.
سخن دربارهٔ سکاها بسیار است و انبوهی از برگها میجوید که در این نوشتار کوتاه جایش نیست. در زیر نمونهای از هنر سکایی را به نمایش میگذارم. گردنآویزی زرین که در پارهای از آن باورهای استورهای سکاها و در بخش دیگرش زندگی دامدارانهٔ این مردمان به نمایش گذاشته شدهاست. این اثر امروزه در موزهٔ ملی مجارستان نگاه داشته میشود.
شاید کهنترین بنمایههایی که از سکایان نامی بردهاند گلنوشتههای آشوریان در سدهٔ هفتم پیش از زایش عیسی باشد. آشوریان آنان را اشکوز خواندهاند و گویا همین نام را یونانیان به فراخور زبانشان اسکوث برداشت کردهباشند. این اسکوث هم در زبان فرانسوی سیت خوانده شدهاست. ولی در ایران باستان این همسایگان همخون دردسرساز را سکا میخواندند.
گفتم دردسرساز، سکاها سوارکارانی جنگاور بودند که در کنار گلهداری از تاخت و تاز به همسایگان یکجانشین خود نیز درنمیگذشتند. لشکرکشی داریوش بزرگ به اروپا برای رسیدن به کانون سکاها و سرکوب آنان در تاریخ نامور است. اینان به پشتوانهٔ جنگاوریشان گاه به ارتشهای دیگری میپیوستند آنچنان که در روزگار مادها چنین میکردند. دستههای سکایی در ارتش هخامنشی هم نامور بود. گروهی از سکاها خودشان را تا پنجاب هم رساندند و در آنجا پادشاهیای به راه انداختند و آزارهایی هم به شاهان اشکانی رساندند.
از سکاها چیز اندکی به جای ماندهاست و بیشتر دانستههای امروزین ما از آنان از همسایگان اینان چون ایرانیان و یونانیان برجای ماندهاست. آنها میبایست پیرو آیینهای کهن آریایی و اندیشهٔ چندخدایی بودهباشند. پارهای از باورها و خدایان آنها هم که بر ما دانستهاست به واسطهٔ یونانیان به روزگار کنونی رسیدهاست. دسته از این مردمان که زمانی دراز در همسایگی سرزمینهای متمدنی میزیستند به باورهای آنان گرایش مییافتند، آنچانکه سکایان بسفور بیشتر یونانیگرا بودند و همسایگان ایران ایرانیگرا.
سکاها نظام قبیلهای داشتند و به چندین تیره بخش میشدند. گاه این تیرهها نژادی جداگانه در نگر انگاشته میشود که البته نادرست است. نامهای آنان با گذشت زمان و چرخش میان زبانهای گوناگون دگرگونیهای شگرفی یافتهاند. برای نمونه ماساژتها همانهایی بودند که کورش بزرگ در نبرد با ایشان جان باخت. ماساژتها سکا بودند و این نام ماساژت هم فرانسویشدهٔ نام یونانی ماساگتس میباشد و خود این نام هم دگرگونشدهٔ مسسگا یا مسسکا بودهاست. مـَس ریخت کهن واژهٔ مه به معنای بزرگ است پس مهسکا معنای سکای بزرگ را میرساند.
از زبان سکاها چیزی برجای نماندهاست جز چند واژهای از سکاهایی که در اروپا میزیستند و در زبانهای اروپایی به جای ماندهاست و آن اندک هم میرساند که زبانشان به همخونانشان در ایران باستان بسیار نزدیک بودهاست؛ برای نمونه سکاها به هفت هـَپته و به اسب اسپه میگفتند. نغز آنکه امروزه گروهی میکوشند آنان را از نژاد مغولیسان و زبانشان را از خانوادهٔ زبانهای آلتایی بنمایانند، و البته یگانه راه استدلالی هم که یافتهاند این است که مردمان آلتاییزبانی -که در سدههای نزدیک به ما از مغولستان و آسیای میانه به سرزمینهای باختری کوچیدند- کمابیش در همان سرزمینهایی جاگیر شدند که پیشتر سکاها میزیستهاند. سکاها با گذشت زمان از صحنهٔ تاریخ جهان ناپدید شدند چرا که آنگونه که بالاتر اشاره کردم به فرهنگهای مردمان یکجانشین همسایهشان گرویدند و یکجانشینی گزدیدند و و با گذشت زمان در ملتهای دیگر حل شدند. دور نیست که گروهی از آنان هم با قزاقها، خزرها و دیگر ملتهای زردنژاد که در آینده به سرزمینهایشان کوچیدند آمیخته شدهباشند، ولی این آیا دلیلی بر ترکی-مغولی بودن سکاها میتواند باشد؟ چهرههای سکاییان که بر جامها و سنگتراشههای چندی برجای مانده بر سفیدنژاد بودن آنها دلالت دارد، از زبانشان هم که بالاتر نمونه آوردم و پوشاکشان هم البته مانند به پوشاک ایرانیان است تا ترکان و مغولها.
سخن دربارهٔ سکاها بسیار است و انبوهی از برگها میجوید که در این نوشتار کوتاه جایش نیست. در زیر نمونهای از هنر سکایی را به نمایش میگذارم. گردنآویزی زرین که در پارهای از آن باورهای استورهای سکاها و در بخش دیگرش زندگی دامدارانهٔ این مردمان به نمایش گذاشته شدهاست. این اثر امروزه در موزهٔ ملی مجارستان نگاه داشته میشود.
۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سهشنبه
سخنی دربارهٔ شیروخورشید
پیرامون شیروخورشید بسیار گفته و نوشته شدهاست، به ویژه دربارهٔ تبار ایرانی یا انیرانی یا شکل ظاهرش. بدین جستارها در این نوشتار کمتر خواهم پرداخت و میکوشم تا از زاویهای دیگر ارزش آن را نشان دهم.
نخست دربارهٔ تبارش، اندیشمندانی چون مینوی و تقیزاده بر انیرانی بودنش پای فشردهاند. ولی آیا شیر خورشید نشانی بیگانه است؟ هم شیر و هم خورشید در میان بسیاری ملتها از دیرباز جنبههای نمادین قدسی داشتهاند. خورشید آن گوی گدازان در آسمان آبی که گیاهان سر به سویش برمیافرازند نزد بسیاری از باستانیان جایگاهی یزدانی داشتهاست. نزد ایرانیان نیز خورشید ارجمند بوده است، برای نمونه این سرودهٔ فردوسی را بنگرید که در آن مایهٔ سوگند یکی هم خورشید است:
به دادار دارنده سوگند خورد
به روز سپيد و شب لاژورد
به خورشيد و ماه و به تخت و کلاه
به مهر و به تيغ و به ديهيم شاه
و همچنین خورشید نمادی برای دلبر و فرمانروا هم گشت که از حوصلهٔ این نوشتار بیرون است.
همچنین جانوران نیز از دیرباز الهام بخش یا ایزد بسیاری از مردمان باستان بودهاند. برای نمونه ایرانیان گراز را نماد ایزد ورثرغنه یا بهرام میدانستند، جانوری که امروزه هم در بیشههای ایران دیده میشود و امروزه به نماد پلیدی در چشم و مغز مسلمانان بدل گشتهاست زمانی نماد دلیری و جنگاوری بودهاست و زیبندهٔ نام شهری چون برازجان (جایگاه گراز) و کسانی چون شهربراز (گراز کشور) و به احتمال ارداویراز. بگذریم؛ شیر هم که تا زمانی نه چندان دور از ما در بیشههای ایران دیده میشد از نمادهای کهن دلبستهق آریاییان بودهاست. در قالی کهن پازیریک نقش شیر دیدهمیشود. در میان مهرپرستان شیر یکی از درجههای بالا و کمتردستیافتنی این آیین بودهاست. در سنگتراشههای ایرانی شیر بسیار دیده میشود. گذاشتن شیر سنگی بر روی گور هنوز هم در نزد برخی از بختیاریان زندهاست. همچنین با فردوسی به درفش شیرپیکر ایرانیان اشارهها دارد:« نشان سپهدار ایران بنفش / بر آن باره زد شیرپیکر درفش»
اگرچه نمادهایی وابسته به میانرودان و نیز ایران باستان یافت شدهاست که شیر و خورشید را همزمان در نگارهای نشان دادهاست، ولی پیوند میان شیر و خورشید بدین گونه که هست ریشه در اخترشناسی کهن دارد و آن چنان بودهاست که هر برجی را ستارهای در آسمان بود و ستارهٔ برج اسد نیز خورشید، چنانکه خواجه نصیر توسی میگوید:
زهره را خانه ثور و هم میزان / شمس را شیر و ماه را سرطان
نتیجه گرفتهاند که چون خاستگاه ستارهشناسی باستان سمور بودهاست پس این نشان انیرانیاست. میتوان چنین پاسخ داد که خود ایرانیان از مردمانی بودند که میراثدار تمدن از میانرفتهٔ سومری گشتند، وانگهی هیچ ملتی را نمیتوان به طور مستقیم مالک ستارهشناسی در عهد باستان دانست. دیگر آنکه آمیزهٔ شیر و خورشید را میدانیم که از زمان چیرگی ترکان بر ایران بر سکهها و درفشها نقش بربست. از اینجا هم نتیجهٔ خاصی نمیتوان گرفت، ترکان فرهنگ و تمدن ایرانی را پذیرفتهبودند، اخترشناسی و منطقةالبروج هم به همین سان. دو دیگر آنکه شیر مورد علاقهٔ بسیاری از مردمان بودهاست. مغولها هم از نقش شیر و خورشید بر نشانهایشان گویا استفاده میکردهاند.
باری به دید من شیروخورشید نشانیاست که با گذشت زمان و با توجه به روحیهٔ ایرانی ساخته و پرداخته شده و اینگونه به ما رسیدهاست. اگر از آیینهای دیگر ملتهای سامی و ترک و تاتار هم اثری در آن باشد به دید من بیشتر اثر ایرانی بر آنهاست تا اثر آنها بر فرهنگی کهنتر و تمدنی ریشهدارتر. برای نمونه دُم Sمانند شیر را در این نشان نگاه کنید، به دنب پیکرههای مردمسار شیرتن میماند.
دیگران دربارهٔ این نشان بسیار گفتهاند. من ولی جز همهٔ آنچه که گفتم بر این باورم شیروخورشید نسبت به انبوه نشانهای دیگر ایرانی یک ارزش ویژه دارد و آن همانا برگزیده شدنش از سوی نمایندگان برگزیدهٔ ملت ایران است. تنها زمانی که نمایندگان راستین ایرانیان با پیروزی در برپایی مشروطه در نشستی نشانی را در جایگاه نشان ملی خویش پذیرفتند، چه این نشان ایرانی باشد یا یهودی یا مغولی به دید من ارج آن بیش از آنچه به تبارش بازگردد به وجاهت قانونیش بازمیگردد.
نخست دربارهٔ تبارش، اندیشمندانی چون مینوی و تقیزاده بر انیرانی بودنش پای فشردهاند. ولی آیا شیر خورشید نشانی بیگانه است؟ هم شیر و هم خورشید در میان بسیاری ملتها از دیرباز جنبههای نمادین قدسی داشتهاند. خورشید آن گوی گدازان در آسمان آبی که گیاهان سر به سویش برمیافرازند نزد بسیاری از باستانیان جایگاهی یزدانی داشتهاست. نزد ایرانیان نیز خورشید ارجمند بوده است، برای نمونه این سرودهٔ فردوسی را بنگرید که در آن مایهٔ سوگند یکی هم خورشید است:
به دادار دارنده سوگند خورد
به روز سپيد و شب لاژورد
به خورشيد و ماه و به تخت و کلاه
به مهر و به تيغ و به ديهيم شاه
و همچنین خورشید نمادی برای دلبر و فرمانروا هم گشت که از حوصلهٔ این نوشتار بیرون است.
همچنین جانوران نیز از دیرباز الهام بخش یا ایزد بسیاری از مردمان باستان بودهاند. برای نمونه ایرانیان گراز را نماد ایزد ورثرغنه یا بهرام میدانستند، جانوری که امروزه هم در بیشههای ایران دیده میشود و امروزه به نماد پلیدی در چشم و مغز مسلمانان بدل گشتهاست زمانی نماد دلیری و جنگاوری بودهاست و زیبندهٔ نام شهری چون برازجان (جایگاه گراز) و کسانی چون شهربراز (گراز کشور) و به احتمال ارداویراز. بگذریم؛ شیر هم که تا زمانی نه چندان دور از ما در بیشههای ایران دیده میشد از نمادهای کهن دلبستهق آریاییان بودهاست. در قالی کهن پازیریک نقش شیر دیدهمیشود. در میان مهرپرستان شیر یکی از درجههای بالا و کمتردستیافتنی این آیین بودهاست. در سنگتراشههای ایرانی شیر بسیار دیده میشود. گذاشتن شیر سنگی بر روی گور هنوز هم در نزد برخی از بختیاریان زندهاست. همچنین با فردوسی به درفش شیرپیکر ایرانیان اشارهها دارد:« نشان سپهدار ایران بنفش / بر آن باره زد شیرپیکر درفش»
اگرچه نمادهایی وابسته به میانرودان و نیز ایران باستان یافت شدهاست که شیر و خورشید را همزمان در نگارهای نشان دادهاست، ولی پیوند میان شیر و خورشید بدین گونه که هست ریشه در اخترشناسی کهن دارد و آن چنان بودهاست که هر برجی را ستارهای در آسمان بود و ستارهٔ برج اسد نیز خورشید، چنانکه خواجه نصیر توسی میگوید:
زهره را خانه ثور و هم میزان / شمس را شیر و ماه را سرطان
نتیجه گرفتهاند که چون خاستگاه ستارهشناسی باستان سمور بودهاست پس این نشان انیرانیاست. میتوان چنین پاسخ داد که خود ایرانیان از مردمانی بودند که میراثدار تمدن از میانرفتهٔ سومری گشتند، وانگهی هیچ ملتی را نمیتوان به طور مستقیم مالک ستارهشناسی در عهد باستان دانست. دیگر آنکه آمیزهٔ شیر و خورشید را میدانیم که از زمان چیرگی ترکان بر ایران بر سکهها و درفشها نقش بربست. از اینجا هم نتیجهٔ خاصی نمیتوان گرفت، ترکان فرهنگ و تمدن ایرانی را پذیرفتهبودند، اخترشناسی و منطقةالبروج هم به همین سان. دو دیگر آنکه شیر مورد علاقهٔ بسیاری از مردمان بودهاست. مغولها هم از نقش شیر و خورشید بر نشانهایشان گویا استفاده میکردهاند.
باری به دید من شیروخورشید نشانیاست که با گذشت زمان و با توجه به روحیهٔ ایرانی ساخته و پرداخته شده و اینگونه به ما رسیدهاست. اگر از آیینهای دیگر ملتهای سامی و ترک و تاتار هم اثری در آن باشد به دید من بیشتر اثر ایرانی بر آنهاست تا اثر آنها بر فرهنگی کهنتر و تمدنی ریشهدارتر. برای نمونه دُم Sمانند شیر را در این نشان نگاه کنید، به دنب پیکرههای مردمسار شیرتن میماند.
دیگران دربارهٔ این نشان بسیار گفتهاند. من ولی جز همهٔ آنچه که گفتم بر این باورم شیروخورشید نسبت به انبوه نشانهای دیگر ایرانی یک ارزش ویژه دارد و آن همانا برگزیده شدنش از سوی نمایندگان برگزیدهٔ ملت ایران است. تنها زمانی که نمایندگان راستین ایرانیان با پیروزی در برپایی مشروطه در نشستی نشانی را در جایگاه نشان ملی خویش پذیرفتند، چه این نشان ایرانی باشد یا یهودی یا مغولی به دید من ارج آن بیش از آنچه به تبارش بازگردد به وجاهت قانونیش بازمیگردد.
۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه
تیمسار
در دو نوشتار پیش از این پیرامون واژهٔ ارتش نوشتم. در اینجا به واژهای دیگر میپردازم که به واژهٔ ارتش و سرنوشتش همانندیهایی دارد؛ تیمسار.
تیمسار هم از دسته واژههاییاست که همزمان با ارتش رواج یافت و جایگاهی برابر با واژههای فرانسوی و عربی ژنرال و حضرت یافت.
