در بخشهای پیشین این جستار نوشتم که ما همواره خطهای دیگران را گرفته،آن را پیراسته و آراستهایم و برای نوشتن زبان خود از آن بهرهبردهایم. دبیرع عربی هم در شمار همین خطهاست. ولی این خط کاستیهای بسیاری داشته و دارد که بدانها به کوتاهی در سخن از سامانه ابجد یادکردم. در اینجا این کاستیها رابیشتر بازخواهمکرد. بزرگترین کاستی این دبیره پوشش ندادن صدادارهای کوتاه زبان فارسی ، زیر و زبر و پیش (ــِـَـُـ) میباشد. میدانیم که در زبان پارسی کنونی شش صدادار داریم، سه کوتاه - که یاد کردیم- و سه بلند آ-ای-او. شاید بگویید که ما سه نماد ِ ُ َ را برای نمایش این آواهای کوتاه داریم، ولی راستی ایناست که نمادهای یادشده کاربردی نیستند. تنها بیانگارید که من میخواستم این نوشتار را صداگذاری کنم! کاری پُررَنج و شکنجهمانند! اینچنین دانستن معنای بسیاری واژگان به جز با کاربرد آن در جمله آشکار نمیشود. برای نمونه هنگامی که واژه ببر را کسی میخواند باید به زمینه کاربرد آن و جایگاه آن در جمله نگاه کند تا دریابد این بَبر است یا بـِبَر یا بـِبُر! اگر چه گاه بی نگریستن به جملههای پس و پیش آن جمله دانستن معنا و تلفظ درست یک واژه شدنی نیست. برای نمونه در جمله این کاغذ را ببر دریافت اینکه خواست بُریدن کاغذ است یا بُردن آن بیآوانگاری یا بررسی جملههای پس و پیش ناشدنیاست
از دشواریهای آوانگاری که درگذریم یکی از بزرگترین گرفتاریهای این خط داشتن حرفهای بیهودهایاست که کاربردی در زبان فارسی ندارند. پیشتر به این اشارهای گذرا کردم. ببینید زمانی که ما این دبیره را از عربها وامگرفتیم حرفهای کاربردی آن برای زبان پارسی آن زمان اینها بودند:ا،ب،پ،ت،ج،چ،خ،د،ذ،ر،ز،ژ،س،ش،غ،ف،ک،گ،ل،م،ن،و،ه،ی. در واگشت آوایی زبان پارسی در گذار از سدهها شماری از این آواها دگرش یافتهاند،جایگزینشده و یا کنار گذاشتهشدهاند. امروز ذ در زبان ما به جز در برخی لهجهها و گویشها کاربردی ندارد و ما آن را ز میخوانیم، اگر چه در گذشته واتی پرکاربرد بودهاست. همچنین غ نیز باز به جز در برخی گویشها و لهجهها دیگر خواندهنمیشود و جای آن را آوای ق گرفته است. پس حرفهای کاربردی کنونی این خط امروزه اینهایند:ا،ب،پ،ت،ج،چ،خ،د،ر،ز،ژ،س،ش،ف،ق،ک،گ،ل،م،ن،و،ه،ی. در این میان ما حرفهای افزوده و بیکاربردی داریم که گرفتاریای بیش نیستند چه که چند حرف را ما با یک آوا میخوانیم،س،ص،ث هر سه س خواندهمیشوند،ت و ط هر دو ت،ح و ع هر دو ه؛ ز،ذ،ض،ظ هر چهار ز و غ و ق هم هر دو ق خواندهمیشوند. بیشتر این حرفهای افزوده کاربردی در زبان پارسی ندارند و بیشتر ویژه وامواژگان تازیند. گاه برخی واژگان تازی را گویا به بهانه جُدایش از واژههای همریخت و ناهممعنا با آن با این حرفهای بیگانه نوشتهاند،برای نمونه شصت برای جدایش با شست(انگشت شست) و صد را برای جدایش با واژه تازی سد. برخی واژگان نیز به انگیزههای ناآشکار (شاید آگاهی پایین یا گرایش به عربی) با این حرفها نوشتهشدهاند، برای نمونه طپش و طوفان و طهران به جای تپش و توفان و تهران. در این میان غ حرفی است که در هر دو زبان تازی و پارسی واژگانی بدان نوشتهشدهاند ولی امروزه همانگونه که در بالا گفتم بیشتر آن را به آوای ق میخوانند. خود این نیز پیشینه پارسی ندارد ولی گاه در برخی واژگان پارسی جابازکرده که بیشتر میوه گرایش آوای ک به ق است، همانند قهرمان که در بُنیاد کهرمان بودهاست. در گذشته(روزگار پهلوی) کوششهایی برای کنار گذاشتن این حرفهای بیهوده از خط فارسی انجامگرفت که با بدبختی به جایی نیانجامید
اینچنین از کاستیهای این خط کنونی آگاه میشویم. ولی چاره کار چیست؟ نخستین چاره پیش رو بهسازی این خط است. ولی آیا این شدنیاست؟ گیریم که حرفهای بیکاربرد را سرانجام توانستیم کنار بگذاریم، آیا آنگاه دیگر دشواریای پیش رو نیست؟ برخی پیشنهاد بهسازیای مانند آنچه برای نوشتن کردی با خط عربی نمودهاند را طرح میکنند. برای نمونه به جای آنکه بنویسیم آریوبرزن بنویسیم ئاریًوبهرزهن. خوب این پیشنهاد خوبیاست ولی خوب همه گره را از کار خط ما نمیگشاید. چسبیدهنویسی این دبیره خود دردسری بزرگاست. ببینید حرفهای الفبای عربی بسته به جایگاهشان در واژه ریختشان دگرشمییابد. برای نمونه غ را بنگرید: در آغاز واژه غ در میان واژه غ و در پایان واژه بسته به حرف پیش از خود غ یا غ نوشتهمی شود. به دیگر سخن یک حرف این دبیره ریختهای گوناگونی دارد که باید همه آنها را آموخت. آنگاه داستان در اینجا به پایان نمیرسد چه که در چسباندن یا نچسباندن این حرفها هم قانونهایی هست. برای نمونه د به حرف پیش از خود میچسبد و به حرف پس از خود نه! چه رنجی میکشد کودک پارسیزبانی که این خط را باید بیاموزد. و آنگاه ما گاهی اندیشههای شگفتی داریم که برای نمونه چرا تاجیکان به یک باره خط سیریلیک خود را کنار نمیگذارند و به این خط کهنه بازنمیگردند! به دیگر سخن چرا خط آسانتر خود را رها نمیکنند و به این خط ناتوان و فرسوده نمیگروند!؟
پس اینچنین چاره کار چیست؟ پاسخ آسان است،کاری که باید سد سال پیش و حتا زودتر انجام میپذیرفت،کنار گذاردن این خط و گزیدن دبیرهای نوین و توانا؛همان راهی که کسانی چون آخوندزاده و کسروی سالها پیش به ایرانیان پیشنهاد کردند و چه نیکو بود که همان زمان که ترکها دبیره لاتین را برمیگزیدند و این خط را کنار مینهادند ما هم چنان کردهبودیم،ولی دریغ! اکنون که بیشینه ایرانیان خواندن و نوشتن میدانند جایگزینی دبیرهای دیگر دشوارتر از دیروز است،ولی فردا نیز دشوارتر خواهد بود. میگویید چه باک که با همین دبیره فرسوده و ناتوان بسازیم؟ میگویم که این خط بر تن زبان پارسی جامه ژندهایاست،باید پوششی زیبندهتر برای زبان خود بیابیم که هم فرزندان آینده ایران آسودهتر باشند و هم راه برای جهانی شدن ما و زبانمان بازشود. چه بسیار بیگانگانی که شیفته یادگیری زبان فارسی بودهاند و با گام نهادن در خارزار کژ و کوژ خط فارسی از کرده خویش پشیمان شدهاند
در این باره در آینده اگر جانی بود و زمانی بیشتر خواهم نوشت که جستاریاست بس گسترده
۱۳۸۶ شهریور ۲۱, چهارشنبه
۱۳۸۶ شهریور ۱۶, جمعه
نگاهی به پُرسمانِ خط-بخش دوم
برگردیم بر سر گذار پیشین؛هامدبیره یا همان خط پهلوی تا پیش از چیرگی عربها بر ایران خط توده مردم شمردهمیشد. دیندبیره یا خط اوستایی در روزگار ساسانیان به دست موبدانی که بر ما شناختهنیستند برای نوشتن ژرفنگرانهتر اوستا نوآوریشد. اگرچه دبیرهای بود بی کم و کاست،ولی بدبختانه ویژه دینکاران زرتشتی بود و بهرهبری همگانی از آن نمیشد. پهلوی هم که گفتیم دبیرهای از گونه ابجد بود کاستیهای بسیاری داشت. آشکار نبودن صدای راستین را که کنار بگذاریم باید بگوییم که در این خط از یک نماد برای نشاندادن چندین آوا سودبردهمیشد. آنچنان که امروزه خوانش راستین برخی واژههای پهلوی به سختی انجاممیگیرد در گذشته نیز مردمان از این دشواری بیبهره نبودهاند. برای نمونه هنوز اینکه نام پهلوی ویراف درست یا ویراز؟ کشمکشهایی را به همراه دارد. و باز اگر بخواهیم این را هم کنار بگذاریم باز گرفتاری دیگر در این دبیره بود که هزوارش نام داشت. هزوارش آن بود که واژهای را به زبان آرامی مینوشتند و در هنگام خواندن برگردان پهلویاش را میخواندند. برای نمونه ورتا مینوشتند و گُل میخواندند. این بود که در برابر دبیره پهلوی خط عربی تواناتر دیدهمیشد. البته ناگفته نماند که این خط عربی هم در آغاز چندان برتریای نداشت. برای نمونه نقطهگذاری نوآوریای بود که در آینده بر روی این خط انجامشد، پیش از آن برای نمونه بـ،تـ،ثـ،یـ همه به ریخت ئـ(بی همزه) و ج،ح،خ به ریخت ح نوشتهمیشدند. همچنین آوانگاری این دبیره گویا به انگیزه پیشگیری از چندگونهخوانی قرآن باز در آینده انجامشدهاست. هر چند که تا روزگار عباسیان هم در نگارش از به کاربردن این نمادها پرهیز میشد چه که بزرگان عرب و خلیفگان نامهای را که با چنین ویژگیهایی به دستشان میرسید را دُرُشتی به خود میشمردند. در بهسازی خط عربی و نوآوریهای یادشده در آن همه جا دست توانای دبیران ایرانی دیده میشود.
باری؛با چیرگی عربها بر ایران اندکاندک زبان پارسی با خط عربی نوشته شد. درست است که توانایی این دبیره تازه در سنجش با پهلوی در برگزیدنش بیاثر نبودهاست،ولی انگیزههای دیگری هم بیگمان در کار بودهاست.دانستن این خط تازه آموختن عربی را هم آسان میکرد. خواندن قرآن را همچنین. پس آیا انگیزه عربیسازیای در کار بودهاست؟ میدانیم که عربهای مسلمان بر بیشتر ملتهایی که چیرهشدند آنها را عرب ساختند. پس از سدهها چیرگی عربها بر بخشی از گیتی که امروزه جهان عرب خوانده میشود مردمان سرزمینهایی از میانرودان تا مراکش امروزه به عربی سخن میگویند و مینویسند و ایشان را عرب میانگارند و چه خندهدار است که بپنداریم اینان به راستی از تبار تازندگان عرب بیابان عربستان در ۱۴۰۰ سال پیش بودهاند! شاید این دیدگاه بدبینانه باشد ولی بگذارید کمی حرفهای عربی را که به فارسی درآمدهاند در این راستا وارسی کنیم. حرفهای زبان عربی اینهایند:ا،ب،،ت،ث،ج،ح،خ،د،ذ،ر،ز،س،ش،ص،ض،ط،ظ،ع،غ،ف،ق،ک،ل،م،ن،و،ة. در میان این حرفها در زبان پارسی (آن زمان) ا،ب،ت،ج،خ،د،ذ،ر،ز،س،ش،غ،ف،ک،ل،م،ن،و،ه کاربرد داشتند. در این میان جای چهار آوا در میان این حرفها تهی بود که دبیران ایرانی آن روزگار با دستکاری نزدیکترین واتها به آنها چهار حرف تازه را آفریدند و به این فهرست افزودند:پ،چ،ژ،گ. بازمانده حرفهای عربی در زبان ما بیکاربرد بودند. انگیزه نگاهداشتن آنها که در آغاز سیلاب وامواژگان تازی به سرزمین زبان پارسی سرازیر نشدهبود نوشتن نامهای ویژه عربی بود. این البته خود دری بود که به روی واژگان این زبان بیگانه گشودهشد. اگرچه در آینده برخی واژگان پارسی را نیز با حرفهای ویژه عربی نوشتند برای نمونه طوفان به جای توفان،یا طپش به جای تپش،شصت به جای شست و...وامواژهها نیز در آغاز بیشتر به نامهای ویژه (=خاص) مرزبندی میشد چون قرآن یا محمد. به جای آنکه ایرانیان این واژگان را آنگونه که می خواندند بنویسند-غرآن و مهمد- آنگونه که تازیان این واژگان را مینوشتند آنها نیز پیروی میکردند. ولی کمکم گستره وامواژگان بیشتر شد. در اینجا در اندیشه پرداختن به وامواژههای عربی و دردسرشان نیستم، ولی همانگونه که در گذشته به این جستار پرداختم در آینده نیز خواهم پرداخت
...
باری؛با چیرگی عربها بر ایران اندکاندک زبان پارسی با خط عربی نوشته شد. درست است که توانایی این دبیره تازه در سنجش با پهلوی در برگزیدنش بیاثر نبودهاست،ولی انگیزههای دیگری هم بیگمان در کار بودهاست.دانستن این خط تازه آموختن عربی را هم آسان میکرد. خواندن قرآن را همچنین. پس آیا انگیزه عربیسازیای در کار بودهاست؟ میدانیم که عربهای مسلمان بر بیشتر ملتهایی که چیرهشدند آنها را عرب ساختند. پس از سدهها چیرگی عربها بر بخشی از گیتی که امروزه جهان عرب خوانده میشود مردمان سرزمینهایی از میانرودان تا مراکش امروزه به عربی سخن میگویند و مینویسند و ایشان را عرب میانگارند و چه خندهدار است که بپنداریم اینان به راستی از تبار تازندگان عرب بیابان عربستان در ۱۴۰۰ سال پیش بودهاند! شاید این دیدگاه بدبینانه باشد ولی بگذارید کمی حرفهای عربی را که به فارسی درآمدهاند در این راستا وارسی کنیم. حرفهای زبان عربی اینهایند:ا،ب،،ت،ث،ج،ح،خ،د،ذ،ر،ز،س،ش،ص،ض،ط،ظ،ع،غ،ف،ق،ک،ل،م،ن،و،ة. در میان این حرفها در زبان پارسی (آن زمان) ا،ب،ت،ج،خ،د،ذ،ر،ز،س،ش،غ،ف،ک،ل،م،ن،و،ه کاربرد داشتند. در این میان جای چهار آوا در میان این حرفها تهی بود که دبیران ایرانی آن روزگار با دستکاری نزدیکترین واتها به آنها چهار حرف تازه را آفریدند و به این فهرست افزودند:پ،چ،ژ،گ. بازمانده حرفهای عربی در زبان ما بیکاربرد بودند. انگیزه نگاهداشتن آنها که در آغاز سیلاب وامواژگان تازی به سرزمین زبان پارسی سرازیر نشدهبود نوشتن نامهای ویژه عربی بود. این البته خود دری بود که به روی واژگان این زبان بیگانه گشودهشد. اگرچه در آینده برخی واژگان پارسی را نیز با حرفهای ویژه عربی نوشتند برای نمونه طوفان به جای توفان،یا طپش به جای تپش،شصت به جای شست و...وامواژهها نیز در آغاز بیشتر به نامهای ویژه (=خاص) مرزبندی میشد چون قرآن یا محمد. به جای آنکه ایرانیان این واژگان را آنگونه که می خواندند بنویسند-غرآن و مهمد- آنگونه که تازیان این واژگان را مینوشتند آنها نیز پیروی میکردند. ولی کمکم گستره وامواژگان بیشتر شد. در اینجا در اندیشه پرداختن به وامواژههای عربی و دردسرشان نیستم، ولی همانگونه که در گذشته به این جستار پرداختم در آینده نیز خواهم پرداخت
...
