۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

تبار آزادگان و اندیشهٔ بندگان

سال‌هاست که سامانهٔ ارباب-رعیتی برافتاده‌است، برده‌داری -دست کم در بعد قانونیش- از میان رفته‌است. ولی گویا هنوز جاپای آن روزگار تاریک و تلخ از گفتار و نوشتار ما ایرانیان نیفتاده‌است. انبوهی واژگان شرمبار هنوز از زبان ما پاکسازی نشده‌اند. نمونه‌اش همین واژهٔ زشت و شوم بنده. این واژه که ریشهٔ پهلوی بندگ دارد اشاره به بردگی از راه به اسارت افتادن داشته‌است. در روزگار اسلامی که برده‌فروشی بازرگانی پرسودی بود بندگان رسته‌ای از جامعه گشتند که چون کالا خرید و فروش می‌شدند و شاید حقوقشان اندکی از دیگر جانداران چون چهارپایان بیشتر بود. ولی خوب کالایی بودند بی‌چاره و ناگزیر به انجام خدمت برای برده‌دار. بگذریم، این داستان را همه می‌دانند و کلبهٔ عمو تام هم داستان شناخته شده‌ای‌است. ولی نمی‌دانم در این روزگار که دیگر برده‌ای خرید و فروش نمی‌شود چه چیزی برخی هم‌میهنان آزاده‌تبار ما را بدین واداشته تا در گفت و نوشت خود را تا مرز بندگی فروکشند.

پاسخی که شاید برخی دوستان دهند این است که نه خوب برداشت گوینده شنونده از چنین واژه‌ای این نیست که طرف به راستی برده است یا خود را بردهٔ آن کس می‌داند و...بله من هم می‌دانم که این تعارفی لوس بیش نیست. ولی چه تعارفی؟ تعارفی که در آن فرد برای نشان دادن دوستی خود را تا مرز بندگی فرد روبه‌رو به پایین می‌کشد و از شخصیت خود می‌کاهد. غافل از آنکه دوستی در برابری معنا می‌یابد و نه در تفاوت حقوق. حالا من انسان بیایم خودم را در حد یک کالای قابل خرید و فروش پایین بیاورم تا ارادتم به طرف مقابل را برسانم!؟ چگونه خردی در آن نهفته است من نمی‌دانم. از آنجایی که می‌دانم چنین شیوهٔ نگارشی خودخواردارانه‌ای بیشتر کورکورانه است تا خودخواسته و اندیشیده بیش از این وارد جزئیات داستان نمی‌شوم. همین اندازه بگویم که دوستان دست نگه‌دارید که این نه فروتنی است، پست انگاری خود است.

بنده‌ای نمونه‌ای از خروار این واژگان نکوهیدهٔ شرمبار بار است. در پس و پیش همین واژه چه‌ها که نمی‌آورند چون: بندهٔ حقیر سراپا تقصیر! یا دستینه‌هایی چون الاحقر! و واژگانی به همین پایه زشت و زننده. فرزندان آزادگان اگر امروز در اندیشهٔ دستیابی به حقوق راستین شهروندی خویشند بهتر آن‌است که نخست این اندیشه و گفتار بندگی و خودکوچک‌بینی را به دور بیندازند.