البته تیمسار پیشینهای جدا از ارتش دارد. بدین معنا که از واژهای باستانی گرفته نشدهاست. تیمسار واژهایاست ساختگی . تیمسار را آذرکیوانیان برساختهاند. آذرکیوان موبدی زرتشتی بود که در سدهٔ شانزده میلادی میزیست و در روزگار شاهنشاهی مغولی هندوستان بدان سرزمین رفته و جاگیر شده بود. وی نوآوریهایی در دین زرتشتی پایهگذاشت و اندیشههایی تازه را پیافکند و پیروانی یافت که به نام او آذرکیوانیان یا آذرکیوانیه خواندهشدند. چون در این نوشتار سر پرداختن به واژهشناسی را دارم پس به باورهای این گروه نخواهم پرداخت. تنها اینکه آذرکیوان اندیشههای فلسفی و ناصری از دیگر آیینها را با کیش مزدیسنی در همآمیخت و پیامبرانی تازه را شناساند- چون ساسان- و البته به تاثیر از اندیشههای اکبر شاهی کوشید تا همهٔ دینهای شناختهشدهٔ آن زمان را چهرهای از یک گوهرهٔ بنیادین بنمایاند. جز کوششهای آیینی آذرکیوان و گروهش اثری شگفت و مانا بر زبان پارسی نهادند و آن پدیدآوردن یک مفهوم تازه در ادب پارسی بود، دساتیر.
دساتیر جمع شکستهٔ عربی دستور است و آن نام کتابیاست از آذرکیوان. در دساتیر به جای واژگان عربی واژههایی به ظاهر پارسی جانشین شدهبود.بسیاری از این واژهها به عبارت بهتر مندرآوردی و جعلی بودند چون فرنود، شت، فرنودسار و جز آن. در ساخت برخی از واژگانش قواعد زبان پارسی عدول شدهاست مانند همین دساتیر. برخی واژگانش ریشهٔ سانسکریت دارند مانند شت، و برخی ساختاری به ظاهر درست دارند ولی معنایی فراتر از ریشههای آن نام، مانند همین تیمسار.
تیمسار –که تیمشار هم گفته و نوشته شدهاست- از سر همبندی دو واژه ساخته شدهاست؛ یکی تیم به معنای کارونسرا و دیگر سار که ریخت دیگری از سر است و معنای رئیس را میرساند. روی هم رفته معنای رئیس کاروانسرا را میرساند. اگر خوشبینانه به معنای کنایی تیم در این شعر خاقانی :"جانم ار در تیم تیمار فراقش نیستی /آخر از جان یتیمانش غمی بزدودمی" –که همانا جهان است- نگاه کنیم هم معنای رئیس گیتی را میرساند! در این صورت تازه باید از جایگاه پسوند سار در زبان پارسی- که بیشتر پسوند مکان است- بگذریم تا به آن معنای سروری برسیم. در خود اثرهای آذرکیوانی معنای تیمسار فروتر از شت شناسانده شدهاست. شت را آذرکیوانیان بیشتر برای زرتشت به کار میبردند.
چندین سده از روزگار آذرکیوان و پیروانش گذشت تا در ایران پس از مشروطه در ارتش ملی تازهساز و بازگشت به ریشههای ایرانی کشش به کنار نهادن وامواژهها و توجه به داشتههای ملی ، تیمسار هم واژهای کهن و ریشهدار شناختهگردید و لقبی شد برای خواندن سران ارتش ایران.
تیمسار البته چون ارتش ماندگار نشد و از سال ۱۳۷۸ به تاریخ پیوست و جایش را به واژهٔ امیر داد.
تیمسار هم از دسته واژههاییاست که همزمان با ارتش رواج یافت و جایگاهی برابر با واژههای فرانسوی و عربی ژنرال و حضرت یافت.
البته تیمسار پیشینهای جدا از ارتش دارد. بدین معنا که از واژهای باستانی گرفته نشدهاست. تیمسار واژهایاست ساختگی . تیمسار را آذرکیوانیان برساختهاند. آذرکیوان موبدی زرتشتی بود که در سدهٔ شانزده میلادی میزیست و در روزگار شاهنشاهی مغولی هندوستان بدان سرزمین رفته و جاگیر شده بود. وی نوآوریهایی در دین زرتشتی پایهگذاشت و اندیشههایی تازه را پیافکند و پیروانی یافت که به نام او آذرکیوانیان یا آذرکیوانیه خواندهشدند. چون در این نوشتار سر پرداختن به واژهشناسی را دارم پس به باورهای این گروه نخواهم پرداخت. تنها اینکه آذرکیوان اندیشههای فلسفی و ناصری از دیگر آیینها را با کیش مزدیسنی در همآمیخت و پیامبرانی تازه را شناساند- چون ساسان- و البته به تاثیر از اندیشههای اکبر شاهی کوشید تا همهٔ دینهای شناختهشدهٔ آن زمان را چهرهای از یک گوهرهٔ بنیادین بنمایاند. جز کوششهای آیینی آذرکیوان و گروهش اثری شگفت و مانا بر زبان پارسی نهادند و آن پدیدآوردن یک مفهوم تازه در ادب پارسی بود، دساتیر.
دساتیر جمع شکستهٔ عربی دستور است و آن نام کتابیاست از آذرکیوان. در دساتیر به جای واژگان عربی واژههایی به ظاهر پارسی جانشین شدهبود.بسیاری از این واژهها به عبارت بهتر مندرآوردی و جعلی بودند چون فرنود، شت، فرنودسار و جز آن. در ساخت برخی از واژگانش قواعد زبان پارسی عدول شدهاست مانند همین دساتیر. برخی واژگانش ریشهٔ سانسکریت دارند مانند شت، و برخی ساختاری به ظاهر درست دارند ولی معنایی فراتر از ریشههای آن نام، مانند همین تیمسار.
تیمسار –که تیمشار هم گفته و نوشته شدهاست- از سر همبندی دو واژه ساخته شدهاست؛ یکی تیم به معنای کارونسرا و دیگر سار که ریخت دیگری از سر است و معنای رئیس را میرساند. روی هم رفته معنای رئیس کاروانسرا را میرساند. اگر خوشبینانه به معنای کنایی تیم در این شعر خاقانی :"جانم ار در تیم تیمار فراقش نیستی /آخر از جان یتیمانش غمی بزدودمی" –که همانا جهان است- نگاه کنیم هم معنای رئیس گیتی را میرساند! در این صورت تازه باید از جایگاه پسوند سار در زبان پارسی- که بیشتر پسوند مکان است- بگذریم تا به آن معنای سروری برسیم. در خود اثرهای آذرکیوانی معنای تیمسار فروتر از شت شناسانده شدهاست. شت را آذرکیوانیان بیشتر برای زرتشت به کار میبردند.
چندین سده از روزگار آذرکیوان و پیروانش گذشت تا در ایران پس از مشروطه در ارتش ملی تازهساز و بازگشت به ریشههای ایرانی کشش به کنار نهادن وامواژهها و توجه به داشتههای ملی ، تیمسار هم واژهای کهن و ریشهدار شناختهگردید و لقبی شد برای خواندن سران ارتش ایران.
تیمسار البته چون ارتش ماندگار نشد و از سال ۱۳۷۸ به تاریخ پیوست و جایش را به واژهٔ امیر داد.
۱۳۸۹ تیر ۲۲, سهشنبه
همتباری زبانهای هندواروپایی
زبان پارسی زبانیاست از خانوادهٔ زبانهای هندواروپایی (به اعتباری آریایی) که زبانهای شناختهشده و پرگویشوری چون انگلیسی، اسپانیایی، فرانسوی، روسی و... نیز از هموندان این خانوادهٔ زبانیاند. زبانهای هندواروپایی –که شاخههای و گروهبندیهای فراوانی هم دارند- از زبانی مشترک جدا شدهاند. از این زبان اثر مستقیمی به دست نیامده است ولی زبانشناسان برپایهٔ گواهان و قانونهای تدوین شدهٔ زبانی آن را تا اندازهای بازسازی کردهاند. امروزه این زبان را زبان نیاهندواروپایی میخوانند که باز به اعتباری میتوان آن را زبان نیاآریایی هم خواند.
در این نوشتار به یاری نرمافزار گوگلترانسلیت جملهای را از پارسی به چند زبان از این خانوادهٔ زبانی برگردان کردهام تا همسانی میان این زبانها را بهتر به نمایش بگذارم.
جملهٔ مورد نظر: "نام من اردلان است" را با اندکی روشنگری در زبانهای دیگر خواهیم دید
زبان یونانی یکی از کهنترین زبانهای هندواروپایی است. از دید بخشبندی بسیاری آن را زبانی جدا از زیرشاخههای زبانهای هندواروپایی میدانند. در جهان و به ویپه اروپا توجهی ویپه بدان میشود و هنوز هم ادب یونان باستان هواخواهان بسیاری دارد. برابر یونانی این جمله چنین خواهد بود:
Το όνομά μου είναι Ardalan
"تو اُنوما مو اینائی اردلان"
آلبانیایی هم زبان هندواروپایی دیگری است که حالی چون یونانی دارد، بدین معنا که به هیچ یک از شاخههای زبانهای هندواروپایی وابسته نیست. ولی برابر آلبانیایی جملهٔ ما:
Emri im është Ardalan
یکی از شاخههای زبانهای هندواروپایی خانوادهٔ زبانها ژرمنیاست. این پراکنش این زبان از و در اروپای شمال آغاز شدهاست. امروزه معتبرترین زبانهای جهان که کاربرد میانجی زبانی را هم بازی میکنند از این خاندانند.
یکی از این زبانها هلندیاست. هلندی امروز زبان هلندیها و یکی از دو زبان رسمی بلژیکیان است. این جمله در زبان هلندی چنین است:
Mijn naam is Ardalan
نروژی از دیگر زبانهای این خانوادهاست که در نروژ گویشورانی دارد و در شاخهٔ زبانهای ژرمنی شمالی جای میگیرد. در نروژی این جمله چنین است:
Mitt navn er Ardalan
سوئدی هم زبان دیگری از همین شاخه است و مانند نروژی در اسکاندیناوی و در دو کشور سوئد فنلاند گویشوران دارد. اینک جمله در زبان سوئدی:
Mitt namn är Ardalan
و همچنین دانمارکی زبانیاست باز هم از این شاخه که در دانمارک و بخشهایی از شمال اروپا از آلمان و جزایر فارو گرفته تا ایسلند گویشورانی دارد. برابر دانمارکی جملهٔ بالا چنین است:
Mit navn er Ardalans
ایسلندی هموند کوچکی از شاخهٔ شمالی زبانهای هند و اروپایی است که در کشور جزیرهای ایسلند بدان سخن میرانند. و اینک ایسلندی این جمله:
Mitt nafn er Ardalan
بیگمان انگلیسی امروزه شناختهشدهترین زبان جهان است. این زبان هم از شاخهٔ ژرمنی زبانهای هندواروپایی است. برابر جملهٔ یادشده در این زبان اینگونه است:
My name is Ardalan
آلمانی هم یک زبان ژرمنی نامی دیگر میباشد. برابر آلمانی جملهٔ ما چنین است:
Mein Name ist Ardalan
زبان آفریکانس هم شاخهای از زبانهای هندواروپایی و زیرشاخهٔ ژرمنی است. آفریکانس از زبان هلندی جدا شده و امروزه در کشورهای جنوب آفریقا گویشورانی دارد. و اینک برابر آفریکانس آن جمله:
My naam is Ardalan
از دیگر خانوادههای زبانی هندواروپایی زبانهای اسلاویاست که پراکندگیشان بیشتر در اروپای خاوری و بالکان میباشد. اسلاوی به سه شاخهٔ خاوری، باختری و جنوبی بخش میشود.
یکی از این زبانها مقدونی میباشد. مقدونی به وارون نام و خاستگاهش با زبان مقدونی باستان نسبت مستقیمی ندارد و یکی از زبانها خانوادهٔ اسلاویاست. این جمله در این زبان بدین سان میآید:
Моето име е Ardalan
موئهتو ایمه اِ اردلان
زبان کرواتی هموند دیگری از این خانوادهاست. گفتگوهای بسیاری پیرامون واژههای پارسی باستان موجود در این زبان شدهاست که به دید من بیشتر به گرایش کرواتزبانان به ایران باستان بازمیگردد تا پیوند مستقیم کرواتی با پارسی باستان. جملهٔ پیشین در این زبان بدین گونه گفته میشود:
Moje ime je Ardalan
زبان سربی هم زبان دیگریاست از همین خانواده که به کرواتی هم بسیار نزدیک است. این جمله در این زبان بدین گونه است:
Моје име је Ардалан
مویه ایمه یه اردلان
زبان چکی هم از همین خانوادهاست ولی به شاخهٔ اسلاوی باختری وابسته است. در زبان چکی این جمله چنین است:
Mé jméno je Ardalan
همچنین زبان اسلوونیایی که در شاخهٔ جنوبی زبانهای اسلاوی جای میگیرد. اینک اسلونیایی:
Moje ime je Ardalan
زبان اسلواک هم زبانی اسلاویاست ولی از شاخهٔ باختری. اسلواکها چنین میگویند:
Moje meno je Ardalan
زبانهای سلتی یا کِلتی شاخهٔ دیگری از زبانهای هندواروپایی میباشد که زمانی در سراسر اروپای باختری بدین زبانها سخن رانده میشد ولی امروزه بخشهای کوچکی از بریتانیا، بریتونی و ایرلند گویشورانی بدین زبانها دارند.
یکی از این زبانهای هنوز زنده زبان گالیک است که در اسکاتلند گویشورانی دارد. این جمله در این زبان بدین گونه خواهد بود:
O meu nome é Ardalan
زبان ایرلندی هم زبان رسمی جمهوری ایرلند و نیز ایرلند شمالی است. گویشوران این زبان اگرچه اندک است ولی این زبان از سوی دولت ایرلند پشتیبانی میشود. و اینک ایرلندی "نام من اردلان است":
Is é mo ainm Ardalan
زبانهای لاتین یا زبانهای رومی از شاخههای سرشناس زبانهای هندواروپایی میباشند. کهنترین زبان پرآوازهٔ این خاندان لاتین است که میتوان گفت بر همهٔ زبانهای اروپایی اثری ژرف نهاده است.
شاید شناخته شدهترین این زبانها فرانسوی باشد. فراسنوی را میلیونها تن در جایگاه زبان دوم پذیرفتهاند. فرانسوی همچنین اثرگذارترین زبان اروپایی بر پارسی بودهاست. و اینک آن جمله بذین زبان:
Mon nom est Ardalan
از دیگر زبانهای این خانواده رومانیاییاست که زبان رسمی رومانی و سرزمینهایی در بالکان میباشد. جملهٔ یادشده در این زبان چنین است:
Numele meu este Ardalan
همچنین زبان پرتغالی که زبان رسمی دو کشور پرتغال و برزیل است و در مستعمرههای پیشین پرتغال هم گویشورانی دارد. پرتغالیزبانان این جمله را چنین میخوانند:
Meu nome é Ardalan
زبان ایتالیایی هم از زبانهای پرآوازهٔ این خاندان است. و ایتالیایی جملهٔ نمونهٔ ما این است:
Il mio nome è Ardalan
زبان اسپانیایی هم از همین خانواده است زبان مادری میلیونها تن. اسپانیایی از راه استعمار زبان بسیاری از کشورهای جهان هم شده است. و اینک اسپانیایی:
Mi nombre es Ardalan
یک شاخهٔ بزرگ از زبانهای هندواروپایی-که پارسی هم در آن جای میگیرد- زبانهای هندوایرانی است. یکی از زبانهای این خانواده زبان اردواست. اردو از دید شمار گویشور بیستمین زبان جهان است و زبان ملی پاکستان و یکی از زبانهای رسمی هندوستان. اردو از پارسی وامواژگان بسیاری را پذیرفته است. و اینک اردوی جملهٔ نمونهیمان:
میرا نام اردلان ہے
همانگونه که دیده میشود اگر کمی در این زبانها ژرف بنگریم پیوندها و نزدیکیهای این زبانها را بهتر میشناسیم. بسیارند کسانی که با دیدن این همانندیها میپندارند وامگیریای درکار بوده، برای نمونه نام پارسی را از نیم انگلیسی به وام ستاندهایم، غافل از اینکه این همانندی به دلیل همتباری این زبانهاست.
نقشهٔ پراکندگی زبانهای هندواروپایی در جهان امروز
در این نوشتار به یاری نرمافزار گوگلترانسلیت جملهای را از پارسی به چند زبان از این خانوادهٔ زبانی برگردان کردهام تا همسانی میان این زبانها را بهتر به نمایش بگذارم.