۱۳۸۶ شهریور ۱۳, سهشنبه
نگاهی به پُرسمانِ خط:بخش یکم
میدانیم که دبیره یا خط سامانهایاست پیمانی (=قراردادی) برای نگارش هر زبان. اگر از یافته های تازه جیرفت بگذریم باید بگویم که ما ایرانیان این سامانه نوشتاری را برای زبانمان همواره از ملتهای دیگر وامگرفته و البته بهسازی نمودهایم. نیاکان ما خط میخی را از ایلامیان وامگرفتند و آن را به نقطه اوج خود رساندند و برای نگارش زبان پارسی باستان از آن بهرهگرفتند. دبیره میخی در نزد نیاکان ما از دبیرهای نمادنگار به یک سامانه الفبایی بسیار نزدیکشد. در آینده باز نیاکان ما برای نوشتن زبانهای پهلوی اشکانی و ساسانی خطی را از دبیره آرامی برداشتکردند که پهلوی نامیدهمیشود (یا آنچنان که پدرانمان میخواندنش هامدبیره به معنای خط توده). این سامانه ابجد در دل خود به یاری دبیران خردمند ایرانی چند دبیره دیگر را پرورید که از میان آنها تنها خط اوستایی یا دیندبیره (به معنای خط دین) به دست ما رسیدهاست و از دیگر دبیرههای همزاد آن- که هر کدام در میان جرگهای از ایرانیان کاربردداشت- تنها یادی و نامی بهجاست. این اوستایی با آنکه از پهلوی -که سامانهای ابجد است-گرفته شدهاست ولی خود سامانهای الفبایی دارد و دبیرهای توانمند است.
پیش از آنکه به پیگیری این گفتار بپردازم نیاز میبینم که کوتاه درباره دو سامانه نوشتاری ابجد و الفبایی که در رستههای بالا از آنها نام بردم کمی بنویسم. ببینید خطهایی که در جهان زبانها بدان نوشتهمیشوند از سامانههای گونهگونی پیروی میکنند. آن چه به سخن ما پیوند دارد دو سامانه ابجد و الفبایی است و امیدوارم در آینده بتوانم بیشتر درباره سامانههای نوشتاری سخن بگویم. دو سامانه یادشده از توانمندترین سامانههای نوشتاری جهانند. این سامانهها قارههای آمریکا،آفریقا،اروپا،اقیانوسیه و بخش بزرگی از آسیا را پوشش میدهند.
سامانه ابجد سامانهایاست که بیشتر حرفهای بیصدا را پوشش میدهد و کمتر نمادی برای نمایش حرفهای صدادار -به ویژه حرفهای صدادار کوتاه- دارد. در این سامانه بیشتر حرفها به یکدیگر میچسبند و بسته به جای حرف در واژه ریخت آن هم دگر میشود. از نامدارترین دبیرههای این سامانه میتوان از عربی و عبری نامبرد. خط کنونی ما (دبیرهای که پارسی درون ایران و افغانستان بدان نوشته میشود) نیز از همین سامانه میباشد. نام این سامانه هم از روی چیدمان حرفهای الفبای عربی ابجد خوانده میشود. از آنجا که بیشتر زبانهایی که برای نگارششان از این خط بهرهبرده میشود از خانواده زبانی سامیاند،گاه این سامانه نوشتاری سامی نیز خوانده میشود. یکی از چند زبانی هم که با این سامانه نوشته میشود و سامی نیست زبان ماست.
سامانه نام بردهشده دیگر سامانه الفبایی است. در این سامانه به طور معمول برای هر آوایی حرفی هست. حرفها جداگانه نوشته میشوند. همه زبانهایی که در اروپا،آمریکا و اقیانوسه بدانها سخنرانده میشود با این سامانه نوشتهمیشوند. نامدارترین خطهای این سامانه هم لاتین،سیریلیک و یونانی است.
...
پیش از آنکه به پیگیری این گفتار بپردازم نیاز میبینم که کوتاه درباره دو سامانه نوشتاری ابجد و الفبایی که در رستههای بالا از آنها نام بردم کمی بنویسم. ببینید خطهایی که در جهان زبانها بدان نوشتهمیشوند از سامانههای گونهگونی پیروی میکنند. آن چه به سخن ما پیوند دارد دو سامانه ابجد و الفبایی است و امیدوارم در آینده بتوانم بیشتر درباره سامانههای نوشتاری سخن بگویم. دو سامانه یادشده از توانمندترین سامانههای نوشتاری جهانند. این سامانهها قارههای آمریکا،آفریقا،اروپا،اقیانوسیه و بخش بزرگی از آسیا را پوشش میدهند.
سامانه ابجد سامانهایاست که بیشتر حرفهای بیصدا را پوشش میدهد و کمتر نمادی برای نمایش حرفهای صدادار -به ویژه حرفهای صدادار کوتاه- دارد. در این سامانه بیشتر حرفها به یکدیگر میچسبند و بسته به جای حرف در واژه ریخت آن هم دگر میشود. از نامدارترین دبیرههای این سامانه میتوان از عربی و عبری نامبرد. خط کنونی ما (دبیرهای که پارسی درون ایران و افغانستان بدان نوشته میشود) نیز از همین سامانه میباشد. نام این سامانه هم از روی چیدمان حرفهای الفبای عربی ابجد خوانده میشود. از آنجا که بیشتر زبانهایی که برای نگارششان از این خط بهرهبرده میشود از خانواده زبانی سامیاند،گاه این سامانه نوشتاری سامی نیز خوانده میشود. یکی از چند زبانی هم که با این سامانه نوشته میشود و سامی نیست زبان ماست.
سامانه نام بردهشده دیگر سامانه الفبایی است. در این سامانه به طور معمول برای هر آوایی حرفی هست. حرفها جداگانه نوشته میشوند. همه زبانهایی که در اروپا،آمریکا و اقیانوسه بدانها سخنرانده میشود با این سامانه نوشتهمیشوند. نامدارترین خطهای این سامانه هم لاتین،سیریلیک و یونانی است.
...
۱۳۸۶ مرداد ۵, جمعه
بهار
بهار در گاهشُمار ما ایرانیان نخستین بخش از چهار فصل سال میباشد و در سرزمینهای معتدل جهان بازه زمانی میان سرمای زمستان و گرمای تابستان،آغاز نوشدن و رویش و پایان کرختی و خمودگی. این گاه از سال را هم بَهار گفتهاند و هم بـِهار. در زبان پارسی این واژه بهار جناس تام زیبایی دارد چه که بهار جز به فصل بهار به شکوفه درخت نارنج (بهارنارنج) هم گفتهمیشود.
بهار در پهلوی وهار یا واهار بودهاست. این واژه در سانسکریت-که بسیار به زبان باستانی نیاکان ما نزدیک میباشد-وَسَنته بودهاست و در زبان نیاآریایی اوئَسَنته. یادآوری قاعدهای را در زبانشناسی نیاز میبینم و آن اینکه واج س در زبانهای ایرانی بیشتر به ه میگرود آنچنانکه که سور جای خود را به هور میدهد(ریشه خورشید).
باری؛واژه دیگری در سانسکریت هست که با وسنته همخانواده بوده و هماننده ریختاری بیشتری هم به واژه کنونی بهار در پارسی دارد و آن هم وَسَر- است که معنای بامداد میدهد. برابر نیاآریایی این واژه اوئَسر بودهاست. ریشه هردوی این واژگان در سانسکریت وَس- بوده به معنای روشن کردن یا روشنشدن که در نیاآریایی هوئس-/وِس- بودهاست. این واژه در اوستا هم به ریخت اوسَئیت به معنای روشنشدن و آغازشدن آمدهاست. در زبان ختنی هم واژهایاست به ریخت بیس-/بیستَ- که معنای آغازشدن میدهد. در سغدی نیز واژگانی نزدیک بدان و به معنای آغازشدن در دستاست. در سغدی مانوی ویو-معنای بامداد میدهد. از دیگر سو ستاک وَس- در اوستا معنای آرزو داشتن و خواهان بودن را نیز میدهد.
با بررسی این ریشهها میتوان چنین دانست که بهار معنای روشنی،آغاز و آرزوشده را میتواند بدهد. یادآور خوشی و گواراییای که پس از گذراندن سختی دراز بر مردمان ارزانیشده و میشود. روشنیاست چرا که با آغازش اندکاندک شب کوتاهشده و روز درازمیگردد. آغاز است چرا که جوانهها با آمدنش میرویند و شکوفهها میشکفند. آرزواست چرا که در دو سوز سرما و گرما-زمستان و تابستان-آرزوی بازگشتش را همگان میکشند.
در زیر نمونههایی از واژگان همخانواده با بهار را در زبانهای هندواروپایی میآورم. تنها یک نکته و آن اینکه برای برخی ملتها که در جاهای سرد میزیستهاند بهار دیرتر میآمده و میآید،این است که برای نمونه برای لیتوانیاییزبانان بهار تابستان شدهاست. هنوز هم در برخی جاهای اروپا آمدن بهار را در آغاز تابستان جشن میگیرند.
اوستایی:
vaŋri/vasri
ارمنی:
garun/garow
یونانی باستان:
éar/éaros
اسلاوی:
vesná
روسی:
Весна(vesná)
بالتی:
wasarâ
ژرمنی:
wēzán/wárs
لاتین:
wēr/vēris/uær
سلتی:
wersāk
ایرلندی باستان:
wesanteino
پشتو:
woray
یونانی:
æar
نروژی باستان:
vâr
لیتوانیایی:
vasara
چکی باستان:
vesna
اوستایی:
vaeri به معنای در بهار
پارسی باستان:
fra-vâhara
به معنای ماه بهاری
بهار در پهلوی وهار یا واهار بودهاست. این واژه در سانسکریت-که بسیار به زبان باستانی نیاکان ما نزدیک میباشد-وَسَنته بودهاست و در زبان نیاآریایی اوئَسَنته. یادآوری قاعدهای را در زبانشناسی نیاز میبینم و آن اینکه واج س در زبانهای ایرانی بیشتر به ه میگرود آنچنانکه که سور جای خود را به هور میدهد(ریشه خورشید).
باری؛واژه دیگری در سانسکریت هست که با وسنته همخانواده بوده و هماننده ریختاری بیشتری هم به واژه کنونی بهار در پارسی دارد و آن هم وَسَر- است که معنای بامداد میدهد. برابر نیاآریایی این واژه اوئَسر بودهاست. ریشه هردوی این واژگان در سانسکریت وَس- بوده به معنای روشن کردن یا روشنشدن که در نیاآریایی هوئس-/وِس- بودهاست. این واژه در اوستا هم به ریخت اوسَئیت به معنای روشنشدن و آغازشدن آمدهاست. در زبان ختنی هم واژهایاست به ریخت بیس-/بیستَ- که معنای آغازشدن میدهد. در سغدی نیز واژگانی نزدیک بدان و به معنای آغازشدن در دستاست. در سغدی مانوی ویو-معنای بامداد میدهد. از دیگر سو ستاک وَس- در اوستا معنای آرزو داشتن و خواهان بودن را نیز میدهد.
با بررسی این ریشهها میتوان چنین دانست که بهار معنای روشنی،آغاز و آرزوشده را میتواند بدهد. یادآور خوشی و گواراییای که پس از گذراندن سختی دراز بر مردمان ارزانیشده و میشود. روشنیاست چرا که با آغازش اندکاندک شب کوتاهشده و روز درازمیگردد. آغاز است چرا که جوانهها با آمدنش میرویند و شکوفهها میشکفند. آرزواست چرا که در دو سوز سرما و گرما-زمستان و تابستان-آرزوی بازگشتش را همگان میکشند.
در زیر نمونههایی از واژگان همخانواده با بهار را در زبانهای هندواروپایی میآورم. تنها یک نکته و آن اینکه برای برخی ملتها که در جاهای سرد میزیستهاند بهار دیرتر میآمده و میآید،این است که برای نمونه برای لیتوانیاییزبانان بهار تابستان شدهاست. هنوز هم در برخی جاهای اروپا آمدن بهار را در آغاز تابستان جشن میگیرند.
اوستایی:
vaŋri/vasri
ارمنی:
garun/garow
یونانی باستان:
éar/éaros
اسلاوی:
vesná
روسی:
Весна(vesná)
بالتی:
wasarâ
ژرمنی:
wēzán/wárs
لاتین:
wēr/vēris/uær
سلتی:
wersāk
ایرلندی باستان:
wesanteino
پشتو:
woray
یونانی:
æar
نروژی باستان:
vâr
لیتوانیایی:
vasara
چکی باستان:
vesna
اوستایی:
vaeri به معنای در بهار
پارسی باستان:
fra-vâhara
به معنای ماه بهاری
۱۳۸۶ تیر ۱۶, شنبه
نگاهی به رمانی تاریخی-بخش پایانی
کتاب درگذر از دیباچه و یادداشت برگرداننده دارای هفت بخش است. شش بخش نخست داستان کورش است از زایش تا مرگ. کورشِ هارولد لمب شاهزاده ای است که پدرش بر مردمانی نیمهکوچنشین فرمان میراند و گو با زایش این پسر است که قبیلههای پارسی به شهریگری رویمیاورند. پارسیان در این داستان دیرزمانی ینست که به پارس کوچیدهاند. بومیان پارس کاسپیان آرام و کشاورز انگاشتهشدهاند که تازیان تازهکوچیده به آنان فرمانمیرانند و این دو تیره چندان از هم خوششان نمیاید. کاسپیهای این داستان سیهچُردهاند و در خانههای گلی میزیند. جنگجو نیستند و دُزدان زبردستیند و پارسیان به آنان پروانه درونشُد به پاسارگاد را نمیدهند. دانسته نیست که چرا نگارنده کاسپیان را به جای بومیان انگاشتی پیشاآریایی در داستان خود نشانده است. شاید چون هم آن اندازه نامدار بودهاند که نام دریای مازندران را در زبانهای اروپایی به نام ایشان میشناسند و با این همه آگاهیهای تاریخی درباره این مردمان باستانی همچنان اندک است. به هر روی نیاز میبینم که در اینباره چند نکتهای را یاداور شوم؛نخست اینکه آریاییان از جایی به ایران کوچیدهباشند هنوز هم یک انگاره (=فرض) است. (نویسنده ایرانویج یا سرزمین آغازین آریایین را جایی در نزدیکی بلخ انگاشته است.) دوم اینکه اگر کوچی هم در کار بوده باز هستی بومیانی در فلات ایران نیز تنها یک انگاره است. سوم اینکه نژاد و خاستگاه این کاسپیها یا کاسیها یا کاشیها -که گویا زمانی در کناره دریای مازندران میزیستهاند و جز نام این دریاچه و نام شهرهایی چون قزوین و کاشان و چند جای دیگر را نیز همریشه با نام آنان دانستهاند- نیز آشکار نیست. در گویش گیلکی به کسی که چشمانی به رنگ روشن داشته باشد کاس میگویند و برخی این نام را اشاره به این مردمان میدانند. چهارم اینکه بیشتر آنها که به بودن بومیانی در فلات ایران پیش از آمدن آریاییان باور دارند آنها را همپیوند با مردمان دراویدی -که امروزه بیشتر در جنوب هندوستان میزیند- و یا عیلامیها می دانند و به هر روی چسباندن کاسپیها به بومیان ایران را از سوی نویسنده را دست کم من جایی به یاد ندارم که خوانده یا شنیده باشم.