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

نوروز جمشیدی

باز هم نوروزی دیگر در راه است. از این آیین کهن بسیار سخن‌ها گفته‌ و نوشته‌اند. با این که من همهٔ آیین‌های جهان را نمی‌شناسم و از آن دسته‌ای هم که می‌شناسم جز اندکی نمی‌دانم، ولی گمان نمی‌کنم هیچ آیینی از دید دیرینگی، استواری و گستردگی در سراسر جهان به پای نوروز جمشیدی برسد. پنداری همهٔ شکیب و پایداری برای ایرانی ماندن در این آیین تبلور یافته‌است. سر فرود آوردن دولت ترکیه در برابر نوروز- و آن هم ترکیه‌ای که سالیان دراز جلوی برگذاری این جشن را از سوی کردان ایرانی‌نژاد آن سامان می‌گرفت- نشانی از زورمندی و توانایی این جشن کهن است. و نیز دیدیم که آن روزی که حباب سرخ شوروی ترکید، دوردست‌ترین سرزمین‌هایی که زمانی آشیان ایرانیان بودند به چه شگفتی به دامان نوروز بازگشتند. گو که ققنوس نوروز با گذشت سده‌ها و هزاره‌ها از خاکستر خود بازآفریده شده‌است. آیینی که نوید آمدن بهار می‌دهد و امید نوشدنی دوباره برای جهان، نوزایی‌ای تراویده از اندیشه‌های ایرانی و بازسازی‌ای از فرشکرد آرمانی.

برگذاری دوبارهٔ نوروز به بستر باستانی‌اش فرخنده خبری‌است. ولی در پی آن کسانی کوشیده‌اند تا آن را انیرانی بخوانند تا شاید آن بتوانند آن را از آن خود بشناسانند تا از پسش کمبودهای فرهنگی خویش را پوشش دهند. این گروه دروغ‌پرداز را پاسخی نشاید چرا که سخنانشان ارج دانشیک ندارد و یاوه‌های پوچی بیش نیست. ولی گروهی از پژوهشگران با استدلال‌هایی دانشی داشتن تبار ایرانی را برای این جشن زیر شوال برده‌اند. چهرهٔ برجستهٔ این گروه زنده‌یاد مهرداد بهار پژوهشگر ارزندهٔ ایرانی‌است. بهار همانگونه که گفته شد نوروز را دارای اصلی ناایرانی دانسته و خاستگاه آن را از آن همسایگان میانرودانی ایران می‌داند و احتمال می‌دهد که از فرهنگی بابلی به اندیشه ایرانی درون شده‌باشد. اگر احتمالی که آن استاد فرزانه داده‌است درست باشد هم، نوروز باز از پس هزاره‌ها و سده‌ها ایرانی مانده، رخت ایرانی پوشیده و با اندیشهٔ ایرانی جور درآمده است. بماند که من نوروز را برخاسته از اندیشهٔ ایرانی می‌بینم چه که آن آرمان کهن نوشدگی جهان در لابه‌لای تار و پود این آیین به خوبی آشکار است. انیرانی دانستن تبار این روز می‌تواند به چند عامل بازگردد، یکی داشتن همسان در میان مردمان بابلی و سومری؛ که خوب می‌توان گفت در میان همهٔ ملت‌ها کمابیش چنینی آیین‌هایی دیده می‌شود. دیگر اینکه نوروز را سراسر آیینی زرتشتی نمی‌دانند و بیشتر جنبهٔ ملی دارد. این هم به دید من چیز چندانی را نمی‌رساند، آیین نوروز برپایهٔ استوره‌های آریایی به روزگار پیش از زرتشت باز می‌گردد و اگرچه از سده جوانتر است ولی خوب پس از پیدایی مزدیسنی بیشتر مورد توجه توده‌های مردم بوده‌است دینیاران. سه دیگر آنکه پیدایش نوروز را وابسته به شناخت زیج و گاشماری دانسته‌اند و این دانش‌ها را هم به احتمال ملت آریایی از همسایگان غربی‌اش وام گرفته‌است. درست است آشکاری زمان دقیق نوروز به پس از پیدایش گاشماری باز می‌گردد، ولی فهم رسیدن بهار که دیگر نیازی به دانش تقویم ندارد.

