به ساعتت مینگرم،ساعت یک قرار نهار دارم،یک دیدار ساده،ولی البته برای هر دو سوی دیدار در جای خود مهم. آغاز راه را باید با اتوبوس بروی،ساعت هشت ساعت راهافتادن اتوبوس است ولی هنوز خبری نیست. چند نفری بیرون سیگار روشن کردهاند. چمدانی بزرگ دختر و پسری جوان را به هم پیوستهاست. آفتاب هنوز آن اندازه بالا نیامده که انسان را کلافهکند. از اینجا تا جای قرار دو بار باید سوار دو جور خودرو شوم،اتوبوس و سواری. روی هم رفته سه ساعت و نیم در راه خواهم بود. خوب این قرار برای من مهم است،میتوانم با اتوبوس ساعت نه بروم،ولی خوب بهتر است یک ساعت زودتر راه بیفتام تا مبادا رخدادی پیشبینینشده کاسهکوزه ما را به هم بریزد. خوب البته دیر راه افتادن در کشور ما رخدادی عادی است،نیست!؟ آنسوترک راننده با پوشش سپید رانندگان پایانهها با آن سردوشیهای چسبی دارد با دوستانش چای مینوشد و هر از گاهی که از خنده رودهبُر میشود بخشی از چای را به بیرون میافشاند! با خودم میگویم چه خوب که زودتر راهافتادم! بس که هول این دیدار بودم فراموش کردم که ناشتایی بخورم. میروم سوی راننده:«آی راننده،ما بریم تا این فروشگاه ترمینال و برگردیم که جامون نمیذاری؟» راننده میخندد:«همه جای ترمینالم بگردی جات نمیذاریم!» به روز میخندم و میروم،بیمزه! یک شوکولات و آبمیوه،میشود یک اسکناس بیارزش و چندتا شیرینی آشغال. فروشنده میگوید:«ببخشید پول خرد ندارم».
«خواهش میکنم». این هم راهی برای فروش جنسهای بنجل! به نردهها تکیه میدهم. عینک آفتابیم را میزنم و آبمیوه نهچندان خوب ساخت میهنمان را مینوشم. هشت و بیست و پنج دقیقه. و سرانجام راننده به سوی خودروش میآید. همرهانما سوار میشوند و من اندکی آسوده میشوم. ولی نه از آمدن راننده و به راه افتادن خبری نیست. هشت و سیوپنجدقیقه راننده سوارمیشود و اتوبوس را روشن میکند،ولی دوباره پیاده میشود. میروم پایین؛«راستش رننده منتظر دو تا مسافره که از آشناهاشونَن،حتماً کاری پیشومد کرده که دیر رسیدن،خوبیت نداره بذارنشون برن». بله بله،چه دلیل استواری،بستگیهای خویشاوندی و کار و پیشه گرههای ناگسستنی جامعه ایرانیند! چه خوب شد یک ساعت زودتر راهافتادم!
ساعت هشت و چهلوپنجدقیقه سرانجام اتوبوس دارد راهمیافتد. مسئول پایانه که ناراحتی مرا برای دیر راهافتادن دیده هنگامی که از برای چک کردن مسافرها و صندلیها از کنارم رد میشود میگوید:«دیدی بالاخره راه افتاد،الکی حرص میخوردی»!باز هم رو به او زورکی میخندم،بالاخره راه افتاد!الکی حرص میخوردم!
صندلی کناریم مردی نشسته است با پوششی چروک با رنگهای روشن. سرم را میخورد،از هر دری سخنان بی سر و ته میزند،از اینکه سوئیس فاسدترین کشور جهاناست و در فرانسه خبری از شستشو نیست و تا سیاست ایران گفتگوهای تلفنی بوش پسر و رهبران ایران و گروههای تروریستی و...!!!و من هم لبخند پیوسته بر لب و تکان سر و در یک زمان شایسته خودم را به خواب میزنم و راستی راستی به خواب میروم.
از خواب بیدار میشوم،اتوبوس ایستادهاست،به ساعت مینگرم؛نه و نیم است. اتوبوس دارد سوختگیری میکند،و خوشبختانه همسفر ما هم خواب است! دیگر خوابم نمیآید،میشود به این که امروز در سر قرار چه پیش خواهد آمد بیندیشم. در کیفم دست میکنم و کادویی را که خریدم لمسمیکنم. سرانجام اتوبوس به راهمیافتد و من در اندیشههایم غرقمیشوم. نیم ساعتی میگذرد و اتوبوس دوباره میایستد،گشت راهنمایی و رانندگی و خلافیهای اتوبوس و...پانزدهدقیقهای بر سر جای خود ایستادهایم. سرانجام سبیل افسر وظیفهشناس را گویا راننده چرب کرده و یا من بیش از اندازه بدبینم!به هر روی باز هم به راه میافتیم. و من میاندیشم که چه کار خردمندانهای کردم که با اتوبوس ساعت هشت به راه افتادم.