از اینکه بگذریم شخصیت پردازی نویسنده از کورش نغز و خواندنی است و گویا او از نوشته های کهن یونانیان درباره پرورش کودکان پارسیان بهره ها برده است. کمبوجیه پدر کورش در این داستان شاه بزرگی نیست. وی باجگذار ایشتوویگو-یا آنچنان که در کتاب آمده ازدهاک-واپسین شاه ماد است. مادر کورش در این داستان بر سر زا می میرد و ماندانا یا ماندانه نه دختر ایشتوویگو و همسر کمبوجیه که همسر شاه ماد و دختر پادشاه بابل است. وی کورش را پشتیبانی می کند و او را چون پسر خود می داند. این یکی از چند نمونه ای است که نویسنده گویا برای خواندنی تر شدن داستانش به تاریخ پشت می کند و به تخیل خود می پردازد. کورش ِ داستان به ویژه در جوانی زودخشماست و از روزگار کودکی گاه از برای این ویژگی بد کسانی را ناکار میکند. یا گاه کسانی را برهنه در قفس شیران درنده میاندازد. راهنمای او بیشتر فرهوشی اوست. او چندان حوصله کشورداری ندارد و انگیزانندگان او برای کامیابیهایش به جز فرهوشیش ،مادرخواندهاش ماندانه،پیشکارش،همسرش کاساندان و وزیر پادشاه ماد هارپاک یا به گفته کتاب هارپیگ است. این هارپاک هم نا آنچنان که تاریخ میگوید مادی،بلکه ارمنیاست و پسرش نیز نه به دستور ایشتوویگو بلکه از برای زرپرستی خودش به دست سکاها کشته میشود
در این داستان زرتشت همزمان با کورش میزید اگرچه این دو هرگز همدیگر را نمی بینند. نویسنده میکوش تا تاریخ را با اسطوره پیوند دهد. نویسنده می کوشد تا تاریخ را با اسطوره پیوند دهد،از این رو گشتاسپ استورهای و پُشتیبان زرتشت عموزاده کورش و پدر داریوش بزرگ میشود. نویسنده همچنین میکوشد که مرگ کورش در نبرد با مسسگاها یا ماساژتها را با تاراج گور پادشاه سکایی به دست کورش در سالهای جوانی وی -که این هم البته چیزی جز داستانپردازی نویسنده نیست-پیوند دهد
هارولد لمب گاه در لابهلای داستان به بررسی ریزنگرانهای از زندگی مردمان زیر فرمان و یا همسایه هخامنشیان میپردازد و آگاهیهای سودمندی را در دسترس خواننده میگذارد. ولی گاه پَرشها،گُسلها و نقطههای تاری در داستان دیده میشود که دانسته نیست باید آن را برگردن نویسنده انداخت یا ترجمهگر. برای نمونه ابرداد پهلوان مادی روزی به گناه وفاداری به ایشتوویگو به قفس جانوران درنده انداختهمیشود و لی چند سال پس از آن او را زنده میبینیم که در جایی دیگر به جنگ با کورش میپردازد و کشته میشود. همچنین دلبر او پانتهآ- یا به گفته متن کتاب پانتیا- در کنار پیکر بیجان شوهر جان خود را میگیرد که هم خودکُشیاش به گونهای گُنگ نشان داده میشود و هم اینکه از پرداختن به مهرورزی این دو دلداده-که میتوانست این داستان را خواندنیتر کند- خودداری شدهاست
در پایان بخش ششم میبینیم که مغی سالخورده که از دوره جوانی کورش در داستان دیده میشود و رواجدهنده کیش زرتشت است بیانکه چشمداشتی داشته باشد از آرامگاه کورش پاسداری میکند و در پایین آن باغچهای را میپروراند و برای کسانی که توان خواندن سنگنبشته آرامگاه او را ندارند آن را چنین میخواند:
«ای شخص،هر که هستی،بدان این کورش بنیادگذار شاهنشاهی ایران و فرمانروای جهاناست. این یادگاه او را با حسودی منگر.»
در بخش هفتم دیگر داستانی در کار نیست و نویسنده به راستینگیها میپردازد
هارولد لمب به سرنوشت شاهنشاهی پس از مرگ کورش میپردازد و در این راه از نویسندگان و تاریخدانانی چند گواهی میآورد. او کورش را میستاید او کورش را میستاید و از کمبوجیه در برابر خردههایی که بر او گرفتهشدهاست پدافند میکند. داریوش را کاملکننده آنچه کورش آغاز نمود میداند. وی پیدایش کورش را آغاز دورهای به نام دوره آریاییان میداند که با شکوفایی ایرانیان و یونانیان همراه است و گُشایش بابل به دست کورش را پایان روزگار چیرگی سامیان میخواند. به کوتاهی به دین هخامنشیان میپردازد. چگونگی توانایی ناگهانی ایرانیان را در کشورگشایی بررسی میکند. آنگاه به برخورد ایران و یونان میرسد همچون بسیاری از نویسندگان باخترزمین انصاف را در داوری فراموش نمیکند و با دیدی روشن به آن رخداد مینگرد. در این راه به شیوه آموزش تاریخ در سرزمینهای باختری خرده میگیرد و بر دروغهای تاریخی همچون آن چیزی که چندی پیش در فیلم فانتزی سیصد بدان پرداختهشد انگشت میگذارد و با اندوه یادآور میشود که گویا باید سالها بگذرد تا فرنگیان به درودن آنچه به خوردشان دادهاند باور یابند. او گَرد ناراستیهای تاریخی را از چهره خشایارشا میزداید و خوی نیک او را میستاید و یادآور میشود که دولت هخامنشی استوار به کوشش روستاییانش بود و نه چون یونانیان پایدار به رنج بردگان. هارولد لمب به همریشگی ایرانیان با دیگر ملتهای اروپایی انگشت میگذارد و خدمت ایشان را به شکوفایی تمدن جهانی یادآور میشود و از یافتههای گیتاشناسانه آنان تا آموزش پزشکی و هنر هخامنشی و اثرگذاری آن بر جهان باختر یاد میکند. او اسکندر را پیرو کورش و دیگر شاهان هخامنشی میداند. در پایان از گزنفون و دو کتابش بازگشت یا آنابازیس و پرورش کورش (Cyropeaedia) بهره میبرد و به دلیلهای سرنگونی هخامنشیان میپردازد و نمونههایی از سنجش میان آغاز و پایان دوره هخامنشی را نشان میدهد. جمله پایانی این کتاب گفتاوردی از گزنفون در همین باره است:
«فرماندهان امروز دل خوش دارند که افراد تعلیمات ندیده آنان مانند افراد تعلیمات دیده خدمت کنند. در صورتی که هیچ یک از آنان بدون کمک یونانیان نمیتوانند به میدان جنگ بروند. ایرانیان امروز در دیانت و در وظیفه شناسی نسبت به ملت خود و حقگذاری درباره دیگران و دلاوری در نبرد کمتر از نیاکان خود هستند. هرگاه کسی در این گفته من تردید نماید بهتر است خودش اعمال آنان را بیازماید.»
از اینکه بگذریم شخصیت پردازی نویسنده از کورش نغز و خواندنی است و گویا او از نوشته های کهن یونانیان درباره پرورش کودکان پارسیان بهره ها برده است. کمبوجیه پدر کورش در این داستان شاه بزرگی نیست. وی باجگذار ایشتوویگو-یا آنچنان که در کتاب آمده ازدهاک-واپسین شاه ماد است. مادر کورش در این داستان بر سر زا می میرد و ماندانا یا ماندانه نه دختر ایشتوویگو و همسر کمبوجیه که همسر شاه ماد و دختر پادشاه بابل است. وی کورش را پشتیبانی می کند و او را چون پسر خود می داند. این یکی از چند نمونه ای است که نویسنده گویا برای خواندنی تر شدن داستانش به تاریخ پشت می کند و به تخیل خود می پردازد. کورش ِ داستان به ویژه در جوانی زودخشماست و از روزگار کودکی گاه از برای این ویژگی بد کسانی را ناکار میکند. یا گاه کسانی را برهنه در قفس شیران درنده میاندازد. راهنمای او بیشتر فرهوشی اوست. او چندان حوصله کشورداری ندارد و انگیزانندگان او برای کامیابیهایش به جز فرهوشیش ،مادرخواندهاش ماندانه،پیشکارش،همسرش کاساندان و وزیر پادشاه ماد هارپاک یا به گفته کتاب هارپیگ است. این هارپاک هم نا آنچنان که تاریخ میگوید مادی،بلکه ارمنیاست و پسرش نیز نه به دستور ایشتوویگو بلکه از برای زرپرستی خودش به دست سکاها کشته میشود
در این داستان زرتشت همزمان با کورش میزید اگرچه این دو هرگز همدیگر را نمی بینند. نویسنده میکوش تا تاریخ را با اسطوره پیوند دهد. نویسنده می کوشد تا تاریخ را با اسطوره پیوند دهد،از این رو گشتاسپ استورهای و پُشتیبان زرتشت عموزاده کورش و پدر داریوش بزرگ میشود. نویسنده همچنین میکوشد که مرگ کورش در نبرد با مسسگاها یا ماساژتها را با تاراج گور پادشاه سکایی به دست کورش در سالهای جوانی وی -که این هم البته چیزی جز داستانپردازی نویسنده نیست-پیوند دهد
هارولد لمب گاه در لابهلای داستان به بررسی ریزنگرانهای از زندگی مردمان زیر فرمان و یا همسایه هخامنشیان میپردازد و آگاهیهای سودمندی را در دسترس خواننده میگذارد. ولی گاه پَرشها،گُسلها و نقطههای تاری در داستان دیده میشود که دانسته نیست باید آن را برگردن نویسنده انداخت یا ترجمهگر. برای نمونه ابرداد پهلوان مادی روزی به گناه وفاداری به ایشتوویگو به قفس جانوران درنده انداختهمیشود و لی چند سال پس از آن او را زنده میبینیم که در جایی دیگر به جنگ با کورش میپردازد و کشته میشود. همچنین دلبر او پانتهآ- یا به گفته متن کتاب پانتیا- در کنار پیکر بیجان شوهر جان خود را میگیرد که هم خودکُشیاش به گونهای گُنگ نشان داده میشود و هم اینکه از پرداختن به مهرورزی این دو دلداده-که میتوانست این داستان را خواندنیتر کند- خودداری شدهاست
در پایان بخش ششم میبینیم که مغی سالخورده که از دوره جوانی کورش در داستان دیده میشود و رواجدهنده کیش زرتشت است بیانکه چشمداشتی داشته باشد از آرامگاه کورش پاسداری میکند و در پایین آن باغچهای را میپروراند و برای کسانی که توان خواندن سنگنبشته آرامگاه او را ندارند آن را چنین میخواند:
«ای شخص،هر که هستی،بدان این کورش بنیادگذار شاهنشاهی ایران و فرمانروای جهاناست. این یادگاه او را با حسودی منگر.»
در بخش هفتم دیگر داستانی در کار نیست و نویسنده به راستینگیها میپردازد
هارولد لمب به سرنوشت شاهنشاهی پس از مرگ کورش میپردازد و در این راه از نویسندگان و تاریخدانانی چند گواهی میآورد. او کورش را میستاید او کورش را میستاید و از کمبوجیه در برابر خردههایی که بر او گرفتهشدهاست پدافند میکند. داریوش را کاملکننده آنچه کورش آغاز نمود میداند. وی پیدایش کورش را آغاز دورهای به نام دوره آریاییان میداند که با شکوفایی ایرانیان و یونانیان همراه است و گُشایش بابل به دست کورش را پایان روزگار چیرگی سامیان میخواند. به کوتاهی به دین هخامنشیان میپردازد. چگونگی توانایی ناگهانی ایرانیان را در کشورگشایی بررسی میکند. آنگاه به برخورد ایران و یونان میرسد همچون بسیاری از نویسندگان باخترزمین انصاف را در داوری فراموش نمیکند و با دیدی روشن به آن رخداد مینگرد. در این راه به شیوه آموزش تاریخ در سرزمینهای باختری خرده میگیرد و بر دروغهای تاریخی همچون آن چیزی که چندی پیش در فیلم فانتزی سیصد بدان پرداختهشد انگشت میگذارد و با اندوه یادآور میشود که گویا باید سالها بگذرد تا فرنگیان به درودن آنچه به خوردشان دادهاند باور یابند. او گَرد ناراستیهای تاریخی را از چهره خشایارشا میزداید و خوی نیک او را میستاید و یادآور میشود که دولت هخامنشی استوار به کوشش روستاییانش بود و نه چون یونانیان پایدار به رنج بردگان. هارولد لمب به همریشگی ایرانیان با دیگر ملتهای اروپایی انگشت میگذارد و خدمت ایشان را به شکوفایی تمدن جهانی یادآور میشود و از یافتههای گیتاشناسانه آنان تا آموزش پزشکی و هنر هخامنشی و اثرگذاری آن بر جهان باختر یاد میکند. او اسکندر را پیرو کورش و دیگر شاهان هخامنشی میداند. در پایان از گزنفون و دو کتابش بازگشت یا آنابازیس و پرورش کورش (Cyropeaedia) بهره میبرد و به دلیلهای سرنگونی هخامنشیان میپردازد و نمونههایی از سنجش میان آغاز و پایان دوره هخامنشی را نشان میدهد. جمله پایانی این کتاب گفتاوردی از گزنفون در همین باره است:
«فرماندهان امروز دل خوش دارند که افراد تعلیمات ندیده آنان مانند افراد تعلیمات دیده خدمت کنند. در صورتی که هیچ یک از آنان بدون کمک یونانیان نمیتوانند به میدان جنگ بروند. ایرانیان امروز در دیانت و در وظیفه شناسی نسبت به ملت خود و حقگذاری درباره دیگران و دلاوری در نبرد کمتر از نیاکان خود هستند. هرگاه کسی در این گفته من تردید نماید بهتر است خودش اعمال آنان را بیازماید.»
۱۳۸۶ تیر ۱۳, چهارشنبه
نگاهی به رمانی تاریخی-بخش یکم
شناسنامه کتاب:
کوروش کبیر-نوشته هارولد آلبرت لَمب-برگردان صادق رضازاده شفق(زندگی۱۲۷۴-۱۳۵۰ خورشیدی)-ISBN 964-6760-74-0
نشر بهافرین-چاپ یکم-۱۳۸۵
نام کتاب به زبان انگلیسی:Cyrus the Great
تاریخ نگارش کتاب به زبان انکلیسی:۱۹۶۰ زایشی
نسکی که در بالا شناسنامهاش یادشده نه یک زندگی نامه تاریخی،که داستانیاست تاریخی که با بهرهگیری از رخداد زندگی بنیادگذار شاهنشاهی هخامنشی نگاشتهشدهاست. نویسنده کتاب هارولد لمب خود چندی در میهن ما زیسته و در کنار یادمانهای تاریخی ما گشته و به پدیدآورندگان آنها اندیشیدهاست. پیداست که او درباره ملتهای باستانی آگاهیهای سودمندی داشته و به پیشینه ایران به دیدهای دوستانه نگریستهاست. نامبرده نسک داستانی کوروش کبیر را در ۱۹۶۰ ترسایی نگاشتهاست. در آن زمان که دلهایی در ایران آرزوی باززایی ایرانشهری دوباره را داشت و کورش میرفت تا دوباره پدر ملت ایران خواندهشود. نزدیک به یک سال پس از آن -در ۱۳۴۰خورشیدی-رضازاده شفق این نسک را به زبان ما برگردان نمود.