جملهٔ مورد نظر: "نام من اردلان است" را با اندکی روشنگری در زبانهای دیگر خواهیم دید
زبان یونانی یکی از کهنترین زبانهای هندواروپایی است. از دید بخشبندی بسیاری آن را زبانی جدا از زیرشاخههای زبانهای هندواروپایی میدانند. در جهان و به ویپه اروپا توجهی ویپه بدان میشود و هنوز هم ادب یونان باستان هواخواهان بسیاری دارد. برابر یونانی این جمله چنین خواهد بود:
Το όνομά μου είναι Ardalan
"تو اُنوما مو اینائی اردلان"
آلبانیایی هم زبان هندواروپایی دیگری است که حالی چون یونانی دارد، بدین معنا که به هیچ یک از شاخههای زبانهای هندواروپایی وابسته نیست. ولی برابر آلبانیایی جملهٔ ما:
Emri im është Ardalan
یکی از شاخههای زبانهای هندواروپایی خانوادهٔ زبانها ژرمنیاست. این پراکنش این زبان از و در اروپای شمال آغاز شدهاست. امروزه معتبرترین زبانهای جهان که کاربرد میانجی زبانی را هم بازی میکنند از این خاندانند.
یکی از این زبانها هلندیاست. هلندی امروز زبان هلندیها و یکی از دو زبان رسمی بلژیکیان است. این جمله در زبان هلندی چنین است:
Mijn naam is Ardalan
نروژی از دیگر زبانهای این خانوادهاست که در نروژ گویشورانی دارد و در شاخهٔ زبانهای ژرمنی شمالی جای میگیرد. در نروژی این جمله چنین است:
Mitt navn er Ardalan
سوئدی هم زبان دیگری از همین شاخه است و مانند نروژی در اسکاندیناوی و در دو کشور سوئد فنلاند گویشوران دارد. اینک جمله در زبان سوئدی:
Mitt namn är Ardalan
و همچنین دانمارکی زبانیاست باز هم از این شاخه که در دانمارک و بخشهایی از شمال اروپا از آلمان و جزایر فارو گرفته تا ایسلند گویشورانی دارد. برابر دانمارکی جملهٔ بالا چنین است:
Mit navn er Ardalans
ایسلندی هموند کوچکی از شاخهٔ شمالی زبانهای هند و اروپایی است که در کشور جزیرهای ایسلند بدان سخن میرانند. و اینک ایسلندی این جمله:
Mitt nafn er Ardalan
بیگمان انگلیسی امروزه شناختهشدهترین زبان جهان است. این زبان هم از شاخهٔ ژرمنی زبانهای هندواروپایی است. برابر جملهٔ یادشده در این زبان اینگونه است:
My name is Ardalan
آلمانی هم یک زبان ژرمنی نامی دیگر میباشد. برابر آلمانی جملهٔ ما چنین است:
Mein Name ist Ardalan
زبان آفریکانس هم شاخهای از زبانهای هندواروپایی و زیرشاخهٔ ژرمنی است. آفریکانس از زبان هلندی جدا شده و امروزه در کشورهای جنوب آفریقا گویشورانی دارد. و اینک برابر آفریکانس آن جمله:
My naam is Ardalan
از دیگر خانوادههای زبانی هندواروپایی زبانهای اسلاویاست که پراکندگیشان بیشتر در اروپای خاوری و بالکان میباشد. اسلاوی به سه شاخهٔ خاوری، باختری و جنوبی بخش میشود.
یکی از این زبانها مقدونی میباشد. مقدونی به وارون نام و خاستگاهش با زبان مقدونی باستان نسبت مستقیمی ندارد و یکی از زبانها خانوادهٔ اسلاویاست. این جمله در این زبان بدین سان میآید:
Моето име е Ardalan
موئهتو ایمه اِ اردلان
زبان کرواتی هموند دیگری از این خانوادهاست. گفتگوهای بسیاری پیرامون واژههای پارسی باستان موجود در این زبان شدهاست که به دید من بیشتر به گرایش کرواتزبانان به ایران باستان بازمیگردد تا پیوند مستقیم کرواتی با پارسی باستان. جملهٔ پیشین در این زبان بدین گونه گفته میشود:
Moje ime je Ardalan
زبان سربی هم زبان دیگریاست از همین خانواده که به کرواتی هم بسیار نزدیک است. این جمله در این زبان بدین گونه است:
Моје име је Ардалан
مویه ایمه یه اردلان
زبان چکی هم از همین خانوادهاست ولی به شاخهٔ اسلاوی باختری وابسته است. در زبان چکی این جمله چنین است:
Mé jméno je Ardalan
همچنین زبان اسلوونیایی که در شاخهٔ جنوبی زبانهای اسلاوی جای میگیرد. اینک اسلونیایی:
Moje ime je Ardalan
زبان اسلواک هم زبانی اسلاویاست ولی از شاخهٔ باختری. اسلواکها چنین میگویند:
Moje meno je Ardalan
زبانهای سلتی یا کِلتی شاخهٔ دیگری از زبانهای هندواروپایی میباشد که زمانی در سراسر اروپای باختری بدین زبانها سخن رانده میشد ولی امروزه بخشهای کوچکی از بریتانیا، بریتونی و ایرلند گویشورانی بدین زبانها دارند.
یکی از این زبانهای هنوز زنده زبان گالیک است که در اسکاتلند گویشورانی دارد. این جمله در این زبان بدین گونه خواهد بود:
O meu nome é Ardalan
زبان ایرلندی هم زبان رسمی جمهوری ایرلند و نیز ایرلند شمالی است. گویشوران این زبان اگرچه اندک است ولی این زبان از سوی دولت ایرلند پشتیبانی میشود. و اینک ایرلندی "نام من اردلان است":
Is é mo ainm Ardalan
زبانهای لاتین یا زبانهای رومی از شاخههای سرشناس زبانهای هندواروپایی میباشند. کهنترین زبان پرآوازهٔ این خاندان لاتین است که میتوان گفت بر همهٔ زبانهای اروپایی اثری ژرف نهاده است.
شاید شناخته شدهترین این زبانها فرانسوی باشد. فراسنوی را میلیونها تن در جایگاه زبان دوم پذیرفتهاند. فرانسوی همچنین اثرگذارترین زبان اروپایی بر پارسی بودهاست. و اینک آن جمله بذین زبان:
Mon nom est Ardalan
از دیگر زبانهای این خانواده رومانیاییاست که زبان رسمی رومانی و سرزمینهایی در بالکان میباشد. جملهٔ یادشده در این زبان چنین است:
Numele meu este Ardalan
همچنین زبان پرتغالی که زبان رسمی دو کشور پرتغال و برزیل است و در مستعمرههای پیشین پرتغال هم گویشورانی دارد. پرتغالیزبانان این جمله را چنین میخوانند:
Meu nome é Ardalan
زبان ایتالیایی هم از زبانهای پرآوازهٔ این خاندان است. و ایتالیایی جملهٔ نمونهٔ ما این است:
Il mio nome è Ardalan
زبان اسپانیایی هم از همین خانواده است زبان مادری میلیونها تن. اسپانیایی از راه استعمار زبان بسیاری از کشورهای جهان هم شده است. و اینک اسپانیایی:
Mi nombre es Ardalan
یک شاخهٔ بزرگ از زبانهای هندواروپایی-که پارسی هم در آن جای میگیرد- زبانهای هندوایرانی است. یکی از زبانهای این خانواده زبان اردواست. اردو از دید شمار گویشور بیستمین زبان جهان است و زبان ملی پاکستان و یکی از زبانهای رسمی هندوستان. اردو از پارسی وامواژگان بسیاری را پذیرفته است. و اینک اردوی جملهٔ نمونهیمان:
میرا نام اردلان ہے
همانگونه که دیده میشود اگر کمی در این زبانها ژرف بنگریم پیوندها و نزدیکیهای این زبانها را بهتر میشناسیم. بسیارند کسانی که با دیدن این همانندیها میپندارند وامگیریای درکار بوده، برای نمونه نام پارسی را از نیم انگلیسی به وام ستاندهایم، غافل از اینکه این همانندی به دلیل همتباری این زبانهاست.
نقشهٔ پراکندگی زبانهای هندواروپایی در جهان امروز
۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه
ارتش
نمیخواهم دربارهٔ نظامیگری و چیستی ارتش سخن بگویم. این نوشتار دربارهٔ خود واژهٔ ارتش است. ارتش در روزگار پهلویها جایگزین واژهٔ ترکی-مغولی قشون شد. شیوهٔ نگارش دیگر این واژه آرتش بود که امروزه کمتر از آن سود برده میشود. ریشهٔ این واژه به زبان اوستایی بازمیگردد. در دورهٔ اوستایی به کسی که از طبقهٔ جنگجویان بود رَ ثـهایشتره میگفتند و معنایش گردونهران یا ارابهسوار بود. گردونه در آن روزگار یک ابزار جنگی بود و عبارت بود از جایگاهی که بر دو چرخ استوار بود و اسپان آن را میکشیدند. گردونهها پیش از دورهای که زین ساختهشود و سوارکاری به گونهای که امروز میشناسیم کاربردی شود در میان جنگجویان کاربرد گستردهای داشتهاند. بگذریم؛ در روزگار ساسانیان و بازخوانی اوستا و تطبیقش بر ایرانشهر آن زمان به گونهٔ ارتشتار به کاربردهشد و در اینجا نیز اشاره به همان طبقهٔ جنگاوران بود.
چرخ گردون چرخید و تازیان بر ایران تاختند و بنیاد اجتماعی کهن زیر و رو شد تا روزگار مشروطه و رویدادهای پس از آن در کمتر زمانی ایران آن سامانی که باید و دیری بپاید برپای گردید و وظیفهٔ جنگاوری هم در بیشتر دورههای به دست تیرههایی ویژه یا ایلنشینان بود.
تا اینکه سرانجام جامعهٔ ایرانی به خود آمد و کوشید تا با الگوهای جهانی سامانی بر ایران آشفته دهد و یکی از اینها هم ساخت ارتشی همیشگی و پایدار بود. از دیگر سو رویکرد به خویشتن خود و ارجگذاری به شکوه گذشته و سرشت ایرانی جنبشی را پدید آورد که یکی از کنشهای آن گزیدن واژههای نوین یا بهرهگیری از واژگان کهن پارسی ایرانی و جایگزینیاش با برابرهای بیگانه بود که این کار به فرهنگستان زبان و ادب پارسی سپردهشد. از آنجا که نخستین پیگیران سیاستهای دولتی هم در کشور ما نظامیان بودهاند پس اینان هم پیشاهنگ کنار نهادن واژگان بیگانه شدند. پس در جستجوی واژهای باستانی برای قشون برآمدند و ارتشتار را یافتند. بر من دانستهنیست که به انگیزهٔ ساده کردن یا با این پندار که تار پسوند است آن را از ته ارتشتار برداشتند و واژهٔ تازهٔ ارتش -یا آرتش- را پدیدآوردند.
در آن زمان بزرگانی چون زندهیاد پورداوود به واژهگزینیهایی از این دست خردهها میگرفتند(برای نمونه خود پورداوود آشکارا به واژهٔ ارتش تاختهبود)؛ ولی خوب به هر روی واژهٔ ارتش ماندگار شد و گذشت زمان و دگرگونی ایدئولوژی دولت مرکزی هم آن را برنینداخت.
از این چند خط نمیخواهم نتیجه بگیرم که ارتش واژهای من درآوردیاست باید آن را کناری نهاد و چه و چهٰ این واژه امروز در پارسی جاافتاده و گمان نکنم که بودنش آسیبی بر زبان پارسی زند. ولی میتوانیم در آینده از واژهسازیهایی اینگونه بپرهیزیم.
چرخ گردون چرخید و تازیان بر ایران تاختند و بنیاد اجتماعی کهن زیر و رو شد تا روزگار مشروطه و رویدادهای پس از آن در کمتر زمانی ایران آن سامانی که باید و دیری بپاید برپای گردید و وظیفهٔ جنگاوری هم در بیشتر دورههای به دست تیرههایی ویژه یا ایلنشینان بود.
تا اینکه سرانجام جامعهٔ ایرانی به خود آمد و کوشید تا با الگوهای جهانی سامانی بر ایران آشفته دهد و یکی از اینها هم ساخت ارتشی همیشگی و پایدار بود. از دیگر سو رویکرد به خویشتن خود و ارجگذاری به شکوه گذشته و سرشت ایرانی جنبشی را پدید آورد که یکی از کنشهای آن گزیدن واژههای نوین یا بهرهگیری از واژگان کهن پارسی ایرانی و جایگزینیاش با برابرهای بیگانه بود که این کار به فرهنگستان زبان و ادب پارسی سپردهشد. از آنجا که نخستین پیگیران سیاستهای دولتی هم در کشور ما نظامیان بودهاند پس اینان هم پیشاهنگ کنار نهادن واژگان بیگانه شدند. پس در جستجوی واژهای باستانی برای قشون برآمدند و ارتشتار را یافتند. بر من دانستهنیست که به انگیزهٔ ساده کردن یا با این پندار که تار پسوند است آن را از ته ارتشتار برداشتند و واژهٔ تازهٔ ارتش -یا آرتش- را پدیدآوردند.
در آن زمان بزرگانی چون زندهیاد پورداوود به واژهگزینیهایی از این دست خردهها میگرفتند(برای نمونه خود پورداوود آشکارا به واژهٔ ارتش تاختهبود)؛ ولی خوب به هر روی واژهٔ ارتش ماندگار شد و گذشت زمان و دگرگونی ایدئولوژی دولت مرکزی هم آن را برنینداخت.
از این چند خط نمیخواهم نتیجه بگیرم که ارتش واژهای من درآوردیاست باید آن را کناری نهاد و چه و چهٰ این واژه امروز در پارسی جاافتاده و گمان نکنم که بودنش آسیبی بر زبان پارسی زند. ولی میتوانیم در آینده از واژهسازیهایی اینگونه بپرهیزیم.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه
خط کنونی ما
نام خطی که امروزه برای نوشتن زبان ما بیشترین کاربرد را دارد فارسی یا پارسی است. این را در آغاز این نوشتار گفتم تا نشان داده باشم که با این نامگذاری هیچ مشکلی ندارم و آن را درست میدانم. و چرا فارسیاست و عربی نیست، زیرا این خط ویژگیهایی دارد که برای زبان عربی معنا و کاربردی ندارد. پ، چ ،ژ، گ در زبان عربی کلاسیک مخرجی برای تلفظ ندارند. جز آن شیوهٔ نگارش فارسی با عربی همخوانی ندارد. ما از همزه بر یا زیر الف در آغاز واژگان بهره نمیبریم. همچنین در عربی هم از گذاشتن مد بر روی الف آغازین خبری نیست. دیگر آنکه شیوهٔ نگارش ک و ی در دو خط فارسی و عربی با هم یکسان نیست. همچنین در افزودههای این دو خط چو طسر و زیبر و پیش (ـــََـِـُــ) در فارسی و نیز اْ کاربردی ندارند.
ولی خوب اینها البته اختلافهایی خُردند، باید بپذیریم که این دو خط بسیار همسانند. (دربارهٔ تبارشناسی این خطها اندکی دیگر خواهم نوشت) به جز چهار حرف نام بردهشده در بالا و آن اختلافهای اندک دیگر همه چیز این دو خط به هم میماند. این همسانی سبب لغزشهایی هم شدهاست. برای نمونه برخی پنداشتهاند که این دو زبان فارسی و عربی از یک تبارند و گروهی کمخرد هم هر دو را یکی دانستهاند و شماری جاعل هم از این پای فراتر گذاشته فارسی را لهجهٔ نمیإانم چند دهم یا چند سدم زبان عربی خواندهاند! (این لغزش و غرضها البته ریشه در وامواژههای عربی در فارسی هم دارند که موضوع این جستار نیست) از اینها که بگذریم باید پذیرفت که خط فارسی بسیار عربیگراست. در گذشته هم من از کاستیهای این خط نالهها نمودهام. ولی اینجا باز به کوتاهی خواهم گفت که عربیگراست چون حرفهایی را که هیچ کاربردی در زبان فارسی ندارند بیدلیل نگاه میدارد؛ مانند ض که نه تنها هیچ کاربردی در فارسی ندارد در هیچ یک از زبانهای روی زمین- جز عربی و آلبانیایی- وجود ندارد و از این روی حتی زبان عربی را لغةالضاء خواندهاند. و اینکه این خط کنونی با این گرفتاریهایی که دارد باید این بار بیهوده را هم به دوش کشد که چه شود را من نمیدانم چه منطقی میتوان برایش یافت.
ولی چرا این دو خط اینچنین همساناند؟ زیرا تباری مشترک دارند. زیرا خط فارسی از خط عربی وام گرفته شدهاست. خوب اینجا شاید گروهی را خوش نیاید که عرب چه داشته که خط داشته باشد و ما که چنان تمدن بزرگی داشتهایم که نمیآمدیم از عرب خط وام بگیریم و چه و چه.