به هر روی نوروز را سده‌هاست که ایرانی‌است. گویی ایرانی‌گری و نوروز روحی یکه دارند. در سرزمین‌هایی که مردمانش دیگر ایرانی را نمی‌شناسند این نوروز همچنان پابرجاست. نوروز دیگر آیینی جهانی‌است، پیشکشی از فرهنگ ایرانی به جامعهٔ جهانی. آیینی است که دشمنان را به زانو در آورده‌است و بیگانگان را به احترام واداشته. نوروزی خوش و سال نوی فرخنده را برای همهٔ جهان آرزومندم؛ و برای ایرانیان نیز اندکی هوای آزاد

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

والنتاین ایرانی

نمی‌دانم تاکنون چندبار گفته‌ام که سرزمین ما پل میان خاور و باختر جهان کهن بوده‌است؟ و در پی‌اش باز داد سخن داده‌ام که مردمان بسیاری کوچان از این سر بدان سر جهان از ایران گذشته‌اند. در میان راه چیزکی گذارده و توشه‌ای برداشته‌اند که همان تبادل فرهنگی می‌نامندش. این به کنار، به فراخور روزگار و نوی یا کهنگی باورها و نیازهای زمان در اندیشه یا فرهنگ کمبود یا فزونی دیه شده و می‌شود. فزونی بی‌هوده را که البته می‌زدایند تا کوله‌بار فرهنگی باری را که نیازی بدان نیست بر دوش مکشد. مانند کنار نهادن برخی ایزدان ایرانی-آریایی در گذشته. ولی کاستی را چه؟ یا می‌سازندش و یا به وام از دیگران می‌ستانند که در تاریخ دومی بیشتر به کنش در آمده‌است تا نخستین.
از این زمینه‌چینی که بگذریم به جستار اصلی خودمان می‌رسیم. ما در گذشته جشن‌های بسیاری داشته‌ایم که با گذشت زمان و بیشتر زیر فشار نیروهای ویرانگر بیگانه به فراموشی سپرده‌شده‌اند و از میان آنها تنها جشن‌هایی همچون نوروز و چهارشنبه‌سوری پایدار مانده‌اند. و گروهی دیگر نیز شوربختانه به جشن‌های کم‌اهمیتی بدل شده‌اند که یک سوی میدان نبرد نبرد فرهنگی در زدودن یکسرهٔ آنهاست و سوی دیگر این آوردگاه در کوشش برای دگرباره استوار ساختن آنهایند. از اینکه بگذریم برخی از آیین‌های به کار برده شده در ایران امروز وام گرفته شده از بیگانگانند، برخی را ملت پیروز به هر ابزاری -که بماند- برای ما جا انداخت که جشن‌های دینی می‌باشند و پاره‌ای جایگزین جشن‌های دینی ایرانی بوده‌اند و گروهی واکنشی در برابر دین تازه و رهبرانش(مانند عمرکشان) و مانند آن.

برخی از جشن‌های وام‌گرفته شده از بیگانگان ولی به درونشد یک دین بیگانه به ایران یا فشار مستقیمی از آن دست که یاد کردیم بستگی ندارد. درونشد چنین آیین‌هایی به دید من دو دلیل استوار و یک دلیل جانبی دارند. آن دو دلیل یکی نیاز است و دومی دیگرشیفتگی(که جذابیت آن آیین را می‌رساند) . دلیل جانبی‌اش هم البته تبلیغات است. یکی از این آیین‌های گرفته‌شده از بیگانگان والنتاین‌است، روز دلدادگان. رخنهٔ این آیین به ایران از کشورهای اروپایی و نیز آمریکا بوده‌است. در سال‌های نزدیک به ما گرایش به این جشن در جامعهٔ ایرانی ایرانی روند روزافزونی داشته‌است. ولی برخورد جامعهٔ ایرانی با چنین جشنی چه بوده‌است؟ گروهی کشویدند تا پیوندی میان والنتینوس(کسی که این روز به نام او خوانده می‌شود) و واله و والگی بیابند تا بدینگونه بدان رنگ ایرانی بزنند. گروهی دیگر کوشیدند تا نیاز به چنین آیینی را با داشته‌های ملی پرکنند و بدین سان سپندارمذگان جانی دوباره گرفت. و دستهٔ سومی نیز پیداشدند که آمیزه‌ای از این دو را پیش گرفتند که آری این جشن در اصل جشن والگان بوده‌است و همان جشن سپندارمذگان می‌باشد که اروپاییان به اشتباه در روز دیگری برگذار می‌کنندش! و از این سه گروه که بگذریم گروه‌های دیگری هم هستند، همانند آنانی که می‌گویند جشن دیگر چیست و توشهٔ آخرت و...بگذریم؛ من خودم در سال‌هایی که جوانتر از این که هستم بودم راه گروه دوم را پی‌گرفتم و چندی هم به پخش نامه‌هایی برای شناساندن ایرانیان سپندارمذگان را پرداختم. ولی از آنجایی که اندیشه را پایانی نیست و فکر مردمان با گذشت زمان دگرش‌یافتنی‌است و من خودم هم کوشیده‌ام که پرسمان‌های روز را به داوری خرد خود بنهم امروز اندیشه‌ای دیگر دارم.