ولی درباره نسک؛آنچه بیش از همه خواننده را میآزارد ویرایش بسیار بد متن کتاب است. لغزشهای نوشتاری،پس و پیش شدن واجها و نادرستنویسی واژگان در جایجای کتاب رخمینماید. با نگرش به برگردان دُرُشت و سنگین رضازاده شفق و انبوهی از واژگان عربی دور از ذهن و کم کاربرد در زبان فارسی-شیوه فضلفروشانه و نکوهیده بسیاری از نویسندگان دیروز و امروز ما-خواندن این رمان تاریخی و فهم همه جملههای آن برای هرکسی ساده نیست. ولی با این همه کتاب از داشتن غلطنامهای که کار خوانندگان را آسان کند بیبهره است. ویراستار این کتاب مجید عبداللهی است.
طرح روی پوشینه (=جلد) کتاب نیز چندان درخور درونمایه آن نیست. نمایی بازسازی شده از شهر پارسه یا آنچنان که بیشتر خوانده میشود تخت جمشید که این نما هم به دید من چندان هنرمندانه نمی باشد. در گوشه راست پایین پوشینه عکسی از آرامگاه کورش بزرگ گذارده شده که همخوانی چندانی با زمینه یاد شده ندارد،در گوشه چپ بالا نیز بر زمینه آسمان پارسه نگارهای از زرتشت در کادری گِرد دیدهمیشود که اگر کسی نداند این نگاره از کیست شاید بپندارد که چهره کورش است و من درنیافتم که به راستی چهره زرتشت چه جایی بر رویه پوشینه رمان کوروش کبیر دارد؟
کناره بالایی پشت و روی پوشینه با نماد فروهر آراسته شدهاست و کناره پایینی آن نیز همچنین سنگتراشه نامی داریوش دربرخوردش با شورشیان دیدهمیشود. پشت پوشینه هم بازسازی پاسارگاد دیده میشود که هالهای از نگاره کورش بزرگ را پوشش جنگی به گونهای تازهکارانه برآرامگاهش انداختهاند. در بالای پشت پوشینه هم واژه کورش کبیر را با بهرهگیری از Word Art و به گونه فینگلیش نوشتهاند. روی هم رفته به دید من طرح پشت و روی پوشینه به دور از هر آفرینندگی و بسی سبُک است.
در میانه کتاب هم نگارههایی از آرامگاه کورش بزرگ،تخت جمشید و همچنین نمای بازسازیشده آن،نگاره نامی مرد بالدار،سنگنبشته داریوش و نقشه گستره شاهنشاهی هخامنشی دیدهمیشود. در شماری از این نگارههای نشانی اینترنتی یک تارنگار دیدهمیشود. به دیگر سخن چنین پیداست که این نگارهها را از آن تارنگار گرفتهاند و در کتاب نشاندهاند. جدا از زیر پا گذاردن داستان حق پخش-که در کشور ما کمتر کسی حتا آن را میشناسد چه برسد که بدان ارجی نهد- نداشتن نگارههای کارآ و نیازا برای یک نشر شناخته شده و دستآویختنش به یک تارنگار اُفت بسیار دارد. بماند که این نگارهها نیز نه چندان پیوندی به متن دارند و نه چندان چنگی به دل میزنند. نغز اینکه یکی از این نگارهها همانیاست که در پشت پوشینه آمده و ما هم از آن سخنگفتیم و از دست روزگار نام آن تارگار نیز در همانجا هم پیداست. در پایین نقشهای که در کنار نگارهها در میانه کتاب دیده میشود نوشتهای به چشم میخورد:«امپراطوری ایران در زمان کوروش» و این خود گاف بزرگیاست،چه که همانگونه که در متن این کتاب نیز از آن سخن راندهشده مصر در زمان فرزند کورش کمبوجیه به ایران پیوست،ولی در این نقشه مصر را نیز بخشی از ایران زمان کورش نشاندادهاند.
از نما که بگذریم به درونمایه میرسیم که نزد بیشتر کسان برتر از نماست
...
کوروش کبیر-نوشته هارولد آلبرت لَمب-برگردان صادق رضازاده شفق(زندگی۱۲۷۴-۱۳۵۰ خورشیدی)-ISBN 964-6760-74-0
نشر بهافرین-چاپ یکم-۱۳۸۵
نام کتاب به زبان انگلیسی:Cyrus the Great
تاریخ نگارش کتاب به زبان انکلیسی:۱۹۶۰ زایشی
نسکی که در بالا شناسنامهاش یادشده نه یک زندگی نامه تاریخی،که داستانیاست تاریخی که با بهرهگیری از رخداد زندگی بنیادگذار شاهنشاهی هخامنشی نگاشتهشدهاست. نویسنده کتاب هارولد لمب خود چندی در میهن ما زیسته و در کنار یادمانهای تاریخی ما گشته و به پدیدآورندگان آنها اندیشیدهاست. پیداست که او درباره ملتهای باستانی آگاهیهای سودمندی داشته و به پیشینه ایران به دیدهای دوستانه نگریستهاست. نامبرده نسک داستانی کوروش کبیر را در ۱۹۶۰ ترسایی نگاشتهاست. در آن زمان که دلهایی در ایران آرزوی باززایی ایرانشهری دوباره را داشت و کورش میرفت تا دوباره پدر ملت ایران خواندهشود. نزدیک به یک سال پس از آن -در ۱۳۴۰خورشیدی-رضازاده شفق این نسک را به زبان ما برگردان نمود.
ولی درباره نسک؛آنچه بیش از همه خواننده را میآزارد ویرایش بسیار بد متن کتاب است. لغزشهای نوشتاری،پس و پیش شدن واجها و نادرستنویسی واژگان در جایجای کتاب رخمینماید. با نگرش به برگردان دُرُشت و سنگین رضازاده شفق و انبوهی از واژگان عربی دور از ذهن و کم کاربرد در زبان فارسی-شیوه فضلفروشانه و نکوهیده بسیاری از نویسندگان دیروز و امروز ما-خواندن این رمان تاریخی و فهم همه جملههای آن برای هرکسی ساده نیست. ولی با این همه کتاب از داشتن غلطنامهای که کار خوانندگان را آسان کند بیبهره است. ویراستار این کتاب مجید عبداللهی است.
طرح روی پوشینه (=جلد) کتاب نیز چندان درخور درونمایه آن نیست. نمایی بازسازی شده از شهر پارسه یا آنچنان که بیشتر خوانده میشود تخت جمشید که این نما هم به دید من چندان هنرمندانه نمی باشد. در گوشه راست پایین پوشینه عکسی از آرامگاه کورش بزرگ گذارده شده که همخوانی چندانی با زمینه یاد شده ندارد،در گوشه چپ بالا نیز بر زمینه آسمان پارسه نگارهای از زرتشت در کادری گِرد دیدهمیشود که اگر کسی نداند این نگاره از کیست شاید بپندارد که چهره کورش است و من درنیافتم که به راستی چهره زرتشت چه جایی بر رویه پوشینه رمان کوروش کبیر دارد؟
کناره بالایی پشت و روی پوشینه با نماد فروهر آراسته شدهاست و کناره پایینی آن نیز همچنین سنگتراشه نامی داریوش دربرخوردش با شورشیان دیدهمیشود. پشت پوشینه هم بازسازی پاسارگاد دیده میشود که هالهای از نگاره کورش بزرگ را پوشش جنگی به گونهای تازهکارانه برآرامگاهش انداختهاند. در بالای پشت پوشینه هم واژه کورش کبیر را با بهرهگیری از Word Art و به گونه فینگلیش نوشتهاند. روی هم رفته به دید من طرح پشت و روی پوشینه به دور از هر آفرینندگی و بسی سبُک است.
در میانه کتاب هم نگارههایی از آرامگاه کورش بزرگ،تخت جمشید و همچنین نمای بازسازیشده آن،نگاره نامی مرد بالدار،سنگنبشته داریوش و نقشه گستره شاهنشاهی هخامنشی دیدهمیشود. در شماری از این نگارههای نشانی اینترنتی یک تارنگار دیدهمیشود. به دیگر سخن چنین پیداست که این نگارهها را از آن تارنگار گرفتهاند و در کتاب نشاندهاند. جدا از زیر پا گذاردن داستان حق پخش-که در کشور ما کمتر کسی حتا آن را میشناسد چه برسد که بدان ارجی نهد- نداشتن نگارههای کارآ و نیازا برای یک نشر شناخته شده و دستآویختنش به یک تارنگار اُفت بسیار دارد. بماند که این نگارهها نیز نه چندان پیوندی به متن دارند و نه چندان چنگی به دل میزنند. نغز اینکه یکی از این نگارهها همانیاست که در پشت پوشینه آمده و ما هم از آن سخنگفتیم و از دست روزگار نام آن تارگار نیز در همانجا هم پیداست. در پایین نقشهای که در کنار نگارهها در میانه کتاب دیده میشود نوشتهای به چشم میخورد:«امپراطوری ایران در زمان کوروش» و این خود گاف بزرگیاست،چه که همانگونه که در متن این کتاب نیز از آن سخن راندهشده مصر در زمان فرزند کورش کمبوجیه به ایران پیوست،ولی در این نقشه مصر را نیز بخشی از ایران زمان کورش نشاندادهاند.
از نما که بگذریم به درونمایه میرسیم که نزد بیشتر کسان برتر از نماست
...
۱۳۸۶ خرداد ۸, سهشنبه
زبانهای فینواوگری
زبانهای فینواوگری خانواده زبانی هستند زیرگروه زبانهای اورالی. شناختهشدهترین این زبانها فنلاندی،مجاری و استونیایی میباشند. زبانهای یادشده از انگشتشمار زبانهای مردمان اروپاست که خویشاوندی با زبانهای هندواروپایی ندارد.
خاستگاه این زبانها را باختر کوههای اورال در روسیه کنونی در هزار سال پیش از زایش عیسای ناصری میدانند. واژههای بسیار در زبانهای گوناگون این خانواده به چشم میخورد که ریشه ایرانی دارند. گمان زدهمیشود که فینواوگریها در خاستگاه نخستینشان با دستههای ایرانی چون سکاها و سرمتیان همسایه بودهاند. برای نمونه واژه اوستایی وَسَره به معنای چکُش در زبان فنلاندی به ریخت vadžra یا vajra
درآمده است. آشکار نیست که آریاییان باستان و فینواوگریها در گذشتههایی که هیچ یادی از نیست -شاید به جز آن چه در زیر خاک خفتهاست- چگونه همسایگانی بودهاند،ولی میشود گمانههایی زد. برای نمونه باز در فنلاندی واژهای هست که معنای برده میدهد
و ما می دانیم که این واژه از واژه ایرانی ائیریا یا همان آریای کنونی گرفتهشدهاست(orja)
پس بر این پایه میتوان انگاشت که اینان نبایستی آنچنان پیوندهای دوستانهای با هم داشتهبودهاند
ولی نکته دیگر اینکه گروهبندی این خانواده سالها بحثهای بسیاری را برانگیخت. زبانشناسان میکوشیدند اینان را به خانوادههای بزرگ زبانی بچسبانند،و البته سیاست هم در این چسبانش بیاثر نبود. در سالهای که اندیشه پانتورانیسم(و در آینده پانترکیسم) ساخته و پرداخته میشد،زبانهای اورالی و به ویژه زبان مجاری که یکی از هموندان این خانواده زبانی است را زیرگروه خانواده زبانی آلتایی(همان خانوادهای که دستههای زبانی گوناگون ترکی و مغولی و... در آن جای می گیرد) انگاشتند. البته به زودی این انگاره بیارزش دانسته شد و با یافتههای نوین که میوه بررسیهای ریشهشناختی و ساختارشناسی زبانهای فینواوگری و اورالی بود زبانشناسان دانستند که اینان دستهای زبانی جداگانه از زبانهای آلتاییند. اگرچه هنوز گروهی از این اندیشه خام دم میزنند
پراکندگی
برای آگاهی بیشتر
خاستگاه این زبانها را باختر کوههای اورال در روسیه کنونی در هزار سال پیش از زایش عیسای ناصری میدانند. واژههای بسیار در زبانهای گوناگون این خانواده به چشم میخورد که ریشه ایرانی دارند. گمان زدهمیشود که فینواوگریها در خاستگاه نخستینشان با دستههای ایرانی چون سکاها و سرمتیان همسایه بودهاند. برای نمونه واژه اوستایی وَسَره به معنای چکُش در زبان فنلاندی به ریخت vadžra یا vajra
درآمده است. آشکار نیست که آریاییان باستان و فینواوگریها در گذشتههایی که هیچ یادی از نیست -شاید به جز آن چه در زیر خاک خفتهاست- چگونه همسایگانی بودهاند،ولی میشود گمانههایی زد. برای نمونه باز در فنلاندی واژهای هست که معنای برده میدهد
و ما می دانیم که این واژه از واژه ایرانی ائیریا یا همان آریای کنونی گرفتهشدهاست(orja)
پس بر این پایه میتوان انگاشت که اینان نبایستی آنچنان پیوندهای دوستانهای با هم داشتهبودهاند
ولی نکته دیگر اینکه گروهبندی این خانواده سالها بحثهای بسیاری را برانگیخت. زبانشناسان میکوشیدند اینان را به خانوادههای بزرگ زبانی بچسبانند،و البته سیاست هم در این چسبانش بیاثر نبود. در سالهای که اندیشه پانتورانیسم(و در آینده پانترکیسم) ساخته و پرداخته میشد،زبانهای اورالی و به ویژه زبان مجاری که یکی از هموندان این خانواده زبانی است را زیرگروه خانواده زبانی آلتایی(همان خانوادهای که دستههای زبانی گوناگون ترکی و مغولی و... در آن جای می گیرد) انگاشتند. البته به زودی این انگاره بیارزش دانسته شد و با یافتههای نوین که میوه بررسیهای ریشهشناختی و ساختارشناسی زبانهای فینواوگری و اورالی بود زبانشناسان دانستند که اینان دستهای زبانی جداگانه از زبانهای آلتاییند. اگرچه هنوز گروهی از این اندیشه خام دم میزنند
پراکندگی
برای آگاهی بیشتر
۱۳۸۶ اردیبهشت ۳۰, یکشنبه
من یک بدقولم
به ساعتت مینگرم،ساعت یک قرار نهار دارم،یک دیدار ساده،ولی البته برای هر دو سوی دیدار در جای خود مهم. آغاز راه را باید با اتوبوس بروی،ساعت هشت ساعت راهافتادن اتوبوس است ولی هنوز خبری نیست. چند نفری بیرون سیگار روشن کردهاند. چمدانی بزرگ دختر و پسری جوان را به هم پیوستهاست. آفتاب هنوز آن اندازه بالا نیامده که انسان را کلافهکند. از اینجا تا جای قرار دو بار باید سوار دو جور خودرو شوم،اتوبوس و سواری. روی هم رفته سه ساعت و نیم در راه خواهم بود. خوب این قرار برای من مهم است،میتوانم با اتوبوس ساعت نه بروم،ولی خوب بهتر است یک ساعت زودتر راه بیفتام تا مبادا رخدادی پیشبینینشده کاسهکوزه ما را به هم بریزد. خوب البته دیر راه افتادن در کشور ما رخدادی عادی است،نیست!؟ آنسوترک راننده با پوشش سپید رانندگان پایانهها با آن سردوشیهای چسبی دارد با دوستانش چای مینوشد و هر از گاهی که از خنده رودهبُر میشود بخشی از چای را به بیرون میافشاند! با خودم میگویم چه خوب که زودتر راهافتادم! بس که هول این دیدار بودم فراموش کردم که ناشتایی بخورم. میروم سوی راننده:«آی راننده،ما بریم تا این فروشگاه ترمینال و برگردیم که جامون نمیذاری؟» راننده میخندد:«همه جای ترمینالم بگردی جات نمیذاریم!» به روز میخندم و میروم،بیمزه! یک شوکولات و آبمیوه،میشود یک اسکناس بیارزش و چندتا شیرینی آشغال. فروشنده میگوید:«ببخشید پول خرد ندارم».