با احترام بسیار باید بگویم که این ارزیابی بیشتر از روی احساسات سوزان است تا از روی خرد. ۱۴۰۰ سال پیش ما شکست خوردیم و سرزمینمان به دست دشمن تازی افتاد(ه است!)؛ زبان ایرانگشایان تازی بود، دینشان تازی بود، خطشان تازی بود، شیوه و کردارشان تازی بود و همهٔ اینها را بر نیاکانمان تحمیل نمدند(/مینمایند!). ایرانی بسیار ریشه داشت که چون مصریان یکسره تازی نشد. با این همه از فاتحان عرب یادگارهایی بر جای ماندهاست چون انبوه وامواژگان تازی، بازماندهٔ دین تازی، برخی آیینهای تازی و البته خط تازی. چرا خط تازی!؟ چون هامدبیره یا همان خط پهلوی کاستیهایی داشت. دین جدید را هم خط تازی بود. تازیان هم در عرب نمودن ملتهای شکستخورده بس دراز دست بودند. گرفتن خط عرب آیا با این همه باز شگفت میماند؟
پارهای گرامیان بحثهایی دیگر را پیش کشیدهاند و یکی هم آنکه خط عرب در آغاز تازش به ایران یا صدر اسلام کوفی بودهاست و خط کوفی به گونهای دیگر نوشته میشد و ریخت دیگری داشت و ما ایرانیان از آن نسخ و تعلیق و جز آن را گرفتهایم. آری ما ایرانیان همواره در درازای تاریخ چیزی از بیگانه گرفته و آن را آراسته و پیراستهایم تا برازندهتر باشد و کاراتر. خط هم چنین بوده است؛ میخی را از عیلامیها وام گرفتیم و از آن وام میخی پارسی باستان را که کاملتر بود ساختیم. کوفی هم چنین داستانی داشتهاست. دیگر آنکه همریخت نبودن دو شیوهٔ نگارش از یک خط که دو تایی آن را نمیرساند. بدین میماند که که لاتین با شیوهٔ نگارش گوتیک را با لاتین رومی دو دبیرهٔ جدا بدانیم. این دربرگیرندهٔ خطهای عربی یا نیمه عربی پیش از اسلام و مربوط به عربهایی که در شمال عربستان و در همسایگی مرزهای ایران و روم جاگیر شدند هم میشود. جایی خواندم که ارجمندی نمونهای از خطهای اینان را آورده و از آنجا که این دبیرهها به خط عربی کنونی همسانی چندانی ندارند آنها را عربی ندانسته و از آنجا که بیشتر به پهلوی میماندند وام گرفته شده از پهلوی خواندهاست و نتیجهگیری نموده که خط عربی از دبیرهٔ پهلوی وام گرفته شدهاست. به دید من این لغزشی شگفتانگیز است. هم خط عربی و هم خط عربی هر دو از آرامی وام گرفته شدهاند و از دید تباری عربها و آرامیها هر دو سامی بودهاند، پس نزدیکی بیشتری با هم داشتهاند. خود این خط آرامی نوهٔ دبیرهٔ فنیقیاست و فنیقی پدر بسیاری از سامانههای نوشتار ابجد(مانند عربی و عبری و...) و الفبایی (مانند لاتین و یونانی و...) بودهاست. خود خط فنیقی هم دگرش یافتهٔ هیروگلیف مصری است.
به دیگر سخن پیوسته مردمان خط هم را وام گرفتهاند. همانگونه که هزار و اندی سال پیش ما این دبیره را از عربها وام گرفتیم دور نیست که چندی دیگر دبیرهای بهتر را جایگزین سازیم. و بهتر آن است که با دیدهٔ پیورز بر داشتههای و نداشتههایمان ننگریم، خط کنونی ما تبار ایرانی ندارد و هزار یک مشکل دارد که پیشتر گفتهام. از دیگرسو هزار سالی هست که نمایشدهندهٔ زبان پارسی و افتخارات ادبی این زبان است. اگر روزی خواستیم آن را کناری بنهیم با احترام و خاطرهای خوش کنارش خواهیم هشت.
ولی خوب اینها البته اختلافهایی خُردند، باید بپذیریم که این دو خط بسیار همسانند. (دربارهٔ تبارشناسی این خطها اندکی دیگر خواهم نوشت) به جز چهار حرف نام بردهشده در بالا و آن اختلافهای اندک دیگر همه چیز این دو خط به هم میماند. این همسانی سبب لغزشهایی هم شدهاست. برای نمونه برخی پنداشتهاند که این دو زبان فارسی و عربی از یک تبارند و گروهی کمخرد هم هر دو را یکی دانستهاند و شماری جاعل هم از این پای فراتر گذاشته فارسی را لهجهٔ نمیإانم چند دهم یا چند سدم زبان عربی خواندهاند! (این لغزش و غرضها البته ریشه در وامواژههای عربی در فارسی هم دارند که موضوع این جستار نیست) از اینها که بگذریم باید پذیرفت که خط فارسی بسیار عربیگراست. در گذشته هم من از کاستیهای این خط نالهها نمودهام. ولی اینجا باز به کوتاهی خواهم گفت که عربیگراست چون حرفهایی را که هیچ کاربردی در زبان فارسی ندارند بیدلیل نگاه میدارد؛ مانند ض که نه تنها هیچ کاربردی در فارسی ندارد در هیچ یک از زبانهای روی زمین- جز عربی و آلبانیایی- وجود ندارد و از این روی حتی زبان عربی را لغةالضاء خواندهاند. و اینکه این خط کنونی با این گرفتاریهایی که دارد باید این بار بیهوده را هم به دوش کشد که چه شود را من نمیدانم چه منطقی میتوان برایش یافت.
ولی چرا این دو خط اینچنین همساناند؟ زیرا تباری مشترک دارند. زیرا خط فارسی از خط عربی وام گرفته شدهاست. خوب اینجا شاید گروهی را خوش نیاید که عرب چه داشته که خط داشته باشد و ما که چنان تمدن بزرگی داشتهایم که نمیآمدیم از عرب خط وام بگیریم و چه و چه.
با احترام بسیار باید بگویم که این ارزیابی بیشتر از روی احساسات سوزان است تا از روی خرد. ۱۴۰۰ سال پیش ما شکست خوردیم و سرزمینمان به دست دشمن تازی افتاد(ه است!)؛ زبان ایرانگشایان تازی بود، دینشان تازی بود، خطشان تازی بود، شیوه و کردارشان تازی بود و همهٔ اینها را بر نیاکانمان تحمیل نمدند(/مینمایند!). ایرانی بسیار ریشه داشت که چون مصریان یکسره تازی نشد. با این همه از فاتحان عرب یادگارهایی بر جای ماندهاست چون انبوه وامواژگان تازی، بازماندهٔ دین تازی، برخی آیینهای تازی و البته خط تازی. چرا خط تازی!؟ چون هامدبیره یا همان خط پهلوی کاستیهایی داشت. دین جدید را هم خط تازی بود. تازیان هم در عرب نمودن ملتهای شکستخورده بس دراز دست بودند. گرفتن خط عرب آیا با این همه باز شگفت میماند؟
پارهای گرامیان بحثهایی دیگر را پیش کشیدهاند و یکی هم آنکه خط عرب در آغاز تازش به ایران یا صدر اسلام کوفی بودهاست و خط کوفی به گونهای دیگر نوشته میشد و ریخت دیگری داشت و ما ایرانیان از آن نسخ و تعلیق و جز آن را گرفتهایم. آری ما ایرانیان همواره در درازای تاریخ چیزی از بیگانه گرفته و آن را آراسته و پیراستهایم تا برازندهتر باشد و کاراتر. خط هم چنین بوده است؛ میخی را از عیلامیها وام گرفتیم و از آن وام میخی پارسی باستان را که کاملتر بود ساختیم. کوفی هم چنین داستانی داشتهاست. دیگر آنکه همریخت نبودن دو شیوهٔ نگارش از یک خط که دو تایی آن را نمیرساند. بدین میماند که که لاتین با شیوهٔ نگارش گوتیک را با لاتین رومی دو دبیرهٔ جدا بدانیم. این دربرگیرندهٔ خطهای عربی یا نیمه عربی پیش از اسلام و مربوط به عربهایی که در شمال عربستان و در همسایگی مرزهای ایران و روم جاگیر شدند هم میشود. جایی خواندم که ارجمندی نمونهای از خطهای اینان را آورده و از آنجا که این دبیرهها به خط عربی کنونی همسانی چندانی ندارند آنها را عربی ندانسته و از آنجا که بیشتر به پهلوی میماندند وام گرفته شده از پهلوی خواندهاست و نتیجهگیری نموده که خط عربی از دبیرهٔ پهلوی وام گرفته شدهاست. به دید من این لغزشی شگفتانگیز است. هم خط عربی و هم خط عربی هر دو از آرامی وام گرفته شدهاند و از دید تباری عربها و آرامیها هر دو سامی بودهاند، پس نزدیکی بیشتری با هم داشتهاند. خود این خط آرامی نوهٔ دبیرهٔ فنیقیاست و فنیقی پدر بسیاری از سامانههای نوشتار ابجد(مانند عربی و عبری و...) و الفبایی (مانند لاتین و یونانی و...) بودهاست. خود خط فنیقی هم دگرش یافتهٔ هیروگلیف مصری است.
به دیگر سخن پیوسته مردمان خط هم را وام گرفتهاند. همانگونه که هزار و اندی سال پیش ما این دبیره را از عربها وام گرفتیم دور نیست که چندی دیگر دبیرهای بهتر را جایگزین سازیم. و بهتر آن است که با دیدهٔ پیورز بر داشتههای و نداشتههایمان ننگریم، خط کنونی ما تبار ایرانی ندارد و هزار یک مشکل دارد که پیشتر گفتهام. از دیگرسو هزار سالی هست که نمایشدهندهٔ زبان پارسی و افتخارات ادبی این زبان است. اگر روزی خواستیم آن را کناری بنهیم با احترام و خاطرهای خوش کنارش خواهیم هشت.
۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه
آغاز شعوبیه
شعوبیه جنبش ملی ایرانیان بود که از پی اشغال ایران به دست عربها و در مقابله با خوارداشتهای نژادی این قوم بر ضد ایرانیان برپاشد. شوربختانه آنگونه که باید در نوشتهها و پژوهشهای تاریخی ما بدین جنبش پراهمیت و اثرگذار پرداخته نشدهاست. از آنجا که در این جایگاه در اندیشهٔ پرداختن به جزئیات موبهموی این جنبش نیستم به کوتاهی میگویم که شعوبیه جایگزین جنبش اهل تسویه بود و این اهل تسویه میکوشیدند تا به عرب ثابت کنند که همهٔ مردمان برابرند و عرب برتریای بر دیگر نژادها ندارد که بخواهد بدان ببالد و بدتر از آن بدان بهانه دیگران را بیازارد. از آنجا که کار تسویهجویان به جایی نرسید از دل آن شعوبیه برآمد که کوشید تا با گوشزد کردن بزرگیهای ایرانیان و افتخارهای تاریخی این نژاد یکی به عرب بیاموزد که در برابر چنین بزرگیهایی جایی برای نژادپرستی ندارد و دیگر آنکه ایرانیان را به سوی آزادی و استقلال و رهایی از یوغ بیگانه رهنمون سازد. شعوبیه تا سدهٔ ششم هجری برپا بودهاست و اثرهایی از آن در تاریخ دیده میشود ولی در این نوشتار به نقطهٔ آغاز این جنبش خواهم پرداخت.
آغاز این جنبش به درستی دانسته نیست. شاید از نخستین روزگاری که پارهای از ایرانیان در جستجوی برابری وعده داده شده از سوی دین تازه بدان پیوستند و به زودی از آن سرخورده شدند این اندیشه در مغزشان راه یافته باشد، شاید در زمانی زودتر از آن هنگام که پیروز ابولولو عمر خلیفه را کشت. کسی به درستی نمیداند ولی آنچه در تاریخ از آغاز شعوبیه میدانیم به خلافت اموی بازمیگردد.
تازیان در تازش به ایران به جز ویرانی اسیرانی را نیز با خود بردند. پارهای از آنان به لطف استعداد طبیعی توانستند در دین تازه پیشرفت کنند و به جایگاه فقیهی یا ندیمی شیخی یا خلیفهای دست یابند. اگرچه همواره انگ موالی بودن بر سینههای اریانی سنگینی میکرد و ستم این زاغساران بیآب و رنگ را پایانی نبود. گروهی هم زبان عربی را به نیکی آموختند و راه شاعری را پیش گرفتند. هنری که عرب همواره بدان میبالید و آن را ویژهٔ خود و جلوهای آشکار از برتری نژاد خود میدانست. به زودی این هنر از چیرگی عرب خارج شد و ایرانیان گوی چوگان شعرگویی را از عرب ربودند چنانکه روزگاری آمد که بشار بر تخارستانی شعوبی بر همهٔ شاعران عربیگوی آن روزگار پیشی گرفت. بگذریم؛ در تازش عرب بدیران گفتیم که ایرانیان بسیاری به بند کشیده شده و از ایران به بندگی برده شدند. در میا آن بندگان سه برادر بودند از پارس در جنوب ایران، اسماعیل، ابراهیم و محمد فرزندان یسار نسایی. این هر سه زبان عرب را آموختند و پیشهٔ شاعری پیش گرفتند. اسماعیل ولی از دو برادر پیشی گرفت و در دستگاه خلافت اموی به یاری استعادی که در سرشت خود داشت نام و آوازهای یافت. امویان سخت عربیگرا و نژادپرست بودند و اینکه کسی از موالی در دستگاه اینان راهی یافته بود نشان از تواناییهای او داشت. سرانجام او به دربار هشام عبدلملک خلیفهٔ اموی(۶۹۱-۷۴۳ پس از زایش عیسای ناصری) راه یافت و چامههایش در دل آن خلیفه نشست. این اسماعیل یسار نسایی به جای آن که از موقعیت به دست آمده در راه آسایش و لذت از زندگی سود برد راه دیگری را پیش گرفت، فرصت را غنیمت شمرد و فریاد آزادگی سرود. روزی در برابر خلیفه و دیگر کارگذاران عرب وی شعری را خواند که در آن به تبار ایرانی خود بالیده بود و بزرگی ایران و فرهومندی خسروانش ار به تازیان گوشزد مینمود. اصل این شعر خوشبختانه هنوز هم در دست است. دلیری اسماعیل در سرودن این شعر و از آن بالاتر دلاوریش در خواندن آن در برابر خلیفهٔ عربگرای ایرانیستیز هشام را چنان گران آمد که دستور داد وی را تا مرز مردن در آب فرو برند تا مرگ را به چشم ببییند و پس از آن شکنجه وی را به حجاز تبعید کردند.
میتوانیم شعری را که اسماعیل یسار نسایی در برابر هشام خواند را اعلامیهٔ آغاز جنبش شعوبیه دانست چه که در آن زمان هشام نماد همهٔ عربیت بود و خواندن آن شعر اعلام نستوهی و مانایی ایرانیگری بود به عرب.
اسماعیل و برادرانش هرگز دست از اندیشهٔ ایرانی خود برنداشتند و از اینرو همواره زیر آزار زیستند. اسماعیل خود زندگی درازی داشت و تا روزگار خلیفهگری مروان حمار واپسین خلیفه از دودمان امویان هم زنده ماند. ولی بخت یاری نکرد تا شکست آنان را به دست ابومسلم خراسانی و کشتهشدن مروان و برافتادنشان را ببیند.
آغاز این جنبش به درستی دانسته نیست. شاید از نخستین روزگاری که پارهای از ایرانیان در جستجوی برابری وعده داده شده از سوی دین تازه بدان پیوستند و به زودی از آن سرخورده شدند این اندیشه در مغزشان راه یافته باشد، شاید در زمانی زودتر از آن هنگام که پیروز ابولولو عمر خلیفه را کشت. کسی به درستی نمیداند ولی آنچه در تاریخ از آغاز شعوبیه میدانیم به خلافت اموی بازمیگردد.