ساعت ده و چهل و پنج دقیقه است و اتوبوس ایستی کوتاه دارد،یک قهوهخانه سر گردنه. پیاده میشوم. کلافهام،لگدی به قوطی خالی نوشیدنی جلوی پایم میزنم،چند گام آنسوتر سطل زبالهای از پری دارد میترکد! حساب میکنم؛تا پانزده دقیقه دیگر اتوبوس راه میافتد،پس از آن یک ساعت و چند دقیقهای در راهیم. روی یک میز نه چندان پاکیزه کیفم را باز میکنم و کادو را بیانکه از کیف در بیاورم مینگرم،دیدار شیرینی خواهد بود. خوب یک جا درست حساب کردم! پانزده دقیقه پس از آن اتوبوس دارد راه میافتد و صدای راننده که«...کسی بغلدستیش پایین نباشه»!
سرانجام میرسیم. به ساعتم نگاه میکنم،دوازده و پانزده دقیقه. خوب هنوز چهل و پنج دقیقه زمان دارم تا به جای قرار برسم و تا آنجا با یک خودرو سواری تنها نیم ساعت راهاست. ولی،ولی...لعنت به این شانس،در ایستگاه تاکسیهای پایانه خبری از تاکسی نیست. از مردی که درون باجه نشسته میپرسم:«پس ماشینا کوشَن؟»
«چه میدونم،شاید حال نداشتن بیان،کار کساته»!
به این میگویند...پیاده راه میافتم به سوی دروازه برونشد پایانه. کنار خیابان میایستم. ماشینهای رنگ و رو رفته جلو پایم میایستند. بیشترشان سرنشین دارند و من میخواهم دربست بروم،پس به آنها نگاه هم نمیکنم. نگاه ساعت میکنم،چه زود گذشت،ای داد،دوازده و سی. ماشینی سرانجام جلوی پایم پارک میکند.
«...چند میبری؟»
«۲.۵»
«چه خبره!؟»
«نمیخوای نیا!»
«۱.۵ بریم؟»
و ماشین گازش را میگیرد و جلوتر دختر و پسر جوانی را سوار میکند. اه!ماشین دیگری میایستد،یک پیکان رنگ و رو رفته و زهواردررفته.
«...چند؟»
«۳!»
دندانهایم را روی هم میفشارم. «۲.۵»!
«بیا بالا»
به ساعتم مینگرم،از از دوازده و سی و پنج گذشتهاست. در ابوطیارهای که درآن نشستهام درست بسته نمیشود. راننده خم میشود و در را با قلق شگفتانگیزی که دارد میبندد. نگاهی به من میکند و سر به سخن میگشاید.
«آره!جوونم جوونای قدیم...».«...خیابونم خیابونای قدیم...».«مامورم مامورای قدیم...».«مردمم مردم قدیم...»و من میاندیشم که این قدیم کی بودهاست. پشت دو چراغ قرمز میایستیم و من پیوسته به نشانه پذیرش سخنان راننده سر تکان میدهم و گاه بلهای میگویم. ساعت دوازده و چهل و پنج است. راننده نگه میدارد،پیاده میشود و از دکه کنار خیابان چند نخ سیگار سرخفیلتر میخرد. به ساعتم نگاه می کنم،راننده جیبش را میگردد. میآید جلو و از پنجره من داشبرد را میگشاید. «ببخشید پول خرد ندارید؟»دست میکنم در جیبم و چند دویستی و صدی و پنجاهی در میاورم و بدو میدهم. «آقا نوکرت من عجله دارم!»
«خوب بابا میرسی!»
پول را میدهد و سوار می شود. «آره!همه عجله دارن. نمیدونم این مردم چشونه،بابا تلویزیونم میگه دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه...» ناگهان با ماشینی شاخ به شاخ میشود و از خوشبختی جاخالی میدهد. پیاده میشود و از زیر صندلی یک چوب تراشخورده بیرون میکشد. «آقا بیخیال...!»
ولی دیر شدهاست. به سوی ماشینی که آنسوتر در پشت سر نگهداشته میرود. راننده آن ماشین هم در آغاز پیاده میشود و هنگامی که راننده را دست به چوب میبیند برمیگردد و با یک آچار بزرگ بازمیگردد. «مردیکه الدنگ،رانندگی بلد نیستی غلط میکنی میشینی پشت فرمون...»