«خواهش میکنم». این هم راهی برای فروش جنسهای بنجل! به نردهها تکیه میدهم. عینک آفتابیم را میزنم و آبمیوه نهچندان خوب ساخت میهنمان را مینوشم. هشت و بیست و پنج دقیقه. و سرانجام راننده به سوی خودروش میآید. همرهانما سوار میشوند و من اندکی آسوده میشوم. ولی نه از آمدن راننده و به راه افتادن خبری نیست. هشت و سیوپنجدقیقه راننده سوارمیشود و اتوبوس را روشن میکند،ولی دوباره پیاده میشود. میروم پایین؛«راستش رننده منتظر دو تا مسافره که از آشناهاشونَن،حتماً کاری پیشومد کرده که دیر رسیدن،خوبیت نداره بذارنشون برن». بله بله،چه دلیل استواری،بستگیهای خویشاوندی و کار و پیشه گرههای ناگسستنی جامعه ایرانیند! چه خوب شد یک ساعت زودتر راهافتادم!
ساعت هشت و چهلوپنجدقیقه سرانجام اتوبوس دارد راهمیافتد. مسئول پایانه که ناراحتی مرا برای دیر راهافتادن دیده هنگامی که از برای چک کردن مسافرها و صندلیها از کنارم رد میشود میگوید:«دیدی بالاخره راه افتاد،الکی حرص میخوردی»!باز هم رو به او زورکی میخندم،بالاخره راه افتاد!الکی حرص میخوردم!
صندلی کناریم مردی نشسته است با پوششی چروک با رنگهای روشن. سرم را میخورد،از هر دری سخنان بی سر و ته میزند،از اینکه سوئیس فاسدترین کشور جهاناست و در فرانسه خبری از شستشو نیست و تا سیاست ایران گفتگوهای تلفنی بوش پسر و رهبران ایران و گروههای تروریستی و...!!!و من هم لبخند پیوسته بر لب و تکان سر و در یک زمان شایسته خودم را به خواب میزنم و راستی راستی به خواب میروم.
از خواب بیدار میشوم،اتوبوس ایستادهاست،به ساعت مینگرم؛نه و نیم است. اتوبوس دارد سوختگیری میکند،و خوشبختانه همسفر ما هم خواب است! دیگر خوابم نمیآید،میشود به این که امروز در سر قرار چه پیش خواهد آمد بیندیشم. در کیفم دست میکنم و کادویی را که خریدم لمسمیکنم. سرانجام اتوبوس به راهمیافتد و من در اندیشههایم غرقمیشوم. نیم ساعتی میگذرد و اتوبوس دوباره میایستد،گشت راهنمایی و رانندگی و خلافیهای اتوبوس و...پانزدهدقیقهای بر سر جای خود ایستادهایم. سرانجام سبیل افسر وظیفهشناس را گویا راننده چرب کرده و یا من بیش از اندازه بدبینم!به هر روی باز هم به راه میافتیم. و من میاندیشم که چه کار خردمندانهای کردم که با اتوبوس ساعت هشت به راه افتادم.
ساعت ده و چهل و پنج دقیقه است و اتوبوس ایستی کوتاه دارد،یک قهوهخانه سر گردنه. پیاده میشوم. کلافهام،لگدی به قوطی خالی نوشیدنی جلوی پایم میزنم،چند گام آنسوتر سطل زبالهای از پری دارد میترکد! حساب میکنم؛تا پانزده دقیقه دیگر اتوبوس راه میافتد،پس از آن یک ساعت و چند دقیقهای در راهیم. روی یک میز نه چندان پاکیزه کیفم را باز میکنم و کادو را بیانکه از کیف در بیاورم مینگرم،دیدار شیرینی خواهد بود. خوب یک جا درست حساب کردم! پانزده دقیقه پس از آن اتوبوس دارد راه میافتد و صدای راننده که«...کسی بغلدستیش پایین نباشه»!
سرانجام میرسیم. به ساعتم نگاه میکنم،دوازده و پانزده دقیقه. خوب هنوز چهل و پنج دقیقه زمان دارم تا به جای قرار برسم و تا آنجا با یک خودرو سواری تنها نیم ساعت راهاست. ولی،ولی...لعنت به این شانس،در ایستگاه تاکسیهای پایانه خبری از تاکسی نیست. از مردی که درون باجه نشسته میپرسم:«پس ماشینا کوشَن؟»
«چه میدونم،شاید حال نداشتن بیان،کار کساته»!
به این میگویند...پیاده راه میافتم به سوی دروازه برونشد پایانه. کنار خیابان میایستم. ماشینهای رنگ و رو رفته جلو پایم میایستند. بیشترشان سرنشین دارند و من میخواهم دربست بروم،پس به آنها نگاه هم نمیکنم. نگاه ساعت میکنم،چه زود گذشت،ای داد،دوازده و سی. ماشینی سرانجام جلوی پایم پارک میکند.
«...چند میبری؟»
«۲.۵»
«چه خبره!؟»
«نمیخوای نیا!»
«۱.۵ بریم؟»
و ماشین گازش را میگیرد و جلوتر دختر و پسر جوانی را سوار میکند. اه!ماشین دیگری میایستد،یک پیکان رنگ و رو رفته و زهواردررفته.
«...چند؟»
«۳!»
دندانهایم را روی هم میفشارم. «۲.۵»!
«بیا بالا»
به ساعتم مینگرم،از از دوازده و سی و پنج گذشتهاست. در ابوطیارهای که درآن نشستهام درست بسته نمیشود. راننده خم میشود و در را با قلق شگفتانگیزی که دارد میبندد. نگاهی به من میکند و سر به سخن میگشاید.
«آره!جوونم جوونای قدیم...».«...خیابونم خیابونای قدیم...».«مامورم مامورای قدیم...».«مردمم مردم قدیم...»و من میاندیشم که این قدیم کی بودهاست. پشت دو چراغ قرمز میایستیم و من پیوسته به نشانه پذیرش سخنان راننده سر تکان میدهم و گاه بلهای میگویم. ساعت دوازده و چهل و پنج است. راننده نگه میدارد،پیاده میشود و از دکه کنار خیابان چند نخ سیگار سرخفیلتر میخرد. به ساعتم نگاه می کنم،راننده جیبش را میگردد. میآید جلو و از پنجره من داشبرد را میگشاید. «ببخشید پول خرد ندارید؟»دست میکنم در جیبم و چند دویستی و صدی و پنجاهی در میاورم و بدو میدهم. «آقا نوکرت من عجله دارم!»
«خوب بابا میرسی!»
پول را میدهد و سوار می شود. «آره!همه عجله دارن. نمیدونم این مردم چشونه،بابا تلویزیونم میگه دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه...» ناگهان با ماشینی شاخ به شاخ میشود و از خوشبختی جاخالی میدهد. پیاده میشود و از زیر صندلی یک چوب تراشخورده بیرون میکشد. «آقا بیخیال...!»
ولی دیر شدهاست. به سوی ماشینی که آنسوتر در پشت سر نگهداشته میرود. راننده آن ماشین هم در آغاز پیاده میشود و هنگامی که راننده را دست به چوب میبیند برمیگردد و با یک آچار بزرگ بازمیگردد. «مردیکه الدنگ،رانندگی بلد نیستی غلط میکنی میشینی پشت فرمون...»
«...زر نزن گاریچیِ ...»
مردمان گردمیایند و چند نفری دو راننده را نگه میدارند تا به هم نرسند. پیاده میشود از روی خشم لگدی به چرخ جلو خودرو میزنم. میروم به سوی راننده و دستش را میگیرم. «مرگ من بیا بریم،چیزی نشده که»
«وایسا باباشو جلو چشش بیارم...»
به هر بدبختی هست راننده را سر جایش مینشانم. راننده دشنام را به خویشاوندان بیشتر مادینه راننده خودروی یادشده میکشد و من سرم را گرفتهام. با ترس به ساعتم نگاه میکنم،تا کی چیزی نماندهاست. پشت گردنم را دو دستی میگیرم و به صندلیم تکیه میزنم. راننده سیگارها را یکی پس از دیگری دود میکند و به نخستین دکه سیگارفروشی که میرسد نگه میدارد. دیگر ایستادگیای نمیکنم. برمیگردد و در دستش چند نخ سیگار دیگر است. «اعصاب برا آدم نمیذارن!» مینشیند و میراند. یک چراغ قرمز دیگر و اکنون ساعت یک و ده دقیقه هم گذشتهاست. در نزدیکی یک پمپ بنزین از تندی خودرو میکاهد. «آقا دمت گرم،بیخیال بنزین زدن،من عجله دارم.»
«ماشین که بیبنزین راه نمیره قربونت برم.» صف دراز پمپ بنزین و تاپتاپ دل من و ساعتی که به تندی باد می گذرد. ساعت یک و بیست دقیقه است. سرم را گرفتهام و روی داشبرد خم شدهام. «شما انگار حالت خوب نیست،احتمالا گرمازده شدی!»
«بله بله!اگه میشه یه کم تندتر»
«ای بابا جمبوجت که نیست این اتل ما!»
سرانجام به رستورانی که در آنجا قرار گذاشتیم میرسیم. با ناامیدی به ساعت نگاه میکنم،یک و چهل دقیقه. پول را به راننده میدهم. «دیدی رسیدیم هی هول بودی!»
پیاده میشوم. آرام گام برمیدارم. موهای ژولیدهشدهام ریخته روی چهرهام و من هم درستش نمیکنم. در رستوران را باز میکنم. نیست! چرخی میزنم و نگاهی به همه جا میاندازم. روی صندلی کنار میزی مینشینم. پیشخدمت میآید:«چی میل دارید؟»
«یک ماءالشعیر خنک»میرود و زود با یک ماءالشعیر برمیگردد:«این یادداشت باید مال شما باشه،آقای..»
«بله» یادداشت را با شرمندگی میخوانم. نوشیدنیم را نیمهکاره رها میکنم. پول آن را حساب میکنم و می زنم بیرون. اندوه،شرم و خشم همه با هم مرا میترکانند. چند گامی برمیدارم. گرمای هوا صد برابر شده و من خیس عرقم. کیفم را باز میکنم و کادو را بیرون میآورم. عرق دستم کاغذ آن را خیس میکند. کادو را بلند میکنم و میخواهم به سویی پرتابش کنم. پشیمان میشوم. میگذارمش سر جای آغازین. آرامارام و بیآماج راه میروم و میاندیشم. «خوب چه بهانهای پذیرفتهاست؟من بدقولی کردم و دیر رسیدم،تنها همین! این که چرا دیر رسیدم تا چه اندازه مهم است؟!». روی نیمکتی که آن نزدیکیهاست مینشینم و به خیابان تهی از مردمان نگاه میکنم. «در این کشور زمان برای کسی مهم نیست. روزانه مردمان این کشور زمان بسیاری را هرز میکنند،زمان خودشان و دیگران را و زجرآورترینش بیارزشی زمان دیگر شهروندان این کشور است در جایجای این میهن آشفته.» و زهرخندی میزنم:«چه واژهای!شهروند!چند تن در این کشور میدانند شهروندی چه معنایی دارد؟و چه ارزشی؟»
برمیخیزم و به سوی دنباله زندگی میروم. زندگی درسرزمینی که مردمانش برای حقوق همدیگر هیچ ارجی نمیگذارند. برای پیگرفتن زندگی در سرزمینی که زمان برای کمتر کسی طلاست. و من یک آدم بدقولم چون درسرزمینی میزیم که زمان من برای کمتر کسی مهم است
«خواهش میکنم». این هم راهی برای فروش جنسهای بنجل! به نردهها تکیه میدهم. عینک آفتابیم را میزنم و آبمیوه نهچندان خوب ساخت میهنمان را مینوشم. هشت و بیست و پنج دقیقه. و سرانجام راننده به سوی خودروش میآید. همرهانما سوار میشوند و من اندکی آسوده میشوم. ولی نه از آمدن راننده و به راه افتادن خبری نیست. هشت و سیوپنجدقیقه راننده سوارمیشود و اتوبوس را روشن میکند،ولی دوباره پیاده میشود. میروم پایین؛«راستش رننده منتظر دو تا مسافره که از آشناهاشونَن،حتماً کاری پیشومد کرده که دیر رسیدن،خوبیت نداره بذارنشون برن». بله بله،چه دلیل استواری،بستگیهای خویشاوندی و کار و پیشه گرههای ناگسستنی جامعه ایرانیند! چه خوب شد یک ساعت زودتر راهافتادم!
ساعت هشت و چهلوپنجدقیقه سرانجام اتوبوس دارد راهمیافتد. مسئول پایانه که ناراحتی مرا برای دیر راهافتادن دیده هنگامی که از برای چک کردن مسافرها و صندلیها از کنارم رد میشود میگوید:«دیدی بالاخره راه افتاد،الکی حرص میخوردی»!باز هم رو به او زورکی میخندم،بالاخره راه افتاد!الکی حرص میخوردم!
صندلی کناریم مردی نشسته است با پوششی چروک با رنگهای روشن. سرم را میخورد،از هر دری سخنان بی سر و ته میزند،از اینکه سوئیس فاسدترین کشور جهاناست و در فرانسه خبری از شستشو نیست و تا سیاست ایران گفتگوهای تلفنی بوش پسر و رهبران ایران و گروههای تروریستی و...!!!و من هم لبخند پیوسته بر لب و تکان سر و در یک زمان شایسته خودم را به خواب میزنم و راستی راستی به خواب میروم.
از خواب بیدار میشوم،اتوبوس ایستادهاست،به ساعت مینگرم؛نه و نیم است. اتوبوس دارد سوختگیری میکند،و خوشبختانه همسفر ما هم خواب است! دیگر خوابم نمیآید،میشود به این که امروز در سر قرار چه پیش خواهد آمد بیندیشم. در کیفم دست میکنم و کادویی را که خریدم لمسمیکنم. سرانجام اتوبوس به راهمیافتد و من در اندیشههایم غرقمیشوم. نیم ساعتی میگذرد و اتوبوس دوباره میایستد،گشت راهنمایی و رانندگی و خلافیهای اتوبوس و...پانزدهدقیقهای بر سر جای خود ایستادهایم. سرانجام سبیل افسر وظیفهشناس را گویا راننده چرب کرده و یا من بیش از اندازه بدبینم!به هر روی باز هم به راه میافتیم. و من میاندیشم که چه کار خردمندانهای کردم که با اتوبوس ساعت هشت به راه افتادم.
ساعت ده و چهل و پنج دقیقه است و اتوبوس ایستی کوتاه دارد،یک قهوهخانه سر گردنه. پیاده میشوم. کلافهام،لگدی به قوطی خالی نوشیدنی جلوی پایم میزنم،چند گام آنسوتر سطل زبالهای از پری دارد میترکد! حساب میکنم؛تا پانزده دقیقه دیگر اتوبوس راه میافتد،پس از آن یک ساعت و چند دقیقهای در راهیم. روی یک میز نه چندان پاکیزه کیفم را باز میکنم و کادو را بیانکه از کیف در بیاورم مینگرم،دیدار شیرینی خواهد بود. خوب یک جا درست حساب کردم! پانزده دقیقه پس از آن اتوبوس دارد راه میافتد و صدای راننده که«...کسی بغلدستیش پایین نباشه»!
سرانجام میرسیم. به ساعتم نگاه میکنم،دوازده و پانزده دقیقه. خوب هنوز چهل و پنج دقیقه زمان دارم تا به جای قرار برسم و تا آنجا با یک خودرو سواری تنها نیم ساعت راهاست. ولی،ولی...لعنت به این شانس،در ایستگاه تاکسیهای پایانه خبری از تاکسی نیست. از مردی که درون باجه نشسته میپرسم:«پس ماشینا کوشَن؟»
«چه میدونم،شاید حال نداشتن بیان،کار کساته»!