تازیان در تازش به ایران به جز ویرانی اسیرانی را نیز با خود بردند. پارهای از آنان به لطف استعداد طبیعی توانستند در دین تازه پیشرفت کنند و به جایگاه فقیهی یا ندیمی شیخی یا خلیفهای دست یابند. اگرچه همواره انگ موالی بودن بر سینههای اریانی سنگینی میکرد و ستم این زاغساران بیآب و رنگ را پایانی نبود. گروهی هم زبان عربی را به نیکی آموختند و راه شاعری را پیش گرفتند. هنری که عرب همواره بدان میبالید و آن را ویژهٔ خود و جلوهای آشکار از برتری نژاد خود میدانست. به زودی این هنر از چیرگی عرب خارج شد و ایرانیان گوی چوگان شعرگویی را از عرب ربودند چنانکه روزگاری آمد که بشار بر تخارستانی شعوبی بر همهٔ شاعران عربیگوی آن روزگار پیشی گرفت. بگذریم؛ در تازش عرب بدیران گفتیم که ایرانیان بسیاری به بند کشیده شده و از ایران به بندگی برده شدند. در میا آن بندگان سه برادر بودند از پارس در جنوب ایران، اسماعیل، ابراهیم و محمد فرزندان یسار نسایی. این هر سه زبان عرب را آموختند و پیشهٔ شاعری پیش گرفتند. اسماعیل ولی از دو برادر پیشی گرفت و در دستگاه خلافت اموی به یاری استعادی که در سرشت خود داشت نام و آوازهای یافت. امویان سخت عربیگرا و نژادپرست بودند و اینکه کسی از موالی در دستگاه اینان راهی یافته بود نشان از تواناییهای او داشت. سرانجام او به دربار هشام عبدلملک خلیفهٔ اموی(۶۹۱-۷۴۳ پس از زایش عیسای ناصری) راه یافت و چامههایش در دل آن خلیفه نشست. این اسماعیل یسار نسایی به جای آن که از موقعیت به دست آمده در راه آسایش و لذت از زندگی سود برد راه دیگری را پیش گرفت، فرصت را غنیمت شمرد و فریاد آزادگی سرود. روزی در برابر خلیفه و دیگر کارگذاران عرب وی شعری را خواند که در آن به تبار ایرانی خود بالیده بود و بزرگی ایران و فرهومندی خسروانش ار به تازیان گوشزد مینمود. اصل این شعر خوشبختانه هنوز هم در دست است. دلیری اسماعیل در سرودن این شعر و از آن بالاتر دلاوریش در خواندن آن در برابر خلیفهٔ عربگرای ایرانیستیز هشام را چنان گران آمد که دستور داد وی را تا مرز مردن در آب فرو برند تا مرگ را به چشم ببییند و پس از آن شکنجه وی را به حجاز تبعید کردند.
میتوانیم شعری را که اسماعیل یسار نسایی در برابر هشام خواند را اعلامیهٔ آغاز جنبش شعوبیه دانست چه که در آن زمان هشام نماد همهٔ عربیت بود و خواندن آن شعر اعلام نستوهی و مانایی ایرانیگری بود به عرب.
اسماعیل و برادرانش هرگز دست از اندیشهٔ ایرانی خود برنداشتند و از اینرو همواره زیر آزار زیستند. اسماعیل خود زندگی درازی داشت و تا روزگار خلیفهگری مروان حمار واپسین خلیفه از دودمان امویان هم زنده ماند. ولی بخت یاری نکرد تا شکست آنان را به دست ابومسلم خراسانی و کشتهشدن مروان و برافتادنشان را ببیند.
۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه
تبار آزادگان و اندیشهٔ بندگان
سالهاست که سامانهٔ ارباب-رعیتی برافتادهاست، بردهداری -دست کم در بعد قانونیش- از میان رفتهاست. ولی گویا هنوز جاپای آن روزگار تاریک و تلخ از گفتار و نوشتار ما ایرانیان نیفتادهاست. انبوهی واژگان شرمبار هنوز از زبان ما پاکسازی نشدهاند. نمونهاش همین واژهٔ زشت و شوم بنده. این واژه که ریشهٔ پهلوی بندگ دارد اشاره به بردگی از راه به اسارت افتادن داشتهاست. در روزگار اسلامی که بردهفروشی بازرگانی پرسودی بود بندگان رستهای از جامعه گشتند که چون کالا خرید و فروش میشدند و شاید حقوقشان اندکی از دیگر جانداران چون چهارپایان بیشتر بود. ولی خوب کالایی بودند بیچاره و ناگزیر به انجام خدمت برای بردهدار. بگذریم، این داستان را همه میدانند و کلبهٔ عمو تام هم داستان شناخته شدهایاست. ولی نمیدانم در این روزگار که دیگر بردهای خرید و فروش نمیشود چه چیزی برخی هممیهنان آزادهتبار ما را بدین واداشته تا در گفت و نوشت خود را تا مرز بندگی فروکشند.
پاسخی که شاید برخی دوستان دهند این است که نه خوب برداشت گوینده شنونده از چنین واژهای این نیست که طرف به راستی برده است یا خود را بردهٔ آن کس میداند و...بله من هم میدانم که این تعارفی لوس بیش نیست. ولی چه تعارفی؟ تعارفی که در آن فرد برای نشان دادن دوستی خود را تا مرز بندگی فرد روبهرو به پایین میکشد و از شخصیت خود میکاهد. غافل از آنکه دوستی در برابری معنا مییابد و نه در تفاوت حقوق. حالا من انسان بیایم خودم را در حد یک کالای قابل خرید و فروش پایین بیاورم تا ارادتم به طرف مقابل را برسانم!؟ چگونه خردی در آن نهفته است من نمیدانم. از آنجایی که میدانم چنین شیوهٔ نگارشی خودخواردارانهای بیشتر کورکورانه است تا خودخواسته و اندیشیده بیش از این وارد جزئیات داستان نمیشوم. همین اندازه بگویم که دوستان دست نگهدارید که این نه فروتنی است، پست انگاری خود است.
بندهای نمونهای از خروار این واژگان نکوهیدهٔ شرمبار بار است. در پس و پیش همین واژه چهها که نمیآورند چون: بندهٔ حقیر سراپا تقصیر! یا دستینههایی چون الاحقر! و واژگانی به همین پایه زشت و زننده. فرزندان آزادگان اگر امروز در اندیشهٔ دستیابی به حقوق راستین شهروندی خویشند بهتر آناست که نخست این اندیشه و گفتار بندگی و خودکوچکبینی را به دور بیندازند.
پاسخی که شاید برخی دوستان دهند این است که نه خوب برداشت گوینده شنونده از چنین واژهای این نیست که طرف به راستی برده است یا خود را بردهٔ آن کس میداند و...بله من هم میدانم که این تعارفی لوس بیش نیست. ولی چه تعارفی؟ تعارفی که در آن فرد برای نشان دادن دوستی خود را تا مرز بندگی فرد روبهرو به پایین میکشد و از شخصیت خود میکاهد. غافل از آنکه دوستی در برابری معنا مییابد و نه در تفاوت حقوق. حالا من انسان بیایم خودم را در حد یک کالای قابل خرید و فروش پایین بیاورم تا ارادتم به طرف مقابل را برسانم!؟ چگونه خردی در آن نهفته است من نمیدانم. از آنجایی که میدانم چنین شیوهٔ نگارشی خودخواردارانهای بیشتر کورکورانه است تا خودخواسته و اندیشیده بیش از این وارد جزئیات داستان نمیشوم. همین اندازه بگویم که دوستان دست نگهدارید که این نه فروتنی است، پست انگاری خود است.
بندهای نمونهای از خروار این واژگان نکوهیدهٔ شرمبار بار است. در پس و پیش همین واژه چهها که نمیآورند چون: بندهٔ حقیر سراپا تقصیر! یا دستینههایی چون الاحقر! و واژگانی به همین پایه زشت و زننده. فرزندان آزادگان اگر امروز در اندیشهٔ دستیابی به حقوق راستین شهروندی خویشند بهتر آناست که نخست این اندیشه و گفتار بندگی و خودکوچکبینی را به دور بیندازند.
۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه
نوروز جمشیدی
باز هم نوروزی دیگر در راه است. از این آیین کهن بسیار سخنها گفته و نوشتهاند. با این که من همهٔ آیینهای جهان را نمیشناسم و از آن دستهای هم که میشناسم جز اندکی نمیدانم، ولی گمان نمیکنم هیچ آیینی از دید دیرینگی، استواری و گستردگی در سراسر جهان به پای نوروز جمشیدی برسد. پنداری همهٔ شکیب و پایداری برای ایرانی ماندن در این آیین تبلور یافتهاست. سر فرود آوردن دولت ترکیه در برابر نوروز- و آن هم ترکیهای که سالیان دراز جلوی برگذاری این جشن را از سوی کردان ایرانینژاد آن سامان میگرفت- نشانی از زورمندی و توانایی این جشن کهن است. و نیز دیدیم که آن روزی که حباب سرخ شوروی ترکید، دوردستترین سرزمینهایی که زمانی آشیان ایرانیان بودند به چه شگفتی به دامان نوروز بازگشتند. گو که ققنوس نوروز با گذشت سدهها و هزارهها از خاکستر خود بازآفریده شدهاست. آیینی که نوید آمدن بهار میدهد و امید نوشدنی دوباره برای جهان، نوزاییای تراویده از اندیشههای ایرانی و بازسازیای از فرشکرد آرمانی.
برگذاری دوبارهٔ نوروز به بستر باستانیاش فرخنده خبریاست. ولی در پی آن کسانی کوشیدهاند تا آن را انیرانی بخوانند تا شاید آن بتوانند آن را از آن خود بشناسانند تا از پسش کمبودهای فرهنگی خویش را پوشش دهند. این گروه دروغپرداز را پاسخی نشاید چرا که سخنانشان ارج دانشیک ندارد و یاوههای پوچی بیش نیست. ولی گروهی از پژوهشگران با استدلالهایی دانشی داشتن تبار ایرانی را برای این جشن زیر شوال بردهاند. چهرهٔ برجستهٔ این گروه زندهیاد مهرداد بهار پژوهشگر ارزندهٔ ایرانیاست. بهار همانگونه که گفته شد نوروز را دارای اصلی ناایرانی دانسته و خاستگاه آن را از آن همسایگان میانرودانی ایران میداند و احتمال میدهد که از فرهنگی بابلی به اندیشه ایرانی درون شدهباشد. اگر احتمالی که آن استاد فرزانه دادهاست درست باشد هم، نوروز باز از پس هزارهها و سدهها ایرانی مانده، رخت ایرانی پوشیده و با اندیشهٔ ایرانی جور درآمده است. بماند که من نوروز را برخاسته از اندیشهٔ ایرانی میبینم چه که آن آرمان کهن نوشدگی جهان در لابهلای تار و پود این آیین به خوبی آشکار است. انیرانی دانستن تبار این روز میتواند به چند عامل بازگردد، یکی داشتن همسان در میان مردمان بابلی و سومری؛ که خوب میتوان گفت در میان همهٔ ملتها کمابیش چنینی آیینهایی دیده میشود. دیگر اینکه نوروز را سراسر آیینی زرتشتی نمیدانند و بیشتر جنبهٔ ملی دارد. این هم به دید من چیز چندانی را نمیرساند، آیین نوروز برپایهٔ استورههای آریایی به روزگار پیش از زرتشت باز میگردد و اگرچه از سده جوانتر است ولی خوب پس از پیدایی مزدیسنی بیشتر مورد توجه تودههای مردم بودهاست دینیاران. سه دیگر آنکه پیدایش نوروز را وابسته به شناخت زیج و گاشماری دانستهاند و این دانشها را هم به احتمال ملت آریایی از همسایگان غربیاش وام گرفتهاست. درست است آشکاری زمان دقیق نوروز به پس از پیدایش گاشماری باز میگردد، ولی فهم رسیدن بهار که دیگر نیازی به دانش تقویم ندارد.
به هر روی نوروز را سدههاست که ایرانیاست. گویی ایرانیگری و نوروز روحی یکه دارند. در سرزمینهایی که مردمانش دیگر ایرانی را نمیشناسند این نوروز همچنان پابرجاست. نوروز دیگر آیینی جهانیاست، پیشکشی از فرهنگ ایرانی به جامعهٔ جهانی. آیینی است که دشمنان را به زانو در آوردهاست و بیگانگان را به احترام واداشته. نوروزی خوش و سال نوی فرخنده را برای همهٔ جهان آرزومندم؛ و برای ایرانیان نیز اندکی هوای آزاد
برگذاری دوبارهٔ نوروز به بستر باستانیاش فرخنده خبریاست. ولی در پی آن کسانی کوشیدهاند تا آن را انیرانی بخوانند تا شاید آن بتوانند آن را از آن خود بشناسانند تا از پسش کمبودهای فرهنگی خویش را پوشش دهند. این گروه دروغپرداز را پاسخی نشاید چرا که سخنانشان ارج دانشیک ندارد و یاوههای پوچی بیش نیست. ولی گروهی از پژوهشگران با استدلالهایی دانشی داشتن تبار ایرانی را برای این جشن زیر شوال بردهاند. چهرهٔ برجستهٔ این گروه زندهیاد مهرداد بهار پژوهشگر ارزندهٔ ایرانیاست. بهار همانگونه که گفته شد نوروز را دارای اصلی ناایرانی دانسته و خاستگاه آن را از آن همسایگان میانرودانی ایران میداند و احتمال میدهد که از فرهنگی بابلی به اندیشه ایرانی درون شدهباشد. اگر احتمالی که آن استاد فرزانه دادهاست درست باشد هم، نوروز باز از پس هزارهها و سدهها ایرانی مانده، رخت ایرانی پوشیده و با اندیشهٔ ایرانی جور درآمده است. بماند که من نوروز را برخاسته از اندیشهٔ ایرانی میبینم چه که آن آرمان کهن نوشدگی جهان در لابهلای تار و پود این آیین به خوبی آشکار است. انیرانی دانستن تبار این روز میتواند به چند عامل بازگردد، یکی داشتن همسان در میان مردمان بابلی و سومری؛ که خوب میتوان گفت در میان همهٔ ملتها کمابیش چنینی آیینهایی دیده میشود. دیگر اینکه نوروز را سراسر آیینی زرتشتی نمیدانند و بیشتر جنبهٔ ملی دارد. این هم به دید من چیز چندانی را نمیرساند، آیین نوروز برپایهٔ استورههای آریایی به روزگار پیش از زرتشت باز میگردد و اگرچه از سده جوانتر است ولی خوب پس از پیدایی مزدیسنی بیشتر مورد توجه تودههای مردم بودهاست دینیاران. سه دیگر آنکه پیدایش نوروز را وابسته به شناخت زیج و گاشماری دانستهاند و این دانشها را هم به احتمال ملت آریایی از همسایگان غربیاش وام گرفتهاست. درست است آشکاری زمان دقیق نوروز به پس از پیدایش گاشماری باز میگردد، ولی فهم رسیدن بهار که دیگر نیازی به دانش تقویم ندارد.
به هر روی نوروز را سدههاست که ایرانیاست. گویی ایرانیگری و نوروز روحی یکه دارند. در سرزمینهایی که مردمانش دیگر ایرانی را نمیشناسند این نوروز همچنان پابرجاست. نوروز دیگر آیینی جهانیاست، پیشکشی از فرهنگ ایرانی به جامعهٔ جهانی. آیینی است که دشمنان را به زانو در آوردهاست و بیگانگان را به احترام واداشته. نوروزی خوش و سال نوی فرخنده را برای همهٔ جهان آرزومندم؛ و برای ایرانیان نیز اندکی هوای آزاد
۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه
والنتاین ایرانی
نمیدانم تاکنون چندبار گفتهام که سرزمین ما پل میان خاور و باختر جهان کهن بودهاست؟ و در پیاش باز داد سخن دادهام که مردمان بسیاری کوچان از این سر بدان سر جهان از ایران گذشتهاند. در میان راه چیزکی گذارده و توشهای برداشتهاند که همان تبادل فرهنگی مینامندش. این به کنار، به فراخور روزگار و نوی یا کهنگی باورها و نیازهای زمان در اندیشه یا فرهنگ کمبود یا فزونی دیه شده و میشود. فزونی بیهوده را که البته میزدایند تا کولهبار فرهنگی باری را که نیازی بدان نیست بر دوش مکشد. مانند کنار نهادن برخی ایزدان ایرانی-آریایی در گذشته. ولی کاستی را چه؟ یا میسازندش و یا به وام از دیگران میستانند که در تاریخ دومی بیشتر به کنش در آمدهاست تا نخستین.
از این زمینهچینی که بگذریم به جستار اصلی خودمان میرسیم. ما در گذشته جشنهای بسیاری داشتهایم که با گذشت زمان و بیشتر زیر فشار نیروهای ویرانگر بیگانه به فراموشی سپردهشدهاند و از میان آنها تنها جشنهایی همچون نوروز و چهارشنبهسوری پایدار ماندهاند. و گروهی دیگر نیز شوربختانه به جشنهای کماهمیتی بدل شدهاند که یک سوی میدان نبرد نبرد فرهنگی در زدودن یکسرهٔ آنهاست و سوی دیگر این آوردگاه در کوشش برای دگرباره استوار ساختن آنهایند. از اینکه بگذریم برخی از آیینهای به کار برده شده در ایران امروز وام گرفته شده از بیگانگانند، برخی را ملت پیروز به هر ابزاری -که بماند- برای ما جا انداخت که جشنهای دینی میباشند و پارهای جایگزین جشنهای دینی ایرانی بودهاند و گروهی واکنشی در برابر دین تازه و رهبرانش(مانند عمرکشان) و مانند آن.
