۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

آغاز شعوبیه

شعوبیه جنبش ملی ایرانیان بود که از پی اشغال ایران به دست عرب‌ها و در مقابله با خوارداشت‌های نژادی این قوم بر ضد ایرانیان برپاشد. شوربختانه آنگونه که باید در نوشته‌ها و پژوهش‌های تاریخی ما بدین جنبش پراهمیت و اثرگذار پرداخته نشده‌است. از آنجا که در این جایگاه در اندیشهٔ پرداختن به جزئیات موبه‌موی این جنبش نیستم به کوتاهی می‌گویم که شعوبیه جایگزین جنبش اهل تسویه بود و این اهل تسویه می‌کوشیدند تا به عرب ثابت کنند که همهٔ مردمان برابرند و عرب برتری‌ای بر دیگر نژادها ندارد که بخواهد بدان ببالد و بدتر از آن بدان بهانه دیگران را بیازارد. از آنجا که کار تسویه‌جویان به جایی نرسید از دل آن شعوبیه برآمد که کوشید تا با گوشزد کردن بزرگی‌های ایرانیان و افتخارهای تاریخی این نژاد یکی به عرب بیاموزد که در برابر چنین بزرگی‌هایی جایی برای نژادپرستی ندارد و دیگر آنکه ایرانیان را به سوی آزادی و استقلال و رهایی از یوغ بیگانه رهنمون سازد. شعوبیه تا سدهٔ ششم هجری برپا بوده‌است و اثرهایی از آن در تاریخ دیده می‌شود ولی در این نوشتار به نقطهٔ آغاز این جنبش خواهم پرداخت.
آغاز این جنبش به درستی دانسته نیست. شاید از نخستین روزگاری که پاره‌ای از ایرانیان در جستجوی برابری وعده داده شده از سوی دین تازه بدان پیوستند و به زودی از آن سرخورده شدند این اندیشه در مغزشان راه یافته باشد، شاید در زمانی زودتر از آن هنگام که پیروز ابولولو عمر خلیفه را کشت. کسی به درستی نمی‌داند ولی آنچه در تاریخ از آغاز شعوبیه می‌دانیم به خلافت اموی بازمی‌گردد.

تازیان در تازش به ایران به جز ویرانی اسیرانی را نیز با خود بردند. پاره‌ای از آنان به لطف استعداد طبیعی توانستند در دین تازه پیشرفت کنند و به جایگاه فقیهی یا ندیمی شیخی یا خلیفه‌ای دست یابند. اگرچه همواره انگ موالی بودن بر سینه‌های اریانی سنگینی می‌کرد و ستم این زاغساران بی‌آب و رنگ را پایانی نبود. گروهی هم زبان عربی را به نیکی آموختند و راه شاعری را پیش گرفتند. هنری که عرب همواره بدان می‌بالید و آن را ویژهٔ خود و جلوه‌ای آشکار از برتری نژاد خود می‌دانست. به زودی این هنر از چیرگی عرب خارج شد و ایرانیان گوی چوگان شعرگویی را از عرب ربودند چنانکه روزگاری آمد که بشار بر تخارستانی شعوبی بر همهٔ شاعران عربی‌گوی آن روزگار پیشی گرفت. بگذریم؛ در تازش عرب بدیران گفتیم که ایرانیان بسیاری به بند کشیده شده و از ایران به بندگی برده شدند. در میا آن بندگان سه برادر بودند از پارس در جنوب ایران، اسماعیل، ابراهیم و محمد فرزندان یسار نسایی. این هر سه زبان عرب را آموختند و پیشهٔ شاعری پیش گرفتند. اسماعیل ولی از دو برادر پیشی گرفت و در دستگاه خلافت اموی به یاری استعادی که در سرشت خود داشت نام و آوازه‌ای یافت. امویان سخت عربی‌گرا و نژادپرست بودند و اینکه کسی از موالی در دستگاه اینان راهی یافته بود نشان از توانایی‌های او داشت. سرانجام او به دربار هشام عبدلملک خلیفهٔ اموی(۶۹۱-۷۴۳ پس از زایش عیسای ناصری) راه یافت و چامه‌هایش در دل آن خلیفه نشست. این اسماعیل یسار نسایی به جای آن که از موقعیت به دست آمده در راه آسایش و لذت از زندگی سود برد راه دیگری را پیش گرفت، فرصت را غنیمت شمرد و فریاد آزادگی سرود. روزی در برابر خلیفه و دیگر کارگذاران عرب وی شعری را خواند که در آن به تبار ایرانی خود بالیده بود و بزرگی ایران و فرهومندی خسروانش ار به تازیان گوشزد می‌نمود. اصل این شعر خوشبختانه هنوز هم در دست است. دلیری اسماعیل در سرودن این شعر و از آن بالاتر دلاوریش در خواندن آن در برابر خلیفهٔ عرب‌گرای ایرانی‌ستیز هشام را چنان گران آمد که دستور داد وی را تا مرز مردن در آب فرو برند تا مرگ را به چشم ببییند و پس از آن شکنجه وی را به حجاز تبعید کردند.

می‌توانیم شعری را که اسماعیل یسار نسایی در برابر هشام خواند را اعلامیهٔ آغاز جنبش شعوبیه دانست چه که در آن زمان هشام نماد همهٔ عربیت بود و خواندن آن شعر اعلام نستوهی و مانایی ایرانی‌گری بود به عرب.
اسماعیل و برادرانش هرگز دست از اندیشهٔ ایرانی خود برنداشتند و از اینرو همواره زیر آزار زیستند. اسماعیل خود زندگی درازی داشت و تا روزگار خلیفه‌گری مروان حمار واپسین خلیفه از دودمان امویان هم زنده ماند. ولی بخت یاری نکرد تا شکست آنان را به دست ابومسلم خراسانی و کشته‌شدن مروان و برافتادنشان را ببیند.