به این میگویند...پیاده راه میافتم به سوی دروازه برونشد پایانه. کنار خیابان میایستم. ماشینهای رنگ و رو رفته جلو پایم میایستند. بیشترشان سرنشین دارند و من میخواهم دربست بروم،پس به آنها نگاه هم نمیکنم. نگاه ساعت میکنم،چه زود گذشت،ای داد،دوازده و سی. ماشینی سرانجام جلوی پایم پارک میکند.
«...چند میبری؟»
«۲.۵»
«چه خبره!؟»
«نمیخوای نیا!»
«۱.۵ بریم؟»
و ماشین گازش را میگیرد و جلوتر دختر و پسر جوانی را سوار میکند. اه!ماشین دیگری میایستد،یک پیکان رنگ و رو رفته و زهواردررفته.
«...چند؟»
«۳!»
دندانهایم را روی هم میفشارم. «۲.۵»!
«بیا بالا»
به ساعتم مینگرم،از از دوازده و سی و پنج گذشتهاست. در ابوطیارهای که درآن نشستهام درست بسته نمیشود. راننده خم میشود و در را با قلق شگفتانگیزی که دارد میبندد. نگاهی به من میکند و سر به سخن میگشاید.
«آره!جوونم جوونای قدیم...».«...خیابونم خیابونای قدیم...».«مامورم مامورای قدیم...».«مردمم مردم قدیم...»و من میاندیشم که این قدیم کی بودهاست. پشت دو چراغ قرمز میایستیم و من پیوسته به نشانه پذیرش سخنان راننده سر تکان میدهم و گاه بلهای میگویم. ساعت دوازده و چهل و پنج است. راننده نگه میدارد،پیاده میشود و از دکه کنار خیابان چند نخ سیگار سرخفیلتر میخرد. به ساعتم نگاه می کنم،راننده جیبش را میگردد. میآید جلو و از پنجره من داشبرد را میگشاید. «ببخشید پول خرد ندارید؟»دست میکنم در جیبم و چند دویستی و صدی و پنجاهی در میاورم و بدو میدهم. «آقا نوکرت من عجله دارم!»
«خوب بابا میرسی!»
پول را میدهد و سوار می شود. «آره!همه عجله دارن. نمیدونم این مردم چشونه،بابا تلویزیونم میگه دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه...» ناگهان با ماشینی شاخ به شاخ میشود و از خوشبختی جاخالی میدهد. پیاده میشود و از زیر صندلی یک چوب تراشخورده بیرون میکشد. «آقا بیخیال...!»
ولی دیر شدهاست. به سوی ماشینی که آنسوتر در پشت سر نگهداشته میرود. راننده آن ماشین هم در آغاز پیاده میشود و هنگامی که راننده را دست به چوب میبیند برمیگردد و با یک آچار بزرگ بازمیگردد. «مردیکه الدنگ،رانندگی بلد نیستی غلط میکنی میشینی پشت فرمون...»
«...زر نزن گاریچیِ ...»
مردمان گردمیایند و چند نفری دو راننده را نگه میدارند تا به هم نرسند. پیاده میشود از روی خشم لگدی به چرخ جلو خودرو میزنم. میروم به سوی راننده و دستش را میگیرم. «مرگ من بیا بریم،چیزی نشده که»
«وایسا باباشو جلو چشش بیارم...»
به هر بدبختی هست راننده را سر جایش مینشانم. راننده دشنام را به خویشاوندان بیشتر مادینه راننده خودروی یادشده میکشد و من سرم را گرفتهام. با ترس به ساعتم نگاه میکنم،تا کی چیزی نماندهاست. پشت گردنم را دو دستی میگیرم و به صندلیم تکیه میزنم. راننده سیگارها را یکی پس از دیگری دود میکند و به نخستین دکه سیگارفروشی که میرسد نگه میدارد. دیگر ایستادگیای نمیکنم. برمیگردد و در دستش چند نخ سیگار دیگر است. «اعصاب برا آدم نمیذارن!» مینشیند و میراند. یک چراغ قرمز دیگر و اکنون ساعت یک و ده دقیقه هم گذشتهاست. در نزدیکی یک پمپ بنزین از تندی خودرو میکاهد. «آقا دمت گرم،بیخیال بنزین زدن،من عجله دارم.»
«ماشین که بیبنزین راه نمیره قربونت برم.» صف دراز پمپ بنزین و تاپتاپ دل من و ساعتی که به تندی باد می گذرد. ساعت یک و بیست دقیقه است. سرم را گرفتهام و روی داشبرد خم شدهام. «شما انگار حالت خوب نیست،احتمالا گرمازده شدی!»
«بله بله!اگه میشه یه کم تندتر»
«ای بابا جمبوجت که نیست این اتل ما!»
سرانجام به رستورانی که در آنجا قرار گذاشتیم میرسیم. با ناامیدی به ساعت نگاه میکنم،یک و چهل دقیقه. پول را به راننده میدهم. «دیدی رسیدیم هی هول بودی!»
پیاده میشوم. آرام گام برمیدارم. موهای ژولیدهشدهام ریخته روی چهرهام و من هم درستش نمیکنم. در رستوران را باز میکنم. نیست! چرخی میزنم و نگاهی به همه جا میاندازم. روی صندلی کنار میزی مینشینم. پیشخدمت میآید:«چی میل دارید؟»
«یک ماءالشعیر خنک»میرود و زود با یک ماءالشعیر برمیگردد:«این یادداشت باید مال شما باشه،آقای..»
«بله» یادداشت را با شرمندگی میخوانم. نوشیدنیم را نیمهکاره رها میکنم. پول آن را حساب میکنم و می زنم بیرون. اندوه،شرم و خشم همه با هم مرا میترکانند. چند گامی برمیدارم. گرمای هوا صد برابر شده و من خیس عرقم. کیفم را باز میکنم و کادو را بیرون میآورم. عرق دستم کاغذ آن را خیس میکند. کادو را بلند میکنم و میخواهم به سویی پرتابش کنم. پشیمان میشوم. میگذارمش سر جای آغازین. آرامارام و بیآماج راه میروم و میاندیشم. «خوب چه بهانهای پذیرفتهاست؟من بدقولی کردم و دیر رسیدم،تنها همین! این که چرا دیر رسیدم تا چه اندازه مهم است؟!». روی نیمکتی که آن نزدیکیهاست مینشینم و به خیابان تهی از مردمان نگاه میکنم. «در این کشور زمان برای کسی مهم نیست. روزانه مردمان این کشور زمان بسیاری را هرز میکنند،زمان خودشان و دیگران را و زجرآورترینش بیارزشی زمان دیگر شهروندان این کشور است در جایجای این میهن آشفته.» و زهرخندی میزنم:«چه واژهای!شهروند!چند تن در این کشور میدانند شهروندی چه معنایی دارد؟و چه ارزشی؟»
برمیخیزم و به سوی دنباله زندگی میروم. زندگی درسرزمینی که مردمانش برای حقوق همدیگر هیچ ارجی نمیگذارند. برای پیگرفتن زندگی در سرزمینی که زمان برای کمتر کسی طلاست. و من یک آدم بدقولم چون درسرزمینی میزیم که زمان من برای کمتر کسی مهم است
۱۳۸۶ اردیبهشت ۲, یکشنبه
باز هم فرهنگسوزی
سد سیوند آبگیری شد. سیداتی ساداتی احسنت! چفیههای عربیتان را سفتتر ببندید. یاشاسین تاتارلر! آیین چنگیزی را زندهساختید! جایی را میخشکانید و جایی را به آب میبندید. باروسیاهیتان چه میکنید؟ آن بخشهایی را که به زیر آب بردید شاید در اندیشه خامتان زیر آب کردن بخشی از افتخارات جهانی و یاد نیاکان این کشور است، زهی نادانی! پرده بر آتش نکشید پردهیتان میسوزد
گوشهای از کارنامه پدران این سرزمین را جهان خواندهاست،بیندیشید که شما چه کار کردهاید
گوشهای از کارنامه پدران این سرزمین را جهان خواندهاست،بیندیشید که شما چه کار کردهاید
۱۳۸۶ فروردین ۲۷, دوشنبه
چیز کوچکی که از چشمها پنهان ماند
این روزها بازار نماهنگها داغِ داغاست. شاید در شبکههای بلاد کفر نماهنگ تازه دو خواننده زن باخترزمین را دیدهاید. بیونسه و شکیرا(همان شاکره خودمان!) را میگویم که این روزها اگر شبکههای ماهوارهای فارسیزبان زبان یا فرنگی زبان را بالا-پایین کنید شدنیاست که به دیدارشان خرسند شوید. دو دختر جوان و خوشآوا و پرهوادار سرزمینهای افرنگ. صدایشان رساست و ...ولی خوب در اندیشه وصف این دو نیستم. خواستم به درونمایه این نماهنگ اشراهای بکنم. با اینکه چندیاست از پخش آن میگذرد هنوز واکنشی از ایرانیان ندیدهام. چرا ایرانیان؟ میگویم...ببینید دیدن نماهایی از تاریخ،فرهنگ و استورههای مردمانی که از نخستین تمدنهای جهان بودهاند در اثرهای گوشهگوشه جهان شدنیاست. برای نمونه هنگامی که گوِن استفانی گیسوی بلندش را از پنجره بیرون میاندازد تا دوستانش را به خوابگاه خود رهنمون شود،استوره های کهن ایرانی در برابر چشممان میدرخشند. ولی مورد شاکره-بیانسه چیز دیگری است. بد نیست دوباره و این بار با ژرفبینی بیشتری آن نماهنگ را بازبینی کنید. نمایی از صحنه فیلمبرداری شده در درون نماهنگ دیواریاست که نوشتههای پیچدر پیچی بر خود دارد. ین نوشتهها به خط و زبان اوستایی هستند! جای شگفتی دارد که هنوز واکنشی ندیده ام،ولی خوب گویا خود این دو خواننده هممیهنان ما را چنان خیره به خود کردهاند که کسی دمی چشم از ایشان برنداشته بوده تا به دیگر چیزهایی هم که در آن نماهنگ دیده میشود بپردازد. خوب ما که دیدیم میگوییم
خوب نمیدانم در آینده آنچه رخ داده-کشیده شدن برخی اندام این بانوان به آن نوشتههای اوستایی و یا در بحثی کلیتر بهرهبرداری ابزاری از اوستا-چه واکنشی را میتواند برانگیزاند. ولی من خودم چنین رخدادهایی را به فال نیک میگیرم. باشد که نمادهای بیشتری از فرهنگ ایرانی در چنین جاهایی یافت شود تا بر تنه بمبهای کشند و ویرانگر
یک نکته دیگر اینکه گویا بیگانگان بهتر از ما از آنچه که ما داریم بهرهبرداری میکنند. شاید تاکنون اینگونه به زیبایی خط اوستایی نگاه نکردهبودم!
خوب نمیدانم در آینده آنچه رخ داده-کشیده شدن برخی اندام این بانوان به آن نوشتههای اوستایی و یا در بحثی کلیتر بهرهبرداری ابزاری از اوستا-چه واکنشی را میتواند برانگیزاند. ولی من خودم چنین رخدادهایی را به فال نیک میگیرم. باشد که نمادهای بیشتری از فرهنگ ایرانی در چنین جاهایی یافت شود تا بر تنه بمبهای کشند و ویرانگر
یک نکته دیگر اینکه گویا بیگانگان بهتر از ما از آنچه که ما داریم بهرهبرداری میکنند. شاید تاکنون اینگونه به زیبایی خط اوستایی نگاه نکردهبودم!
۱۳۸۶ فروردین ۱۱, شنبه
شادی
از پشتِ شیشهها نالهای اندوهبار به زبانی که دیگر نیمهبیگانهاست دل را میآزارد. گاه و بیگاه آن ناله نعرهای دلخراشتر میشود و در پیاش هایهای گریه و مویه گروهی برمی خیزد. برمیخیزی و برای گریز از این شبیخون اندوه بیهوده به جامِ جادویی جهاننما پناه میبری،شبکههای میهنی را یکی یکی چکمیکنی؛گوینده نخستین شبکه که تا دیروز میتوانستی طنزهای لوسش را به خود آسان کنی جوری شیون میکند که آرزو میکنی تا ابد لوسبازیش همراهت باشد! شبکه دیگر را می گیری،دستهای با لباسهای سیاهِ گشاد و...همه نشستهاند و با چشمانی سرخ به سکویی که کسی بر آن نشستهاست خیرهاند. بر روی سکو مردی با اندامی درشت و گردنی کلفت نشسته است. میکروفونی را در دست گرفته و به دهانش چسبانده و میکروفونی دیگر هم روی پایهای چند سامتیمتر دورتر از دهانش است. گوش می دهی که چه میگوید:«...های مردم،شما که اونجا نبودید!هاییی خنجر و گذاشت روی گلوی بچه هفت ساله گفت اشهدت رو بگو!هاییی!بچه گُفت آقاجون!چاقو را کشید رو گلوش،برادرش گفت اقلآ آب بده به داداشم!گفت نمیدم تا با گلوی خشک بمیره!...هاییی!...» و مردمان زدند زیر گریه؛مرد گفت:«حالا اینجاش رو گوش کنید!جاهای گریهدارش هنوز مونده...آهاییی آقام هیی...!» و ...مرد را مینگرم،چشمانی دریده دارد،دماغی بزرگ و با ریشی کوتاه و نامیزان،موهای روی گونههایش درشت و سیخسیخی است و مینماید که از ریشش بلندتر باشد. موهای سرش پرپشت است و سیاهِ سیاه،به رنگ ریش و آن موهای روی گونهاش،کوتاهاست و هر تار موهای صافش به سویی. هنگام نوحهسرایی دهانش را تا آنجا که توانسته باز کرده و انگار میخواهد میکروفون را در گلوی خود فروکند! بالای چشمان دریدهاش ابروانی اگرچه کوچک ولی پرموی روییدهاست و بر بالای آن پیشانی کوتاهی با چروکها و پینههای سیاهی در میانش ...این چهره و اندام و پوشش خود به خود تحملناپذیراست،اکنون که چنین داستانی هم دارد میخواند میمانم که چرا این چند دم را هم بر روی این کانال ایستادهام؟! شبکه پسین را مینگرم،چه خوشبختیای زمین فوتبال!نه سالهاست که دیگر فوتبالی نیستم! ولی خوب در این اندوهبازار دیدن بازی تیمهای پوست و روده و تاکسیرانی هم دیدنیاست،ولی نه انگار! یک بازی به پایان رسیده،گزارشگر میکروفون به دست به سوی بازیکنی نیمهشناختهشده میشتابد و از چند متری او بازیکن هم به تندی پیراهن و موهایش را میآراید!« آقای...شما در این روزهای غمبارِ...»!چندی پس از آن گروهی از دو تیم دارند در میانه میدان با موهای ژلزده و بلند و زنجیرهای سیمین گاه چلیپانگار سینهمیزنند و بانگ هایوهای بلند است و...شبکههای دیگر را میآزمایم،یکی نشستی دارد درباره اثرهای فلان رویداد اندوهبار بر بالا رفتن شعور بشری و...شبکه دیگر هم ...و شبکه دیگر...! در اینگونه زمانها ماهواره زندهباد! دادا که از اینهمه ماهواره ایرانی و افغانی نیمیشان همین برنامهها را در سرزمینهای کفر پخش مینمایند و گروهی دیگر هم رفتهاند دَده! و دل اندوهبار ما میماند و این جامعه اندوهانگیز!...ولی به راستی چرا؟
از روزگار خردسالی که به جامعه خود نگاه میکنم این رنگ دلسوز اندوه را می بینم،از پوشش بچهدبستانی ها گرفته تا رنگهای در و دیوار،بزمها همواره با لگد و چوب نواختهمیشوند و خان اندوهسازان همواره پررونق است. همه دلمردهاند. نوجوان خندان را اگر با سیلی به راهنیاورند(!) با پند او را از گفته فلان پیر آگاه میکنند که های خنده اگر از لبخند بگذرد کار شیطان است! نوجوانان که به جوانی میرسند یک چیز را نیاموختهاند،ندارند،از آن دور نگاهداشتهشدهاند؛آن شادی است. شادی را گرفتهاند و دلمردگی را به جایش نشاندهاند،شادی اگر نباشد انگیزهنیست،جنبش نیست،آفرینش نیست،پیشرفت نیست،...کرختی است و کژی
روند کنونی اندوهگنی جامعه ایرانی از کجا آغاز شده است؟ این بسیار نغز است که بدانیم که شادی و شادنمودن یکی از بنهای نیکوی فرهنگ ایرانی بودهاست و از دیرباز بدان اشاره شده. برای نمونه در بُندهش میخوانیم که اهورهمزدا برای یاری رساندن به آسمان (آسمان در اندیشههای زرتشتی دام و زندان دیوان و اهریمن بودهاست) شادی را میآفریند. و یا داریوش بزرگ در سنگنبشته نقش رجب اهورامزدا را از برای آفرینش شادی برای مردمان بزرگ میدارد. اگر من از اندیشه و درونمایه همه ملتهای جهان آگاه بودم میتوانستم با دلاُستواری بگویم که شادی یک ویژگی ِ تکِ ایرانیان در میان دیگر مردمان جهان بودهاست! به هر روی من چنین دانشی ندارم و تنها میتوانم بگویم که از انجا که باورهای ایرانیان به زمین نگرش داشت و شادی هم ابزاری برای بهزیستی بر روی زمین است؛پس ایرانیان در سنجش با همسایگان و دیگر مردمان جهان -که دیدی فرازمینی و فرازیستی داشتند و به زندگی بر روی این کره خاکی به دید ناچیزانگارانهای مینگریستند- به شادی و شادمانی و شادنمودن و شادزیستی ارج بیشتری مینهادند. گزینش رنگهای روشن و جشنهای کهن ایرانی(من هرچه گشتم جز آیین سوگ سیاوش آیین عزادارانهای نیافتم) که سراپا شور و شادی بودهاست و نیز آیینهای دین مزدیسنا ژرفنگری و توجه ایرانیان در موضوع شادی را نمایان میسازد.