برخی از جشنهای وامگرفته شده از بیگانگان ولی به درونشد یک دین بیگانه به ایران یا فشار مستقیمی از آن دست که یاد کردیم بستگی ندارد. درونشد چنین آیینهایی به دید من دو دلیل استوار و یک دلیل جانبی دارند. آن دو دلیل یکی نیاز است و دومی دیگرشیفتگی(که جذابیت آن آیین را میرساند) . دلیل جانبیاش هم البته تبلیغات است. یکی از این آیینهای گرفتهشده از بیگانگان والنتایناست، روز دلدادگان. رخنهٔ این آیین به ایران از کشورهای اروپایی و نیز آمریکا بودهاست. در سالهای نزدیک به ما گرایش به این جشن در جامعهٔ ایرانی ایرانی روند روزافزونی داشتهاست. ولی برخورد جامعهٔ ایرانی با چنین جشنی چه بودهاست؟ گروهی کشویدند تا پیوندی میان والنتینوس(کسی که این روز به نام او خوانده میشود) و واله و والگی بیابند تا بدینگونه بدان رنگ ایرانی بزنند. گروهی دیگر کوشیدند تا نیاز به چنین آیینی را با داشتههای ملی پرکنند و بدین سان سپندارمذگان جانی دوباره گرفت. و دستهٔ سومی نیز پیداشدند که آمیزهای از این دو را پیش گرفتند که آری این جشن در اصل جشن والگان بودهاست و همان جشن سپندارمذگان میباشد که اروپاییان به اشتباه در روز دیگری برگذار میکنندش! و از این سه گروه که بگذریم گروههای دیگری هم هستند، همانند آنانی که میگویند جشن دیگر چیست و توشهٔ آخرت و...بگذریم؛ من خودم در سالهایی که جوانتر از این که هستم بودم راه گروه دوم را پیگرفتم و چندی هم به پخش نامههایی برای شناساندن ایرانیان سپندارمذگان را پرداختم. ولی از آنجایی که اندیشه را پایانی نیست و فکر مردمان با گذشت زمان دگرشیافتنیاست و من خودم هم کوشیدهام که پرسمانهای روز را به داوری خرد خود بنهم امروز اندیشهای دیگر دارم.
به باور کنونی من آیین والنتاین نه به زور و داغ و درفش بیگانه که با خواست خود ایرانیان به جامعهٔ ایرانی راه یافتهاست. آری تبلیغات هم در این درونشد انباز بودهاست ولی دلیل دیگر این پذیرش همانا نیاز بوده و هست. نیازی که از پس این سالهای تاریک واپسین بیشتر رخ نمودهاست. برای کسانی که در سالیان دراز عمده رنگی را که دیدهاند سیاه و خاکستری بودهاست، رنگ صورتی و سرخ وه که چه چشم نوازند. نمیخواهم چندان به بحثهای اعتقادی دامن زنم ولی خوب باید بگویم در جامعهای که چندی نیستی در راه آماجی گُم افتخار شمرده میشود و یکدستسازی مردمان آن هم منطبق با قالبی خشک و دلگیر فریضه دانسته میشود، جایی که بایستهاست که سیهروی باشی و خاکسار تا با زنجیر به بهشتت کشند، خوب شگفت نیست که مردمان این جامعه تشنهٔ اندکی شادی و دمی اندیشه به خویشتنند، خردهای فردیت و جرعهای عشق.
پذیرش این آیین از برای خلئی بودهاست که سالها ایرانیان را آزردهاست. ولی سپندارمذگان؛ زندهیاد پ.رداوود سالیان دراز پیش پیشنهاد داد که این روز- که البته بر سر تطبیقش با تقویم کنونی هنوز اختلاف هست- به نام روز پرستار بزرگ داشتهشود. این گزینش خردمندانهای بود چه که اسپنتهآرمیتی یا همان سپندارمذ- که نام کهنهتر اسفند یا اسپند میباشد- ایزد نگهبان زمین بود و گوهرهٔ زمین، و زمین هم زنی که گیا و زیا را در دامان خود نگاه اشت. پس گزینش نیکی برای روز پرستار بودهاست. ولی آیا این روز میتواند روز عشق هم باشد؟ به دید من که از کوشندگان برای جایگزینی این جشن با سپندارمذگان بودهام این کوششها هودهای نداشتهاست جز آنکه سپندارمذگان را دوباره به ایرانیان شناساند، که البته نیکو میوهای بودهاست. ولی مردمان به درستی برداشت کردهاند که زن و زمین به جای خود و عشق و دلدادگی به جای خود. حساسیتهای من و ما با توجه به آسیبهای سامانمندی که فرهنگ ایرانی را آزاراندهاست و برنامهٔ پیروان امام محمد غزالی و دیگران درکپذیر است، ولی خوب شاید بد نباشد که از هر ریسمانی بیم گزیده شدن نداشته باشیم و اندکی ظرفیتهای فرهنگی خودمان را بازتر بگذاریم. اگر ملت ما با والنتاین شادند، من نیز با شادی هر انسانی شادم.
از این زمینهچینی که بگذریم به جستار اصلی خودمان میرسیم. ما در گذشته جشنهای بسیاری داشتهایم که با گذشت زمان و بیشتر زیر فشار نیروهای ویرانگر بیگانه به فراموشی سپردهشدهاند و از میان آنها تنها جشنهایی همچون نوروز و چهارشنبهسوری پایدار ماندهاند. و گروهی دیگر نیز شوربختانه به جشنهای کماهمیتی بدل شدهاند که یک سوی میدان نبرد نبرد فرهنگی در زدودن یکسرهٔ آنهاست و سوی دیگر این آوردگاه در کوشش برای دگرباره استوار ساختن آنهایند. از اینکه بگذریم برخی از آیینهای به کار برده شده در ایران امروز وام گرفته شده از بیگانگانند، برخی را ملت پیروز به هر ابزاری -که بماند- برای ما جا انداخت که جشنهای دینی میباشند و پارهای جایگزین جشنهای دینی ایرانی بودهاند و گروهی واکنشی در برابر دین تازه و رهبرانش(مانند عمرکشان) و مانند آن.
برخی از جشنهای وامگرفته شده از بیگانگان ولی به درونشد یک دین بیگانه به ایران یا فشار مستقیمی از آن دست که یاد کردیم بستگی ندارد. درونشد چنین آیینهایی به دید من دو دلیل استوار و یک دلیل جانبی دارند. آن دو دلیل یکی نیاز است و دومی دیگرشیفتگی(که جذابیت آن آیین را میرساند) . دلیل جانبیاش هم البته تبلیغات است. یکی از این آیینهای گرفتهشده از بیگانگان والنتایناست، روز دلدادگان. رخنهٔ این آیین به ایران از کشورهای اروپایی و نیز آمریکا بودهاست. در سالهای نزدیک به ما گرایش به این جشن در جامعهٔ ایرانی ایرانی روند روزافزونی داشتهاست. ولی برخورد جامعهٔ ایرانی با چنین جشنی چه بودهاست؟ گروهی کشویدند تا پیوندی میان والنتینوس(کسی که این روز به نام او خوانده میشود) و واله و والگی بیابند تا بدینگونه بدان رنگ ایرانی بزنند. گروهی دیگر کوشیدند تا نیاز به چنین آیینی را با داشتههای ملی پرکنند و بدین سان سپندارمذگان جانی دوباره گرفت. و دستهٔ سومی نیز پیداشدند که آمیزهای از این دو را پیش گرفتند که آری این جشن در اصل جشن والگان بودهاست و همان جشن سپندارمذگان میباشد که اروپاییان به اشتباه در روز دیگری برگذار میکنندش! و از این سه گروه که بگذریم گروههای دیگری هم هستند، همانند آنانی که میگویند جشن دیگر چیست و توشهٔ آخرت و...بگذریم؛ من خودم در سالهایی که جوانتر از این که هستم بودم راه گروه دوم را پیگرفتم و چندی هم به پخش نامههایی برای شناساندن ایرانیان سپندارمذگان را پرداختم. ولی از آنجایی که اندیشه را پایانی نیست و فکر مردمان با گذشت زمان دگرشیافتنیاست و من خودم هم کوشیدهام که پرسمانهای روز را به داوری خرد خود بنهم امروز اندیشهای دیگر دارم.
به باور کنونی من آیین والنتاین نه به زور و داغ و درفش بیگانه که با خواست خود ایرانیان به جامعهٔ ایرانی راه یافتهاست. آری تبلیغات هم در این درونشد انباز بودهاست ولی دلیل دیگر این پذیرش همانا نیاز بوده و هست. نیازی که از پس این سالهای تاریک واپسین بیشتر رخ نمودهاست. برای کسانی که در سالیان دراز عمده رنگی را که دیدهاند سیاه و خاکستری بودهاست، رنگ صورتی و سرخ وه که چه چشم نوازند. نمیخواهم چندان به بحثهای اعتقادی دامن زنم ولی خوب باید بگویم در جامعهای که چندی نیستی در راه آماجی گُم افتخار شمرده میشود و یکدستسازی مردمان آن هم منطبق با قالبی خشک و دلگیر فریضه دانسته میشود، جایی که بایستهاست که سیهروی باشی و خاکسار تا با زنجیر به بهشتت کشند، خوب شگفت نیست که مردمان این جامعه تشنهٔ اندکی شادی و دمی اندیشه به خویشتنند، خردهای فردیت و جرعهای عشق.
پذیرش این آیین از برای خلئی بودهاست که سالها ایرانیان را آزردهاست. ولی سپندارمذگان؛ زندهیاد پ.رداوود سالیان دراز پیش پیشنهاد داد که این روز- که البته بر سر تطبیقش با تقویم کنونی هنوز اختلاف هست- به نام روز پرستار بزرگ داشتهشود. این گزینش خردمندانهای بود چه که اسپنتهآرمیتی یا همان سپندارمذ- که نام کهنهتر اسفند یا اسپند میباشد- ایزد نگهبان زمین بود و گوهرهٔ زمین، و زمین هم زنی که گیا و زیا را در دامان خود نگاه اشت. پس گزینش نیکی برای روز پرستار بودهاست. ولی آیا این روز میتواند روز عشق هم باشد؟ به دید من که از کوشندگان برای جایگزینی این جشن با سپندارمذگان بودهام این کوششها هودهای نداشتهاست جز آنکه سپندارمذگان را دوباره به ایرانیان شناساند، که البته نیکو میوهای بودهاست. ولی مردمان به درستی برداشت کردهاند که زن و زمین به جای خود و عشق و دلدادگی به جای خود. حساسیتهای من و ما با توجه به آسیبهای سامانمندی که فرهنگ ایرانی را آزاراندهاست و برنامهٔ پیروان امام محمد غزالی و دیگران درکپذیر است، ولی خوب شاید بد نباشد که از هر ریسمانی بیم گزیده شدن نداشته باشیم و اندکی ظرفیتهای فرهنگی خودمان را بازتر بگذاریم. اگر ملت ما با والنتاین شادند، من نیز با شادی هر انسانی شادم.
۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه
آریاییگرایی/آریاییستیزی- بخش پایانی
از این نغزتر نقش پیروان آیین بهایی در این جعلیات آریاییاست! ولی نقش این باورمندان فلکزده در این میان چیست؟ گویا آن است که فلان خاورشناسی که زمانی پدرانش پیرو آیین یهود بودهاند در یک سخنرانی آزاراندن بهاییان را نکوهیدهاست. خوب البته جنس جور است، پدران آن دانشمند یهودی بودهاند(رهبران پشت پردهٔ استعامار!)، خود او خاورشناس بودهاست(دانش من درآوردی جهودان برای فریب استعمارزدگان!) و ایشان در یک سخنرانی از زجری که بر پیروان بهاییگری میرود داد سخن دادهاست(پدافند از همدستان!). گمان نکنم نیاز به بازگویی باشد که بهاییگری روی هم رفته دینی سامیاست و ایرانی بودن پیروانش به معنای ریشهٔ ایرانی اندیشهٔ بهایی نمیباشد.
یافتههای نویسندگان ارجمند آریاییستیز به همین چند نومنه پایان نمییابد، ولی اگر بخواهم به همهٔ آنها اشاره کنم و پاسخی بنویسم باید کتابی بسیاربرگ بنگارم، پس به همین چند مورد نغزتر بسنده میکنم. ولی نتیجهای که این نویسندگان گرانارج از این آسمان ریسمانبافیها میگیرند این است که روزگاری ملتی به نام ملت مسلمان از این سو تا آن سوی جهان میزیستهاندو به خوشی و خرمی روزگار به سر میبرده و سرشان به کار خودشان بودهاست که ناگاه سر و کلهٔ مشتی استعمارگر فراماسونِ صهیونیستِ بهایی گبر (دربارهٔ نقش گبرکان! در استعمار ملت مسلمان شاید در آینده به صورت مستقل چیزکی نوشتم) از راه میرسند و روی شانهٔ این ملت میزندد که بابا تو عربی، برادر جان تو ایرانی هستی، جانان تو ترکی و مسلمانان هم فریب دروغهای پیوندشکنانهٔ این جماعت را خورده و به یکباره به جان هم میافتند و...!!؟
نمیدانم آیا آن نویسندگان فرزانه تاریخ ایران پیش از استعمار را نخواندهاند یا خوانده ولی فراموش کردهاند، یا شاید به سودشان نبوده که به یاد بسپرند؟ چگونهاست که فلان لغزش اطلاعاتی فلان کتاب کهن نه چندان معتبر را که ایرانیان را از نژاد سامی انگاشتهاست به یاد دارند ولی فراموش کردهاند یا نخواستهاند به یاد بسپارند که تفاخر به نیاکان در نزد ایرانیان نه ریشه در استعمار که به تاریخ فراموشناشدنیشان دارد. آیا آن چامهٔ اسدی را که به گردنفرازی عج بر عرب دلالت میکند را نخواندهاند؟ آیا نامی از شعوبیه نشنیدهاند؟ بشار پسر برد برایشان نامی گمنام است؟ نمیدانند که تا سالها پس از چیرگی ترک و تازی بر ایران، ایرانیان از خسروان یاد میکردند و به اندوه و دریغ از آن شکوه گذشته یاد میکردند؟ یا این نویسندگان نمیدانند و یا من اثرپذیرفته از فراموشخانهٔ فراماسونها و به شور سکههای زر فرزندان اسرائیل و افسون گبرکان بهایی زندیق کمونیست! کر و کور و بیاراده نمیخواهم یا نمیتوانم بپذیرم که بیرونی، فردوسی، ابن مقفع و بسیاری دیگر به پیروی از اربابان استعمارگر صهیونیست خود چنین دروغهایی سر هم کردهاند و به خورد ما کژفهمان دادهاند. و تاریخ راستین جهان بدین گونه بودهاست که مشتی بربر وحشی بیتمدن و چنین و چنان به بیداد روزگار میگذراندهاند که ناگاه نوری از بیابانهای بیآب و علف عربستان دمید و کران تا کران جهان را با پرتوش روشن نمود و از تابش آن نور ملتی آفریده شد به نام ملت مسلمان. و این ملت مسلمان سدهها زیست و از برکتش هم خود بالید و هم همسایگان نامسلمانش را شاد داشت. تا اینکه ناگاه حضرت ابلیس از زور رشک به پیکر یهودیت ظاهر شد، بر اروپاییان چیره گشت و خوان استعمار گسترد و ما را بدین گمراهی انداخت که امروز در این خیال خامیم که ایرانیانیم و نوادگان کورش و زرتشتها...!؟
یافتههای نویسندگان ارجمند آریاییستیز به همین چند نومنه پایان نمییابد، ولی اگر بخواهم به همهٔ آنها اشاره کنم و پاسخی بنویسم باید کتابی بسیاربرگ بنگارم، پس به همین چند مورد نغزتر بسنده میکنم. ولی نتیجهای که این نویسندگان گرانارج از این آسمان ریسمانبافیها میگیرند این است که روزگاری ملتی به نام ملت مسلمان از این سو تا آن سوی جهان میزیستهاندو به خوشی و خرمی روزگار به سر میبرده و سرشان به کار خودشان بودهاست که ناگاه سر و کلهٔ مشتی استعمارگر فراماسونِ صهیونیستِ بهایی گبر (دربارهٔ نقش گبرکان! در استعمار ملت مسلمان شاید در آینده به صورت مستقل چیزکی نوشتم) از راه میرسند و روی شانهٔ این ملت میزندد که بابا تو عربی، برادر جان تو ایرانی هستی، جانان تو ترکی و مسلمانان هم فریب دروغهای پیوندشکنانهٔ این جماعت را خورده و به یکباره به جان هم میافتند و...!!؟
نمیدانم آیا آن نویسندگان فرزانه تاریخ ایران پیش از استعمار را نخواندهاند یا خوانده ولی فراموش کردهاند، یا شاید به سودشان نبوده که به یاد بسپرند؟ چگونهاست که فلان لغزش اطلاعاتی فلان کتاب کهن نه چندان معتبر را که ایرانیان را از نژاد سامی انگاشتهاست به یاد دارند ولی فراموش کردهاند یا نخواستهاند به یاد بسپارند که تفاخر به نیاکان در نزد ایرانیان نه ریشه در استعمار که به تاریخ فراموشناشدنیشان دارد. آیا آن چامهٔ اسدی را که به گردنفرازی عج بر عرب دلالت میکند را نخواندهاند؟ آیا نامی از شعوبیه نشنیدهاند؟ بشار پسر برد برایشان نامی گمنام است؟ نمیدانند که تا سالها پس از چیرگی ترک و تازی بر ایران، ایرانیان از خسروان یاد میکردند و به اندوه و دریغ از آن شکوه گذشته یاد میکردند؟ یا این نویسندگان نمیدانند و یا من اثرپذیرفته از فراموشخانهٔ فراماسونها و به شور سکههای زر فرزندان اسرائیل و افسون گبرکان بهایی زندیق کمونیست! کر و کور و بیاراده نمیخواهم یا نمیتوانم بپذیرم که بیرونی، فردوسی، ابن مقفع و بسیاری دیگر به پیروی از اربابان استعمارگر صهیونیست خود چنین دروغهایی سر هم کردهاند و به خورد ما کژفهمان دادهاند. و تاریخ راستین جهان بدین گونه بودهاست که مشتی بربر وحشی بیتمدن و چنین و چنان به بیداد روزگار میگذراندهاند که ناگاه نوری از بیابانهای بیآب و علف عربستان دمید و کران تا کران جهان را با پرتوش روشن نمود و از تابش آن نور ملتی آفریده شد به نام ملت مسلمان. و این ملت مسلمان سدهها زیست و از برکتش هم خود بالید و هم همسایگان نامسلمانش را شاد داشت. تا اینکه ناگاه حضرت ابلیس از زور رشک به پیکر یهودیت ظاهر شد، بر اروپاییان چیره گشت و خوان استعمار گسترد و ما را بدین گمراهی انداخت که امروز در این خیال خامیم که ایرانیانیم و نوادگان کورش و زرتشتها...!؟
۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه
آریاییگرایی/آریایی ستیزی- بخش یکم
پژوهش بر روی زبان، فرهنگ و تاریخ مردمان هندواروپایی و میوهٔ به بار نشسته از آن پیشینهٔ چندان کهنی ندارد. این دانشها - که از زیر شاخههای فراوانش میتوان در دانشهایی چون ایرانشناسی، هندشناسی، اسلاوشناسی، ژرمنشناسی،... و بررسی آیینهایی چون مزدیسنا و هندوگرایی و نیز ادبیات کهن سانسکریت، اوستایی، پهلوی و... میتوان نام برد- از پس برآمدن رنسانس در باختر زمین و گذار سوی نوگرایی و نیز آشنایی تازه با دیگر بخشهای جهان رخ نمود و تا سدهٔ هژدهم میلادی در بستر کرانمندی اوفتاد و پژوهشهای پیرامون این رشته همچنان به راهاست.