به باور کنونی من آیین والنتاین نه به زور و داغ و درفش بیگانه که با خواست خود ایرانیان به جامعهٔ ایرانی راه یافته‌است. آری تبلیغات هم در این درونشد انباز بوده‌است ولی دلیل دیگر این پذیرش همانا نیاز بوده و هست. نیازی که از پس این سال‌های تاریک واپسین بیشتر رخ نموده‌است. برای کسانی که در سالیان دراز عمده رنگی را که دیده‌اند سیاه و خاکستری بوده‌است، رنگ صورتی و سرخ وه که چه چشم نوازند. نمی‌خواهم چندان به بحث‌های اعتقادی دامن زنم ولی خوب باید بگویم در جامعه‌ای که چندی نیستی در راه آماجی گُم افتخار شمرده می‌شود و یکدست‌سازی مردمان آن هم منطبق با قالبی خشک و دلگیر فریضه دانسته می‌شود، جایی که بایسته‌است که سیه‌روی باشی و خاکسار تا با زنجیر به بهشتت کشند، خوب شگفت نیست که مردمان این جامعه تشنهٔ اندکی شادی و دمی اندیشه به خویشتنند، خرده‌ای فردیت و جرعه‌ای عشق.
پذیرش این آیین از برای خلئی بوده‌است که سال‌ها ایرانیان را آزرده‌است. ولی سپندارمذگان؛ زنده‌یاد پ.رداوود سالیان دراز پیش پیشنهاد داد که این روز- که البته بر سر تطبیقش با تقویم کنونی هنوز اختلاف هست- به نام روز پرستار بزرگ داشته‌شود. این گزینش خردمندانه‌ای بود چه که اسپنته‌آرمیتی یا همان سپندارمذ- که نام کهنه‌تر اسفند یا اسپند می‌باشد- ایزد نگهبان زمین بود و گوهرهٔ زمین، و زمین هم زنی که گیا و زیا را در دامان خود نگاه اشت. پس گزینش نیکی برای روز پرستار بوده‌است. ولی آیا این روز می‌تواند روز عشق هم باشد؟ به دید من که از کوشندگان برای جایگزینی این جشن با سپندارمذگان بوده‌ام این کوشش‌ها هوده‌ای نداشته‌است جز آنکه سپندارمذگان را دوباره به ایرانیان شناساند، که البته نیکو میوه‌ای بوده‌است. ولی مردمان به درستی برداشت کرده‌اند که زن و زمین به جای خود و عشق و دلدادگی به جای خود. حساسیت‌های من و ما با توجه به آسیب‌های سامانمندی که فرهنگ ایرانی را آزارانده‌است و برنامهٔ پیروان امام محمد غزالی و دیگران درک‌پذیر است، ولی خوب شاید بد نباشد که از هر ریسمانی بیم گزیده شدن نداشته باشیم و اندکی ظرفیت‌های فرهنگی خودمان را بازتر بگذاریم. اگر ملت ما با والنتاین شادند، من نیز با شادی هر انسانی شادم.