ولی چرا به این روز افتادیم؟ شاید پاسخ این پرسش را در گرفتاریهای هزار و اندی سال گذشته میهنمان بتوانیم بیابیم. تازش تازیان به ایران نخستین رویداد شوم اندوهباری بود که چرک زخمش هنوز خشک نگردیدهاست. این تازش نظامی-ایدئولوژیک پس از چیرگی بر خاک ایران تاخت بر روحیه و منش ایرانی را آغاز کرد. پایداری ایرانیان در برای نگهداشت آیینهای کهن حتا پس از چپاندن دین تازه نیز برجای ماند. آنچنان که دینیاران آیین تازی- که در آینده جای اشغالگران عرب را گرفتند- سفارش در نابودی آیینهای ملی ایرانیان کردند تا بلکه اندیشه و نام ایرانی فروخشکد. این بحث البته موضوع این نوشتار نیست،ولی به هر روی آیینهای ایرانی آتش شادمانی را از سرآغاز تاریخ برای ما همواره افروختهنگاهداشتهاند و دشمن همواره در خاموش کردن این آتش کوشیدهاست. ولی چرا؟سادهاست،با رهاکردن شادمانی و چنگ زدن به اندوه روحیه همچون فر ایزدی از پیکر مردمان بال خواهد کشید و انسان چون بردهای حلقهبهگوش تسلیم خواست دشمنان تمدن و شهریگری و آزادگی خواهد گشت. پُرگویی نکنم؛جشنهایی چون نوروز که همچنان پس از این همه سال گرفتاری در خاکسترو دود ویرانه ایرانزمین چونان خورشیدی تاباناست نشانه از پایداری فرهنگ ایرانی دارد،فرهنگی که پیاش نه با عنصرِ غم که با شادمانی بنیاد نهادهشدهاست. اینگونه است که اندیشه ایرانی خط سُرخ بر پایکوبی و ساز و آواز نمیکشد تا ابزار شادی به راه باشد.
آنگونه که در بالا گُفتم جایگزین اشغال فیزیکی تازیان،اشغال روحی و آیینی ایشان گشت. با این همه فرهنگِ اندوهپروری هنوز هم صد در صد در تار و پود جامعه ایرانی نرفتهاست. هنوز هم میتوان پنهان از محتسب در نهان شاد بود و شاد نمود. شادیجویی یکی از راههای رهایی ماست از این دیو تبهکار
می خوردن و شاد بودن آیین مناست
فارغ بودن ز کُفر و دین،دینِ مناست
گُفتم به عروس دهر:«کابین تو چیست؟»
گُفتا:«دل خرم تو کابین مناست.»
(خیام)
از روزگار خردسالی که به جامعه خود نگاه میکنم این رنگ دلسوز اندوه را می بینم،از پوشش بچهدبستانی ها گرفته تا رنگهای در و دیوار،بزمها همواره با لگد و چوب نواختهمیشوند و خان اندوهسازان همواره پررونق است. همه دلمردهاند. نوجوان خندان را اگر با سیلی به راهنیاورند(!) با پند او را از گفته فلان پیر آگاه میکنند که های خنده اگر از لبخند بگذرد کار شیطان است! نوجوانان که به جوانی میرسند یک چیز را نیاموختهاند،ندارند،از آن دور نگاهداشتهشدهاند؛آن شادی است. شادی را گرفتهاند و دلمردگی را به جایش نشاندهاند،شادی اگر نباشد انگیزهنیست،جنبش نیست،آفرینش نیست،پیشرفت نیست،...کرختی است و کژی
روند کنونی اندوهگنی جامعه ایرانی از کجا آغاز شده است؟ این بسیار نغز است که بدانیم که شادی و شادنمودن یکی از بنهای نیکوی فرهنگ ایرانی بودهاست و از دیرباز بدان اشاره شده. برای نمونه در بُندهش میخوانیم که اهورهمزدا برای یاری رساندن به آسمان (آسمان در اندیشههای زرتشتی دام و زندان دیوان و اهریمن بودهاست) شادی را میآفریند. و یا داریوش بزرگ در سنگنبشته نقش رجب اهورامزدا را از برای آفرینش شادی برای مردمان بزرگ میدارد. اگر من از اندیشه و درونمایه همه ملتهای جهان آگاه بودم میتوانستم با دلاُستواری بگویم که شادی یک ویژگی ِ تکِ ایرانیان در میان دیگر مردمان جهان بودهاست! به هر روی من چنین دانشی ندارم و تنها میتوانم بگویم که از انجا که باورهای ایرانیان به زمین نگرش داشت و شادی هم ابزاری برای بهزیستی بر روی زمین است؛پس ایرانیان در سنجش با همسایگان و دیگر مردمان جهان -که دیدی فرازمینی و فرازیستی داشتند و به زندگی بر روی این کره خاکی به دید ناچیزانگارانهای مینگریستند- به شادی و شادمانی و شادنمودن و شادزیستی ارج بیشتری مینهادند. گزینش رنگهای روشن و جشنهای کهن ایرانی(من هرچه گشتم جز آیین سوگ سیاوش آیین عزادارانهای نیافتم) که سراپا شور و شادی بودهاست و نیز آیینهای دین مزدیسنا ژرفنگری و توجه ایرانیان در موضوع شادی را نمایان میسازد.
ولی چرا به این روز افتادیم؟ شاید پاسخ این پرسش را در گرفتاریهای هزار و اندی سال گذشته میهنمان بتوانیم بیابیم. تازش تازیان به ایران نخستین رویداد شوم اندوهباری بود که چرک زخمش هنوز خشک نگردیدهاست. این تازش نظامی-ایدئولوژیک پس از چیرگی بر خاک ایران تاخت بر روحیه و منش ایرانی را آغاز کرد. پایداری ایرانیان در برای نگهداشت آیینهای کهن حتا پس از چپاندن دین تازه نیز برجای ماند. آنچنان که دینیاران آیین تازی- که در آینده جای اشغالگران عرب را گرفتند- سفارش در نابودی آیینهای ملی ایرانیان کردند تا بلکه اندیشه و نام ایرانی فروخشکد. این بحث البته موضوع این نوشتار نیست،ولی به هر روی آیینهای ایرانی آتش شادمانی را از سرآغاز تاریخ برای ما همواره افروختهنگاهداشتهاند و دشمن همواره در خاموش کردن این آتش کوشیدهاست. ولی چرا؟سادهاست،با رهاکردن شادمانی و چنگ زدن به اندوه روحیه همچون فر ایزدی از پیکر مردمان بال خواهد کشید و انسان چون بردهای حلقهبهگوش تسلیم خواست دشمنان تمدن و شهریگری و آزادگی خواهد گشت. پُرگویی نکنم؛جشنهایی چون نوروز که همچنان پس از این همه سال گرفتاری در خاکسترو دود ویرانه ایرانزمین چونان خورشیدی تاباناست نشانه از پایداری فرهنگ ایرانی دارد،فرهنگی که پیاش نه با عنصرِ غم که با شادمانی بنیاد نهادهشدهاست. اینگونه است که اندیشه ایرانی خط سُرخ بر پایکوبی و ساز و آواز نمیکشد تا ابزار شادی به راه باشد.
آنگونه که در بالا گُفتم جایگزین اشغال فیزیکی تازیان،اشغال روحی و آیینی ایشان گشت. با این همه فرهنگِ اندوهپروری هنوز هم صد در صد در تار و پود جامعه ایرانی نرفتهاست. هنوز هم میتوان پنهان از محتسب در نهان شاد بود و شاد نمود. شادیجویی یکی از راههای رهایی ماست از این دیو تبهکار
می خوردن و شاد بودن آیین مناست
فارغ بودن ز کُفر و دین،دینِ مناست
گُفتم به عروس دهر:«کابین تو چیست؟»
گُفتا:«دل خرم تو کابین مناست.»
(خیام)
۱۳۸۵ اسفند ۲۹, سهشنبه
از سوری و نوروز تا 300
آیینهای نوروزی در راه است. این بار چهارشنبه سوری(جشن کهن سوری)و نوروز به هم بیش از پیش پیوستهاند. اگرچه برخی از ایرانیان هفته پیش را چهارشنبه سوری گرفتند ولی زمان راستین این جشن 29 اسفند است چرا که زمان آغاز سال نو ایرانی در بامداد چهارشنبه است,پس واپسین چهارشنبهشب سال همان شب 29 اسفند است. امیدوارم جشن شادی را از سر بگذرانید و زردی خود را به آتش بسپارید و سرخی آن را بستانید. درباره این جشن در اندیشه پرگویی نیستم چرا که بسیار در اینباره سخن گفتهاند,کوتاه بگویم که در پیش از تاختن اسلام به ایران این جشن در پنج روز پایانی سال برگذار میشد و یکی از چند جشن آتش برای ایرانیان بود و انگیزه آن هم نشان دادن راه خانه به فروهر درگذشتگان بودهاست. پریدن از روی آتش که امروزه برگذار میشود نیز به دید من نمودی از گذشتن سیاوش از آتش و آزمون پاکی است. بدین معنا که ایرانیان از آتش میگذرند تا با گرما و پرتو آن به پاکی دست یابند و پالوده گردند
از سوری که بگذریم نوروز جمشیدی در پیش است,گوارایتان باد این کهنترین جشنها. ایرانینژادان سراسر جهان این جشن را پاس میدارند,زیباترین جشنها از آن ماست,جشن زاش و سرزندگی و رویش و بهار. پس از سرخی آتش سبزی نوروز گوارایتان باد. برای همه آرزوی شادی بسیار دارم. شادی همان چیزی است که سالهاست از ما دریغ داشته شده است . شما آن را از خود دریغ مدارید. از دیرباز در گوش ما خواندهاند که سال را هر آنگونه که آغاز کنید تا به انجام سال در همان حالد,شما شاد امیدوار آغاز کنید. به امید آن روزی که خنده بخشی از چهره هر ایرانی شود
هر چه گفتنی از نوروز و دیگر جشنهای ایرانی بسیار است سخنهای گفته شده دربارهشان نیز بسیار است از این رو من در اینباره چیز بیشتری نمیگویم. در اینجا میخواهم نگاهی گذرا بیندازم به فیلمی ایرانی2ستیزانه که چندی است خشم ایرانیان را برانگیخته است,فیلم 300. برای من که این فیلم را ندیدهام نگر دادن درباره آن دشوار است و چنین اندیشهای نیز ندارم. از گفتهها مینماید که باید فیلمی باشد که پشتوانهاش جلوههای دیداری آن است. داستانی تخیلی از 300 اسپارتی که در برابر دو میلیون ایرانی دلیرانه میایستند! به اندازه بسنده این داستان خنده2دار هست که نیاز به بحث و بررسی نداشته باشد. چیزی که من می2خواهم درباره آن سخن بگویم جبهگیریهای شکفت برخی در برابر این فیلم است. در اینکه این فیلم ایرانیستیز از بحثی نیست ولی دو نکته,نخست آنکه شایسته نیست که ندانسته دولت آمریکا را سازنده این فیلم بدانیم,آگاهان میدانند که رسانهها به مانند ایران زیر فرمان دولت نیستند و گواهش اینکه فیلمهای بر پاد برای نمونه دولت کنونی آمریکا ساخته شدهاند و در همین آمریکا جایزههایی نیز به دست آوردهاندو...دولت آمریکا برخورد چندانی هم نمیتواند با سازندگان فیلمها بکند,وانگهی چرا باید چنین کند؟
از آمریکا که بگذریم نکته شگفت دیگری که دیده شد این بود که چهرههایی جامه خویش را دریدند و فریاد وا ایرانا را پس از به نمایش درآمدن این فیلم سر دادند که بویی از ایرانیگری نبردهاند. کسی که روسری عربی به سر میاندازد و بیگانگان را برتر میشمارد و ایرانیان را خوار میدارد و نزدیک به کسانی است که بزرگان ایران زمین را مشتی بددهان دژخوی بیبند و بار میداند به چه حقی داد از توهین به ایرانی سر میدهد؟ مگر همدستان همینان رای نمونه کورش بزرگ را بیپدر و مادری تنفروش نخواندهاند؟ مگر فرزانگانشان ایرانیان را ددانی ندانستهاند که با خواهر و مادر و دختر خود همبستر میشدند و مشتی عرب آنها را آدم کردهاند ندانسته@اند؟شرم گاهی بد نیست,نخست پوشش دشمنان ایران را کنار بگذارید و آنگاه بیایید ببینیم چه میگویید! وگرنه این کار چه معنایی دارد جز گرفتن ماهی از آب گلالود؟
از سوری که بگذریم نوروز جمشیدی در پیش است,گوارایتان باد این کهنترین جشنها. ایرانینژادان سراسر جهان این جشن را پاس میدارند,زیباترین جشنها از آن ماست,جشن زاش و سرزندگی و رویش و بهار. پس از سرخی آتش سبزی نوروز گوارایتان باد. برای همه آرزوی شادی بسیار دارم. شادی همان چیزی است که سالهاست از ما دریغ داشته شده است . شما آن را از خود دریغ مدارید. از دیرباز در گوش ما خواندهاند که سال را هر آنگونه که آغاز کنید تا به انجام سال در همان حالد,شما شاد امیدوار آغاز کنید. به امید آن روزی که خنده بخشی از چهره هر ایرانی شود
هر چه گفتنی از نوروز و دیگر جشنهای ایرانی بسیار است سخنهای گفته شده دربارهشان نیز بسیار است از این رو من در اینباره چیز بیشتری نمیگویم. در اینجا میخواهم نگاهی گذرا بیندازم به فیلمی ایرانی2ستیزانه که چندی است خشم ایرانیان را برانگیخته است,فیلم 300. برای من که این فیلم را ندیدهام نگر دادن درباره آن دشوار است و چنین اندیشهای نیز ندارم. از گفتهها مینماید که باید فیلمی باشد که پشتوانهاش جلوههای دیداری آن است. داستانی تخیلی از 300 اسپارتی که در برابر دو میلیون ایرانی دلیرانه میایستند! به اندازه بسنده این داستان خنده2دار هست که نیاز به بحث و بررسی نداشته باشد. چیزی که من می2خواهم درباره آن سخن بگویم جبهگیریهای شکفت برخی در برابر این فیلم است. در اینکه این فیلم ایرانیستیز از بحثی نیست ولی دو نکته,نخست آنکه شایسته نیست که ندانسته دولت آمریکا را سازنده این فیلم بدانیم,آگاهان میدانند که رسانهها به مانند ایران زیر فرمان دولت نیستند و گواهش اینکه فیلمهای بر پاد برای نمونه دولت کنونی آمریکا ساخته شدهاند و در همین آمریکا جایزههایی نیز به دست آوردهاندو...دولت آمریکا برخورد چندانی هم نمیتواند با سازندگان فیلمها بکند,وانگهی چرا باید چنین کند؟
از آمریکا که بگذریم نکته شگفت دیگری که دیده شد این بود که چهرههایی جامه خویش را دریدند و فریاد وا ایرانا را پس از به نمایش درآمدن این فیلم سر دادند که بویی از ایرانیگری نبردهاند. کسی که روسری عربی به سر میاندازد و بیگانگان را برتر میشمارد و ایرانیان را خوار میدارد و نزدیک به کسانی است که بزرگان ایران زمین را مشتی بددهان دژخوی بیبند و بار میداند به چه حقی داد از توهین به ایرانی سر میدهد؟ مگر همدستان همینان رای نمونه کورش بزرگ را بیپدر و مادری تنفروش نخواندهاند؟ مگر فرزانگانشان ایرانیان را ددانی ندانستهاند که با خواهر و مادر و دختر خود همبستر میشدند و مشتی عرب آنها را آدم کردهاند ندانسته@اند؟شرم گاهی بد نیست,نخست پوشش دشمنان ایران را کنار بگذارید و آنگاه بیایید ببینیم چه میگویید! وگرنه این کار چه معنایی دارد جز گرفتن ماهی از آب گلالود؟
۱۳۸۵ اسفند ۵, شنبه
سکته نوشتاری و نگرانیهای روز
به دید من سکته در کار نوشتن،بر اندیشه نیازا برای نوشتنهای آینده یک نویسنده آسیب میرساند. خود من- اگرچه به معنای راستین نویسنده نیستم، ولی خوب دست کم دلبستهام به نوشتن-گرفتار این سکته در کار نوشتن شدم و خودبهخود برگشت به روند پیشین کمی برایم سخت مینمود. بدتر از آن تکوتوک دوستانی را که به این تارنگار نوپای هنوز بیجان سرکی میزدند را نیز بهگمانم دلسرد کردهباشم و کسی دیگر به این زودی ها سری به اینجا نزند. به هر روی امیدوارم درآینده روزگار بهتر شود!