در ایران، همزمان با روزگار بیداری ایرانیان، پدید آمدن روشنفکری ایرانی و کیستیکاوی پدرانمان، دانشهای روز نیز مجالی برای درونشد به اندیشههای ایرانیان یافتند.پیروزی مشروطه و جستارهای وابسته بدان یک گردن فرازیای را در ایرانیان پدید آورد که آمیزش با آن هویت یابی سبب بالیدن گروهی از اندیشمندان شد که به پشتوانهٔ بنمایههای خاوری و باختری و بهرهگیری از ابزار دانشیک اروپاییان و در آغاز شناخت یگانی به نسبت نو برای ایرانیان به نام ملت به تعریف و مفهومی کم و بیش فراموش شده به نام ایرانیگری رسیدند. البته تعریفی که هنوز بر سر حدودش کلنجار است. شاخ و برگهای این داستان به کنار؛ نتیجهای که از پژوهشهای هندواروپایی به دست آمد نشان از آن داشت که مردمانی که در گسترهٔ میان سرزمینهای هند تا اروپا میزیستهاند ریشه، تبار و خاستگاهی مشترک داشتهاند. چون دستهٔ خاوری این مردمان که پیشینهٔ تمدنی دیرپایی هم داشتهاند در روزگار باستان خود را آریایی خواندهاند در یک بازهٔ زمانی و پیش از برآمدن نازیسم به سراسر هندواروپاییان آریایی میگفتند.
بدینسان در زمانی نه چندان دور در اروپا تبی به نام شیفتگی جهان استورهای آریایی پدید آمد. در همین گرماگرمها هم بود که دانش مردمشناسی به پایهای رسیده بود که بخشبندی نژادی برپایهٔ داستانهای تورات را کناری نهاده بود و به تقسیم نژادها از روی استخوانبندی چهره و اندام انسان رسیدهبود. از آمیزش این دو دانش و همنشینیاش با این راستی تاریخی که برجستهترین تمدنهای بشری نزد سپیدپوستان رخ نمودهاند باوری پدید آمد به نام نژادگرایی یا راسیسم. نژادگرایان که خود را از تبار آریایی میدانستند سرمست از غروری نژادی خود را مبدا شهریگری دانستند و دیگر نژادها را سرچشمهٔ تباهی. این ایدئولوژی تازه نیاز به دشمنی هم داشت تا آماج تازشها شود و همهٔ کاستیها را بر گردن وی بیندازند. پس چه گروهی بهتر از ملت یهود؟ آوارگانی نگونبخت که از دیرباز از سرزمین پدران رانده شده و پراکنده در سرزمینهای مسیحی و مسلمان دلیل هر مصیبتی شناخته میشدند و کیسه بکس عقدههای درونخفته. به دیگر سخن نژادگرایان نفرت از یهود را از مسیحیت ستاندند. همین باور سهمناک بود که در آینده ابزار دست هیتلر و دولت ناسیونال سوسیالیستش شد که میدانم و میدانید. به هر روی اگرچه اگرچه دژخوییهای دولت نازی نام آریایی را لکهدار ساخت و ذهن مردمان را از واقعیت تاریخ دور، ولی خوب جلو پژوهشهای هندواروپایی را خوشبختانه نگرفت.
این کوتاه فشرده که نوشتم از تاریخچهٔ هندواروپایی شناسی بود. ولی در برابر آن جریان دیگری هم به ویژه در سالهای گذشته برپا گشتهاست. لحن این دستهها با هم یکسان نیست، گروهی دهان به دشنام و خوارداشت گشودهاند و دیگران متمدنانه بحث میکنند، ولی باور آنان کمابیش یکیاست و آن هم اینکه هندواروپاییشناسی و دانشهای پیرامونش سراسر دروغاست و ابزاریاست ساختهشده برای پیشبرد سیاستهای شوم فراماسونری، استعمارگران، صهیونیستها، بهاییان، گبرها و ...من با کسانی که راه هرزهدری پیش گرفتهاند و از سر بیسوادی راهزنی را راه ِ زنی خواندهاند و از اندیشهٔ تباهشان مایهای شگفت بر آن افزودهاند تا مردی گرامی را زشتکار خوانند و کسانی از این دست ندارم و این چند خط هم در پاسخ به کسانیاست که هم از ادب بهرهای دارند و هم دست کم محترمانه سخن میگویند.
یکی از مواردی که شم کارآگاهی توطئه پنداران آریاییگرایی را میجنباند این است که آنان زادهٔ کشورهایی استعمارگر بودهاند. درست است که این داشنمندان زادهٔ چنین کشورهایی بودهاند ولی این مانند این است که نگرههای داروین، یافتههای نیوتن، کوششهای گالیله و دهها نمونهٔ دیگر از این دست را هم به این دلیل که آورندگانشان زادهٔ کشورهایی استعمارگر بودهاند توطئهٔ استعمار برای چیرگی بر کشورهای استعمارزده بدانیم و راهکارهایی برای به بردگی کشاندن بیشتر مردمان. نغزتر آنکه این گرامیان خود استعمار را هم اداره شده به دست سازمانهای پنهان یهود پنداشتهاند و البته چه استدلالی بهتر از آنکه پژوهشگرانی چون دارمستتر یهودی یا یهودیتبار بودهاند. حال آنکه آشکاراست که اروپاییان مسیحی برای سالیان دراز پیروان یهود را سخت آزارندهاند و آنگاه که پیورزی مسیحی فروخسبید یهودستیزی نهادینه شده در اندیشهٔ اروپاییان این بار در نژادگرایی جلوه یافت و این نژادگرایی برپایهٔ پست انگاشتن نژاد سامی(که بهتر بود سرراست میگفتند یهودیان) و برترپنداری آریاییان(هندواروپاییان) استوار بود. این تئوری توطئهٔ پیچیده یه این میماند که کسی بیاید و راهی برای آزار و شکنجهٔ بیشتر خود بیابد. یعنی یهودیان آمدهآند و اندیشهٔ آریاییگرایی را جعل کردهاند تا در حقشان کشتارها و آزارهای بیشتری انجام گیرد. و حال پرسش به ذهن میآید که چرا چنین انسانهای هوشمندی که با مجموعهای از جعلیات خود دههها و سدهها مردمان بسیاری را سر کار گذاشتهاندسببساز نگونبختی بیش از پیش همکیشان و ملت خود شدهاند؟
دنباله دارد
سنگ گور جیمز دارمستتر ایرانشناس نامی با عبارت پارسی شبی در میان و خدا مهربان
در ایران، همزمان با روزگار بیداری ایرانیان، پدید آمدن روشنفکری ایرانی و کیستیکاوی پدرانمان، دانشهای روز نیز مجالی برای درونشد به اندیشههای ایرانیان یافتند.پیروزی مشروطه و جستارهای وابسته بدان یک گردن فرازیای را در ایرانیان پدید آورد که آمیزش با آن هویت یابی سبب بالیدن گروهی از اندیشمندان شد که به پشتوانهٔ بنمایههای خاوری و باختری و بهرهگیری از ابزار دانشیک اروپاییان و در آغاز شناخت یگانی به نسبت نو برای ایرانیان به نام ملت به تعریف و مفهومی کم و بیش فراموش شده به نام ایرانیگری رسیدند. البته تعریفی که هنوز بر سر حدودش کلنجار است. شاخ و برگهای این داستان به کنار؛ نتیجهای که از پژوهشهای هندواروپایی به دست آمد نشان از آن داشت که مردمانی که در گسترهٔ میان سرزمینهای هند تا اروپا میزیستهاند ریشه، تبار و خاستگاهی مشترک داشتهاند. چون دستهٔ خاوری این مردمان که پیشینهٔ تمدنی دیرپایی هم داشتهاند در روزگار باستان خود را آریایی خواندهاند در یک بازهٔ زمانی و پیش از برآمدن نازیسم به سراسر هندواروپاییان آریایی میگفتند.
بدینسان در زمانی نه چندان دور در اروپا تبی به نام شیفتگی جهان استورهای آریایی پدید آمد. در همین گرماگرمها هم بود که دانش مردمشناسی به پایهای رسیده بود که بخشبندی نژادی برپایهٔ داستانهای تورات را کناری نهاده بود و به تقسیم نژادها از روی استخوانبندی چهره و اندام انسان رسیدهبود. از آمیزش این دو دانش و همنشینیاش با این راستی تاریخی که برجستهترین تمدنهای بشری نزد سپیدپوستان رخ نمودهاند باوری پدید آمد به نام نژادگرایی یا راسیسم. نژادگرایان که خود را از تبار آریایی میدانستند سرمست از غروری نژادی خود را مبدا شهریگری دانستند و دیگر نژادها را سرچشمهٔ تباهی. این ایدئولوژی تازه نیاز به دشمنی هم داشت تا آماج تازشها شود و همهٔ کاستیها را بر گردن وی بیندازند. پس چه گروهی بهتر از ملت یهود؟ آوارگانی نگونبخت که از دیرباز از سرزمین پدران رانده شده و پراکنده در سرزمینهای مسیحی و مسلمان دلیل هر مصیبتی شناخته میشدند و کیسه بکس عقدههای درونخفته. به دیگر سخن نژادگرایان نفرت از یهود را از مسیحیت ستاندند. همین باور سهمناک بود که در آینده ابزار دست هیتلر و دولت ناسیونال سوسیالیستش شد که میدانم و میدانید. به هر روی اگرچه اگرچه دژخوییهای دولت نازی نام آریایی را لکهدار ساخت و ذهن مردمان را از واقعیت تاریخ دور، ولی خوب جلو پژوهشهای هندواروپایی را خوشبختانه نگرفت.
این کوتاه فشرده که نوشتم از تاریخچهٔ هندواروپایی شناسی بود. ولی در برابر آن جریان دیگری هم به ویژه در سالهای گذشته برپا گشتهاست. لحن این دستهها با هم یکسان نیست، گروهی دهان به دشنام و خوارداشت گشودهاند و دیگران متمدنانه بحث میکنند، ولی باور آنان کمابیش یکیاست و آن هم اینکه هندواروپاییشناسی و دانشهای پیرامونش سراسر دروغاست و ابزاریاست ساختهشده برای پیشبرد سیاستهای شوم فراماسونری، استعمارگران، صهیونیستها، بهاییان، گبرها و ...من با کسانی که راه هرزهدری پیش گرفتهاند و از سر بیسوادی راهزنی را راه ِ زنی خواندهاند و از اندیشهٔ تباهشان مایهای شگفت بر آن افزودهاند تا مردی گرامی را زشتکار خوانند و کسانی از این دست ندارم و این چند خط هم در پاسخ به کسانیاست که هم از ادب بهرهای دارند و هم دست کم محترمانه سخن میگویند.
یکی از مواردی که شم کارآگاهی توطئه پنداران آریاییگرایی را میجنباند این است که آنان زادهٔ کشورهایی استعمارگر بودهاند. درست است که این داشنمندان زادهٔ چنین کشورهایی بودهاند ولی این مانند این است که نگرههای داروین، یافتههای نیوتن، کوششهای گالیله و دهها نمونهٔ دیگر از این دست را هم به این دلیل که آورندگانشان زادهٔ کشورهایی استعمارگر بودهاند توطئهٔ استعمار برای چیرگی بر کشورهای استعمارزده بدانیم و راهکارهایی برای به بردگی کشاندن بیشتر مردمان. نغزتر آنکه این گرامیان خود استعمار را هم اداره شده به دست سازمانهای پنهان یهود پنداشتهاند و البته چه استدلالی بهتر از آنکه پژوهشگرانی چون دارمستتر یهودی یا یهودیتبار بودهاند. حال آنکه آشکاراست که اروپاییان مسیحی برای سالیان دراز پیروان یهود را سخت آزارندهاند و آنگاه که پیورزی مسیحی فروخسبید یهودستیزی نهادینه شده در اندیشهٔ اروپاییان این بار در نژادگرایی جلوه یافت و این نژادگرایی برپایهٔ پست انگاشتن نژاد سامی(که بهتر بود سرراست میگفتند یهودیان) و برترپنداری آریاییان(هندواروپاییان) استوار بود. این تئوری توطئهٔ پیچیده یه این میماند که کسی بیاید و راهی برای آزار و شکنجهٔ بیشتر خود بیابد. یعنی یهودیان آمدهآند و اندیشهٔ آریاییگرایی را جعل کردهاند تا در حقشان کشتارها و آزارهای بیشتری انجام گیرد. و حال پرسش به ذهن میآید که چرا چنین انسانهای هوشمندی که با مجموعهای از جعلیات خود دههها و سدهها مردمان بسیاری را سر کار گذاشتهاندسببساز نگونبختی بیش از پیش همکیشان و ملت خود شدهاند؟
دنباله دارد
سنگ گور جیمز دارمستتر ایرانشناس نامی با عبارت پارسی شبی در میان و خدا مهربان
۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه
خاستگاه آریاییان
پیرامون نگرهٔ کوچ آریاییان تاکنون گمانهزنیها و فرضیههای چندی پیش نهاد شدهاست. به کوتاهی بگویم که نگرهٔ کهن و البته پذیرفتهشدهترین این نظریهها میگوید که آریاییان در روزگاری پیش از تاریخ از جایی دیگر به درون پشتهٔ ایران کوچیدهاند. خود این دیدگاه شاخ و برگ و پیشنهادههای بسیاری دارد که به گمانهزنی و مدرکآوری برای خاستگاه نخستین و مسیر این کوچ میپردازد. به تازگی دیدگاهی تازه طرح شدهاست که در آن طرحکنندگان خود فلات ایران را خاستگاه نژاد آریایی و مبداء کوچ هندواروپاییان به سرتاسر گیتی میدانند. برجستهترین طرح کنندهٔ این نگره جهانشاه درخشانی میباشد. جز درخشانی در درون ایران هم این نگره هوادارانی چون رضا مرادی غیاثآبادی دارد.