«...زر نزن گاریچیِ ...»
مردمان گردمیایند و چند نفری دو راننده را نگه میدارند تا به هم نرسند. پیاده میشود از روی خشم لگدی به چرخ جلو خودرو میزنم. میروم به سوی راننده و دستش را میگیرم. «مرگ من بیا بریم،چیزی نشده که»
«وایسا باباشو جلو چشش بیارم...»
به هر بدبختی هست راننده را سر جایش مینشانم. راننده دشنام را به خویشاوندان بیشتر مادینه راننده خودروی یادشده میکشد و من سرم را گرفتهام. با ترس به ساعتم نگاه میکنم،تا کی چیزی نماندهاست. پشت گردنم را دو دستی میگیرم و به صندلیم تکیه میزنم. راننده سیگارها را یکی پس از دیگری دود میکند و به نخستین دکه سیگارفروشی که میرسد نگه میدارد. دیگر ایستادگیای نمیکنم. برمیگردد و در دستش چند نخ سیگار دیگر است. «اعصاب برا آدم نمیذارن!» مینشیند و میراند. یک چراغ قرمز دیگر و اکنون ساعت یک و ده دقیقه هم گذشتهاست. در نزدیکی یک پمپ بنزین از تندی خودرو میکاهد. «آقا دمت گرم،بیخیال بنزین زدن،من عجله دارم.»
«ماشین که بیبنزین راه نمیره قربونت برم.» صف دراز پمپ بنزین و تاپتاپ دل من و ساعتی که به تندی باد می گذرد. ساعت یک و بیست دقیقه است. سرم را گرفتهام و روی داشبرد خم شدهام. «شما انگار حالت خوب نیست،احتمالا گرمازده شدی!»
«بله بله!اگه میشه یه کم تندتر»
«ای بابا جمبوجت که نیست این اتل ما!»
سرانجام به رستورانی که در آنجا قرار گذاشتیم میرسیم. با ناامیدی به ساعت نگاه میکنم،یک و چهل دقیقه. پول را به راننده میدهم. «دیدی رسیدیم هی هول بودی!»
پیاده میشوم. آرام گام برمیدارم. موهای ژولیدهشدهام ریخته روی چهرهام و من هم درستش نمیکنم. در رستوران را باز میکنم. نیست! چرخی میزنم و نگاهی به همه جا میاندازم. روی صندلی کنار میزی مینشینم. پیشخدمت میآید:«چی میل دارید؟»
«یک ماءالشعیر خنک»میرود و زود با یک ماءالشعیر برمیگردد:«این یادداشت باید مال شما باشه،آقای..»
«بله» یادداشت را با شرمندگی میخوانم. نوشیدنیم را نیمهکاره رها میکنم. پول آن را حساب میکنم و می زنم بیرون. اندوه،شرم و خشم همه با هم مرا میترکانند. چند گامی برمیدارم. گرمای هوا صد برابر شده و من خیس عرقم. کیفم را باز میکنم و کادو را بیرون میآورم. عرق دستم کاغذ آن را خیس میکند. کادو را بلند میکنم و میخواهم به سویی پرتابش کنم. پشیمان میشوم. میگذارمش سر جای آغازین. آرامارام و بیآماج راه میروم و میاندیشم. «خوب چه بهانهای پذیرفتهاست؟من بدقولی کردم و دیر رسیدم،تنها همین! این که چرا دیر رسیدم تا چه اندازه مهم است؟!». روی نیمکتی که آن نزدیکیهاست مینشینم و به خیابان تهی از مردمان نگاه میکنم. «در این کشور زمان برای کسی مهم نیست. روزانه مردمان این کشور زمان بسیاری را هرز میکنند،زمان خودشان و دیگران را و زجرآورترینش بیارزشی زمان دیگر شهروندان این کشور است در جایجای این میهن آشفته.» و زهرخندی میزنم:«چه واژهای!شهروند!چند تن در این کشور میدانند شهروندی چه معنایی دارد؟و چه ارزشی؟»
برمیخیزم و به سوی دنباله زندگی میروم. زندگی درسرزمینی که مردمانش برای حقوق همدیگر هیچ ارجی نمیگذارند. برای پیگرفتن زندگی در سرزمینی که زمان برای کمتر کسی طلاست. و من یک آدم بدقولم چون درسرزمینی میزیم که زمان من برای کمتر کسی مهم است
۱۳۸۶ اردیبهشت ۳۰, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
ارسال یک نظر