راستش را بخواهید برای من ایرانی این نگره بسیار نغز و جذاب است. ولی اگر احساسات و تعصب را به کناری نهیم باید ببینیم نیرو و ناتوانی این دیدگاه چیست و آیا میتواند جایگزین نگرهٔ پیشین شود؟
نخست آنکه باید یک نکته را روشن سازم و آن اینکه هنگامی که از آریاییان سخن میگوییم نگاهمان به مردمان هندوایرانیاست که خود شاخهای از هندواروپاییاناند. اگرچه به دید دانشورانی چون زندهیاد پیرنیا گستردن نام یک شاخه به کل مجموعه شدنی و مجاز است ولی خوب از آنجا که نمیخواهیم در بررسیهایمان دچار آشفتگی مطلب شویم آریاییان را همان هندوایرانیان خواهیم دانست. پس از این باید گفت که مقصود هم از خاستگاه آریاییان نه خاستگاه نخستین هندواروپاییان که جاییاست که تیرههای هندوایرانی زمانی در آنجا کنار هم میزیستهاند و آنجا را در استورههای ایرانی ایرانویج خواندهاند.
گفتیم ایرانویج، این ایرانویج کلید ارزشمندی در یافتن آن خاستگاه نخستین است. دربارهٔ ایرانویج توضیحاتی در اوستا آمدهاست که ارزشمند مینماید. مهمترین این رهیافتها رود بهرود یا ونگهو دائیتی یا دایتی نیکوست. میماند که آن رود را بیابیم یا کجاییش را گمانهزنی کنیم. نیرومندترین نگره برای جای احتمالی ایرانویج آسیای میانه را نشانهرفتهاست و رود آموی جایگزین درخوری برای بهرود است. ولی پیروان نگرهٔ ایرانویجی فلات ایران با استناد به رویدادهای گیتاشناسانه بر این باورند که آن رود خلیج فارس کنونیاست که البته در آن زمان (واپسین عصر یخبندان) رودی پر آب بیش نبودهاست. خوب برای من ایرانی در زمانی که گروهی به یاری پولهای نفتیشان میخواهند نام خلیج فارس را خلیج عربی کنند این تئوری جذابیاست. ولی اگر کمی واقعبینانهتر بدین داستان مینگرم استدلالها و شواهد در دست برای این نگره را بسیار ناتوان و نابسنده میبینم. دوستان استدلالهایی چون نبود تپههای باستانی در کنار خلیج فارس کنونی را دلیل میآورند و میافزایند که چون چنین اثرهای باستانیای در کنار این دریاهای کنونی دیده نمیشود پس مردمان باستانی جایی جلوتر از این دریاها یعنی در بستر کنونی آن میزیستهاند. دیگر آنکه اثبات آن را به واکاوی کف خلیج فارس در آینده حواله میدهند. پس تا کف این دریا بررسی نشود نمیتوان چنین دیدی را پذیرفت و دیگر آنکه دربارهٔ نبود محلهای باستانی در کنار دریاهای کنونی به دید من این میتواند تایید کنندهٔ دیدگاه مهاجرت از مکانهای شمالیتر باشد.
دیگر آنکه با نگاهی به تاریخ پراکندگی مردمان آریایی میتوان حدسهایی دربارهٔ زیستگاه نخستین آنها زد. پیشتر از ووسونها(آسمانها) نام بردم که روزگاری در شمال باختری چین کنونی میزیستهاند. همچنین از روکسلانها یا آلانهای سپید نام بردم که زمانی در اروپای مرکزی با امپراتوری روم در زد و خورد بودند. فاصلهٔ اروپای مرکزی و نیز شمال باختری چین را با خلیج فارس بسنجید. آیا آریاییان از این نقطه بدان دو سوی دور پراکنده گشتهاند؟ دور از ذهن شاید ننماید چرا که ترکان زردپوست هم که زمانی در سرزمینهای شمالی چین میزیستند سدهها پس از آن و با گذشت زمان تا پشت دروازههای وین هم رسیدند. ولی آریاییانی که تا آن اندازه دور رفتنهاند چرا در سرزمینهای آبادتر و نزدیکتر به خلیج پارس جاگیر نشدند؟ برای نمونه در میانرودان(عراق کنونی). شاید برخی بگویند که خوب مردمان باستانی میانرودان هم آریایی بودهاند. ولی راستی این است که وابستگی تباری و زبانی ملتهای باستانی و نابودشدهٔ میانرودان، آسیای میانه و بخشهای نزدیک بدان شناختهشده نیست. زبانهایی چون سومری و عیلامی زبانهایی ایزوله شناخته میشوند و با هیچ زبان شناختهشدهٔ دیگری نسبتی ندارند. دلیل پافشاری برخی از دوستان برای پیوند دادن آنها با ایرانیان را هم درک نمیکنم و این کار را بیشتر واکنش یا تلافی کردارهای پانترکها و پانعربان دیگر جاعلان میدانم. در عراق بر عرب بودن سومریان پای میفشردند. شگفت نیست چون کشوری به نام عراق پیشینهای نداشتهاست و بیریشگی سرکردگان سیاسی آن سامان را به جعل واداشتهاست؛ ولی ما چرا!؟ این همه افتخارات بس نیست که بخواهیم با جعل هم برای خود افتخاری فراهم آوریم؟
بگذریم؛ اثرهای یافتشده در حوزهٔ فرهنگی آندرونوو و باشندگاههایی چون سینتاشتا و آنسوتر در نزدیک رود ولگا آباشهوو، آیینهای مردمان آن سامان، چون آیینها مردگان، نخستین نشانهها از ذوب فلزات و ریختهگری، یافت گردونهها و استفاده از اسب و...همه آن محدوده را جایی درخورتر برای ایرانویج استورهای مینمایاند و تئوری ایرانویج بودن کرانههای رود پیش از خلیج پارس از چنین گواههایی بیبهره است. اگرچه هواداران نگرهٔ ایرانویج بودن فلات ایران آندرونوو و فرهنگهای نزدیک بدان را تنها آثاری از کوچندگان از درون ایران میانگارند.
یک نمونه دیگر از استدلالهای آن گرامیان را میآورم و میکوشم پاسخی گویم و نوشتار را ببندم. جناب غیاثآبادی در جایی استدلال میکنند که چون در استورههای ایرانی شمال جای دیوان شمرده شدهاست چون شدنی نیست که ایرانیان سرای نیاکان خود را جای اهریمنی بدانند پس در نتیجه کوچی از شمال به جنوب روی ندادهاست! خوب این دیگر از آن سخنهاست! آن شمال کجاست؟ آیا ری به نسبت تخت جمشید شمال نیست؟ آیا آذرابادگان به نسبت شوش شمال نیست؟ حال آنکه هر دوی این جاها مکانهایی مقدس یا دست کم ارجمند برای ایرانیان بودهاست. این شمال هم یک تعریف نسیبی داشتهاست و نه مطلق. یعنی هر شمالی آشیانهٔ اهریمن شمرده نمیشدهاست. به احتمال در روزگار آریایی شمال مورد نظر سرزمینهای بالای بخش پوشش گیاهی تایگا بودهاست. در این نقطه در روزگار آریایی به احتمال بسیار مردمانی فینواوگری زبان میزیستهاند و وامواژههایی که از زبانهای هندوایرانی به زبانهای خانوادهٔ یادشده درآمده نیز باید به همین زمان مربوط باشد. پیشتر دربارهٔ فینواوگریها مطلبی نوشتهام و استدلال کردهام که میان آنها و آریاییان روابط چندان دوستانهای در کار نبودهاست.
ایرادهای بسیاری از این نگره میتوان گرفت اگرچه باز هم میگویم تئوری جذابیاست برای من ایرانی. ولی خوب دانش چیزیاست که نباید با احساسات و سیاست روز آن را آلود. چه آریاییان از آغاز باشندهٔ ایران بوده باشند یا از جایی دیگر بدین سرای کهن کوچیده باشند از ارزشهای ما نمیکاهد. ایران با نیاکان آریاییمان ایران شد و از آن پس نقش تعیین کنندهای را در تاریخ جهان بازی کرد. افتخارات ما هم در جهان کم نیست. به هر روی این جستار برای بحث و واکاوی بیشتر همچنان باز است.
راستش را بخواهید برای من ایرانی این نگره بسیار نغز و جذاب است. ولی اگر احساسات و تعصب را به کناری نهیم باید ببینیم نیرو و ناتوانی این دیدگاه چیست و آیا میتواند جایگزین نگرهٔ پیشین شود؟
نخست آنکه باید یک نکته را روشن سازم و آن اینکه هنگامی که از آریاییان سخن میگوییم نگاهمان به مردمان هندوایرانیاست که خود شاخهای از هندواروپاییاناند. اگرچه به دید دانشورانی چون زندهیاد پیرنیا گستردن نام یک شاخه به کل مجموعه شدنی و مجاز است ولی خوب از آنجا که نمیخواهیم در بررسیهایمان دچار آشفتگی مطلب شویم آریاییان را همان هندوایرانیان خواهیم دانست. پس از این باید گفت که مقصود هم از خاستگاه آریاییان نه خاستگاه نخستین هندواروپاییان که جاییاست که تیرههای هندوایرانی زمانی در آنجا کنار هم میزیستهاند و آنجا را در استورههای ایرانی ایرانویج خواندهاند.
گفتیم ایرانویج، این ایرانویج کلید ارزشمندی در یافتن آن خاستگاه نخستین است. دربارهٔ ایرانویج توضیحاتی در اوستا آمدهاست که ارزشمند مینماید. مهمترین این رهیافتها رود بهرود یا ونگهو دائیتی یا دایتی نیکوست. میماند که آن رود را بیابیم یا کجاییش را گمانهزنی کنیم. نیرومندترین نگره برای جای احتمالی ایرانویج آسیای میانه را نشانهرفتهاست و رود آموی جایگزین درخوری برای بهرود است. ولی پیروان نگرهٔ ایرانویجی فلات ایران با استناد به رویدادهای گیتاشناسانه بر این باورند که آن رود خلیج فارس کنونیاست که البته در آن زمان (واپسین عصر یخبندان) رودی پر آب بیش نبودهاست. خوب برای من ایرانی در زمانی که گروهی به یاری پولهای نفتیشان میخواهند نام خلیج فارس را خلیج عربی کنند این تئوری جذابیاست. ولی اگر کمی واقعبینانهتر بدین داستان مینگرم استدلالها و شواهد در دست برای این نگره را بسیار ناتوان و نابسنده میبینم. دوستان استدلالهایی چون نبود تپههای باستانی در کنار خلیج فارس کنونی را دلیل میآورند و میافزایند که چون چنین اثرهای باستانیای در کنار این دریاهای کنونی دیده نمیشود پس مردمان باستانی جایی جلوتر از این دریاها یعنی در بستر کنونی آن میزیستهاند. دیگر آنکه اثبات آن را به واکاوی کف خلیج فارس در آینده حواله میدهند. پس تا کف این دریا بررسی نشود نمیتوان چنین دیدی را پذیرفت و دیگر آنکه دربارهٔ نبود محلهای باستانی در کنار دریاهای کنونی به دید من این میتواند تایید کنندهٔ دیدگاه مهاجرت از مکانهای شمالیتر باشد.
دیگر آنکه با نگاهی به تاریخ پراکندگی مردمان آریایی میتوان حدسهایی دربارهٔ زیستگاه نخستین آنها زد. پیشتر از ووسونها(آسمانها) نام بردم که روزگاری در شمال باختری چین کنونی میزیستهاند. همچنین از روکسلانها یا آلانهای سپید نام بردم که زمانی در اروپای مرکزی با امپراتوری روم در زد و خورد بودند. فاصلهٔ اروپای مرکزی و نیز شمال باختری چین را با خلیج فارس بسنجید. آیا آریاییان از این نقطه بدان دو سوی دور پراکنده گشتهاند؟ دور از ذهن شاید ننماید چرا که ترکان زردپوست هم که زمانی در سرزمینهای شمالی چین میزیستند سدهها پس از آن و با گذشت زمان تا پشت دروازههای وین هم رسیدند. ولی آریاییانی که تا آن اندازه دور رفتنهاند چرا در سرزمینهای آبادتر و نزدیکتر به خلیج پارس جاگیر نشدند؟ برای نمونه در میانرودان(عراق کنونی). شاید برخی بگویند که خوب مردمان باستانی میانرودان هم آریایی بودهاند. ولی راستی این است که وابستگی تباری و زبانی ملتهای باستانی و نابودشدهٔ میانرودان، آسیای میانه و بخشهای نزدیک بدان شناختهشده نیست. زبانهایی چون سومری و عیلامی زبانهایی ایزوله شناخته میشوند و با هیچ زبان شناختهشدهٔ دیگری نسبتی ندارند. دلیل پافشاری برخی از دوستان برای پیوند دادن آنها با ایرانیان را هم درک نمیکنم و این کار را بیشتر واکنش یا تلافی کردارهای پانترکها و پانعربان دیگر جاعلان میدانم. در عراق بر عرب بودن سومریان پای میفشردند. شگفت نیست چون کشوری به نام عراق پیشینهای نداشتهاست و بیریشگی سرکردگان سیاسی آن سامان را به جعل واداشتهاست؛ ولی ما چرا!؟ این همه افتخارات بس نیست که بخواهیم با جعل هم برای خود افتخاری فراهم آوریم؟
بگذریم؛ اثرهای یافتشده در حوزهٔ فرهنگی آندرونوو و باشندگاههایی چون سینتاشتا و آنسوتر در نزدیک رود ولگا آباشهوو، آیینهای مردمان آن سامان، چون آیینها مردگان، نخستین نشانهها از ذوب فلزات و ریختهگری، یافت گردونهها و استفاده از اسب و...همه آن محدوده را جایی درخورتر برای ایرانویج استورهای مینمایاند و تئوری ایرانویج بودن کرانههای رود پیش از خلیج پارس از چنین گواههایی بیبهره است. اگرچه هواداران نگرهٔ ایرانویج بودن فلات ایران آندرونوو و فرهنگهای نزدیک بدان را تنها آثاری از کوچندگان از درون ایران میانگارند.
یک نمونه دیگر از استدلالهای آن گرامیان را میآورم و میکوشم پاسخی گویم و نوشتار را ببندم. جناب غیاثآبادی در جایی استدلال میکنند که چون در استورههای ایرانی شمال جای دیوان شمرده شدهاست چون شدنی نیست که ایرانیان سرای نیاکان خود را جای اهریمنی بدانند پس در نتیجه کوچی از شمال به جنوب روی ندادهاست! خوب این دیگر از آن سخنهاست! آن شمال کجاست؟ آیا ری به نسبت تخت جمشید شمال نیست؟ آیا آذرابادگان به نسبت شوش شمال نیست؟ حال آنکه هر دوی این جاها مکانهایی مقدس یا دست کم ارجمند برای ایرانیان بودهاست. این شمال هم یک تعریف نسیبی داشتهاست و نه مطلق. یعنی هر شمالی آشیانهٔ اهریمن شمرده نمیشدهاست. به احتمال در روزگار آریایی شمال مورد نظر سرزمینهای بالای بخش پوشش گیاهی تایگا بودهاست. در این نقطه در روزگار آریایی به احتمال بسیار مردمانی فینواوگری زبان میزیستهاند و وامواژههایی که از زبانهای هندوایرانی به زبانهای خانوادهٔ یادشده درآمده نیز باید به همین زمان مربوط باشد. پیشتر دربارهٔ فینواوگریها مطلبی نوشتهام و استدلال کردهام که میان آنها و آریاییان روابط چندان دوستانهای در کار نبودهاست.
ایرادهای بسیاری از این نگره میتوان گرفت اگرچه باز هم میگویم تئوری جذابیاست برای من ایرانی. ولی خوب دانش چیزیاست که نباید با احساسات و سیاست روز آن را آلود. چه آریاییان از آغاز باشندهٔ ایران بوده باشند یا از جایی دیگر بدین سرای کهن کوچیده باشند از ارزشهای ما نمیکاهد. ایران با نیاکان آریاییمان ایران شد و از آن پس نقش تعیین کنندهای را در تاریخ جهان بازی کرد. افتخارات ما هم در جهان کم نیست. به هر روی این جستار برای بحث و واکاوی بیشتر همچنان باز است.
اشتراک در:
پستها (Atom)