این روزها برای ایرانیان روزهای دشواریاست. گرفتاریهای ریالی و زیستگاهی به کنار،با خبر آبگیری بنداب سیوند دلهره نابودی بخشی از یادگارهای پدرانمان و خراشیدهشدن گوشهای دیگر از کیستی ملی ایرانیان را افزونتر آزرده و میآزارد.
از بسته شدن روزنامه شرق تاکنون چندان کششی به خواندن روزنامهای دیگر ندارم،ولی گاه و بیگاه که نگاهی به این روزنامه و آن روزنامه میکنم و سری هم به صفحه حوادث میزنم باید دمی دست زیر چانه بگذارم و هوای انباشته درون ریههایم را آزاد کنم!هوف!بدبینانهاش این است که اینها همه دروغ است و بابا جانوران درنده هم چنین و نمیکنند و میخواهند جو را خراب کنند و...آنگاه به یاد میآورم چند شب پیش را که خواهر دوستم را چند شب پیش میخواستند دم در خانهشان بدزدند!و...بگذریم از آن چیزهایی که به چشم دیدهام و یا شنیدهام و در روزنامهای نوشتهنشدهاست. نغز اینجاست که بیشتر این روزنامه تنها به خبرهای تهران میپردازند و دیگر شهرهای ایران هیچ!و و و...به راستی نمیدانم این جامعه به کجا میرود. تاریخ نام کسانی را که خشونت و تباهی را به رگهای این سرزمین تزریقکردند را باید به چه رنگی بنویسد؟ و اکنون چه کاری از دست ما برمیاید؟نمیدانم!شاید تزریق نیکی!دوستان از خانه که بیرون میروید بیشتر بپایید،تاتارها همهجایند!
----------------
پاسارگاد را فراموش نکنید.
نوشته دوست میهنپرستم را بخوانید و بیندیشید
این روزها برای ایرانیان روزهای دشواریاست. گرفتاریهای ریالی و زیستگاهی به کنار،با خبر آبگیری بنداب سیوند دلهره نابودی بخشی از یادگارهای پدرانمان و خراشیدهشدن گوشهای دیگر از کیستی ملی ایرانیان را افزونتر آزرده و میآزارد.
از بسته شدن روزنامه شرق تاکنون چندان کششی به خواندن روزنامهای دیگر ندارم،ولی گاه و بیگاه که نگاهی به این روزنامه و آن روزنامه میکنم و سری هم به صفحه حوادث میزنم باید دمی دست زیر چانه بگذارم و هوای انباشته درون ریههایم را آزاد کنم!هوف!بدبینانهاش این است که اینها همه دروغ است و بابا جانوران درنده هم چنین و نمیکنند و میخواهند جو را خراب کنند و...آنگاه به یاد میآورم چند شب پیش را که خواهر دوستم را چند شب پیش میخواستند دم در خانهشان بدزدند!و...بگذریم از آن چیزهایی که به چشم دیدهام و یا شنیدهام و در روزنامهای نوشتهنشدهاست. نغز اینجاست که بیشتر این روزنامه تنها به خبرهای تهران میپردازند و دیگر شهرهای ایران هیچ!و و و...به راستی نمیدانم این جامعه به کجا میرود. تاریخ نام کسانی را که خشونت و تباهی را به رگهای این سرزمین تزریقکردند را باید به چه رنگی بنویسد؟ و اکنون چه کاری از دست ما برمیاید؟نمیدانم!شاید تزریق نیکی!دوستان از خانه که بیرون میروید بیشتر بپایید،تاتارها همهجایند!
----------------
پاسارگاد را فراموش نکنید.
نوشته دوست میهنپرستم را بخوانید و بیندیشید
۱۳۸۵ دی ۲۴, یکشنبه
مرگ یک ایرانیستیز
آن بر سر ِ دار آویخته خوار
سردار ِ عرب بین شد سَر ِ دار
دریغم آمد که از مرگ آن خودکامه تکریتی صدام حسین و مرگ او چیزی ننویسم. هنگامی که او واپسین دم را برمیآورد واپسین زهر خود را نیز کوشید که بریزد،فریاد برآورد مرگ بر ایرانیان...و فردای آن روز عربهای بسیاری رخت سیاه پوشیدند و برای دژخیم خود گریستند و مرگ بر ایران سردادند،حتا فلستینیان نمکپرورده! به هر روی من در جایگاه خودم و از سوی خودم باید بگویم که از مرگ او خشنود نیستم. او رازهای نهانی بسیاری را از آن دسته درباره جنگ هشتساله با ایران و پشت پردههای آن داشت که نگفت بمرد و آن رازها نیز تا زمانی ناآشکار و شاید تا هرگز ناگفته ماند. وانگهی برای آن پیرمرد درمانده بدبخت آیا مرگ پیشکشی ارزنده نبود؟
صدام حسین تکریتی در ۱۹۳۷ ترسایی زاده شد. او خانوادهای تنگدست داشت و در کودکی داییش خیرالله طلفاح سرپرستی او را به گرده گرفت. خیرالله از کودکی نژادپرستی عربی و کینه از ایرانیان را در دل صدام کاشت. این خیرالله طلفاح همانی است که گفته است خداوند در آفرینش سه موجود اشتباه کرد؛ایرانی،اسرائیلی و مگس. از دیگر اثرگذاران بر صدام عمویش بود که مسلمان سنی پیورزی بود. او که براثر کودکی ویژهای که گذراند بسیار خشن بارآمده بود از بیست سالگی به جنبشهای سیاسی آن زمان عراق شد و و در این هنگام جمال عبدالناصر نیز که در مصر نامدار شده بود بر روحیه صدام جوان اثر گذاشت.
از سالهای پایانی دهه شست میلادی تا ۱۳ دسامبر ۲۰۰۳ که آمریکاییها او را در آن گودال یافتند صدام بر سرنوشت کشور عراق اثرگذار بود.
در این اندیشه نیستم که زندگی سراسر خونبار این دژخیم را بررسی کنم،تنها میخواهم اشارهای گذرا به باورهای او داشته باشم. صدام همانگونه که اشاره کردم عربی نژادگرا بود و برای نمونه نسلکشی کردها در راستای سیاستهای نژادی او بود. او عراق را جایگاه و خاستگاه شهریگری و تمدن میدانست،-چیزی که خود چندان از آن بویی نبرده بود-و دولتها و مردمانی را که در روزگار باستان در میانرودان بودند را به خود میچسباند. در اینجا او بر این راستینگی تاریخی که عربها در آغاز جز در شبهجزیره عربستان در هیچ کجای دیگر نبودهاند و نرفتهاند و نزیستهاند رندانه پرده میکشید. همچنین او خلیفهگری عباسی را نمونهای از رژیم آرمانی عربی میدانست. در این راستا کوشید تا پیکر هارونالرشید را به گونه نمادین از ایران با خود به عراق ببرد که واپسین شاه ایران گویا از درون او آگاه بود و نپذیرفت! او همچنین کوشید تا بغداد را که نامی پارسی است به نام عربی دارالسلام دگر کند که ناکام ماند. او در هنگامی که ارتش ایران را آشفته یافت به مرزهای ایران تاخت و یاد تاخت و تاز تازیان در هزار و چهارصد سال پیش را زنده ساخت،به ویژه آنکه نام جنگ خود را هم قادسیه دوم نام گذارد و خود شد سردارش. با این همه ایران ایستاد،خرمشهر پس از پایداری دلیرانهای اشغال و تاراج شد. پس از آزادی این شهر چیزی جز ویرانه و خاکستر آتش و چند اسیر عرب نبود!آبادان دچار محاصرهای تنگ شد ولی عربها در گرفتن این شهر ناکام ماندند. دزفول ایستاد اگرچه ویرانهای از ان به جا ماندو...بگذریم داستان این جنگ تلخ است و ناگوار.خواست به یاد سپردن دشمنیهای این نابکار با ایران و ایرانی بود.
او در سازههایش هم ایرانیان را فراموش نکرد!شمشیرهای قادسیه را شاید بشود نامدارترین نماد رژیم بعث عراق دانست که در بردارنده دو شمشیر عربی در دستهایی که با قالببرداری از دستهای صدام ساخته شده بود. صدها کلاهخود ایرانی که با گلوله سوراخی در آن پدید اورده بودند نیز در پای این شمشیرها ریخته بود به نمادنابودی ایرانیان. شماری از این کلاهخودها نیز سنگفرش گذر زیر این سازه بود تا عربها هر بار که از آنجا میگذرند با بر سر ایرانیان گذاشته باشند.
سرانجام بند دار گردن سردار عرب را میبوسید. صدام چون هر مسلمانی شهادتین را گفت... و واپسین سخنش این بود:
مرگ بر خائنین، آمریکاییها، جاسوسها و ایرانیها
صدام مرده است،ولی اندیشه نژادپرستانه عربها و دشمنی دیرینه شان با ایرانیان به جاست. باید هشیار بود تا ببینیم این کژدمان دگربار کی و در کجا زهرشان را به ما خواهند زد
سردار ِ عرب بین شد سَر ِ دار
دریغم آمد که از مرگ آن خودکامه تکریتی صدام حسین و مرگ او چیزی ننویسم. هنگامی که او واپسین دم را برمیآورد واپسین زهر خود را نیز کوشید که بریزد،فریاد برآورد مرگ بر ایرانیان...و فردای آن روز عربهای بسیاری رخت سیاه پوشیدند و برای دژخیم خود گریستند و مرگ بر ایران سردادند،حتا فلستینیان نمکپرورده! به هر روی من در جایگاه خودم و از سوی خودم باید بگویم که از مرگ او خشنود نیستم. او رازهای نهانی بسیاری را از آن دسته درباره جنگ هشتساله با ایران و پشت پردههای آن داشت که نگفت بمرد و آن رازها نیز تا زمانی ناآشکار و شاید تا هرگز ناگفته ماند. وانگهی برای آن پیرمرد درمانده بدبخت آیا مرگ پیشکشی ارزنده نبود؟
صدام حسین تکریتی در ۱۹۳۷ ترسایی زاده شد. او خانوادهای تنگدست داشت و در کودکی داییش خیرالله طلفاح سرپرستی او را به گرده گرفت. خیرالله از کودکی نژادپرستی عربی و کینه از ایرانیان را در دل صدام کاشت. این خیرالله طلفاح همانی است که گفته است خداوند در آفرینش سه موجود اشتباه کرد؛ایرانی،اسرائیلی و مگس. از دیگر اثرگذاران بر صدام عمویش بود که مسلمان سنی پیورزی بود. او که براثر کودکی ویژهای که گذراند بسیار خشن بارآمده بود از بیست سالگی به جنبشهای سیاسی آن زمان عراق شد و و در این هنگام جمال عبدالناصر نیز که در مصر نامدار شده بود بر روحیه صدام جوان اثر گذاشت.
از سالهای پایانی دهه شست میلادی تا ۱۳ دسامبر ۲۰۰۳ که آمریکاییها او را در آن گودال یافتند صدام بر سرنوشت کشور عراق اثرگذار بود.
در این اندیشه نیستم که زندگی سراسر خونبار این دژخیم را بررسی کنم،تنها میخواهم اشارهای گذرا به باورهای او داشته باشم. صدام همانگونه که اشاره کردم عربی نژادگرا بود و برای نمونه نسلکشی کردها در راستای سیاستهای نژادی او بود. او عراق را جایگاه و خاستگاه شهریگری و تمدن میدانست،-چیزی که خود چندان از آن بویی نبرده بود-و دولتها و مردمانی را که در روزگار باستان در میانرودان بودند را به خود میچسباند. در اینجا او بر این راستینگی تاریخی که عربها در آغاز جز در شبهجزیره عربستان در هیچ کجای دیگر نبودهاند و نرفتهاند و نزیستهاند رندانه پرده میکشید. همچنین او خلیفهگری عباسی را نمونهای از رژیم آرمانی عربی میدانست. در این راستا کوشید تا پیکر هارونالرشید را به گونه نمادین از ایران با خود به عراق ببرد که واپسین شاه ایران گویا از درون او آگاه بود و نپذیرفت! او همچنین کوشید تا بغداد را که نامی پارسی است به نام عربی دارالسلام دگر کند که ناکام ماند. او در هنگامی که ارتش ایران را آشفته یافت به مرزهای ایران تاخت و یاد تاخت و تاز تازیان در هزار و چهارصد سال پیش را زنده ساخت،به ویژه آنکه نام جنگ خود را هم قادسیه دوم نام گذارد و خود شد سردارش. با این همه ایران ایستاد،خرمشهر پس از پایداری دلیرانهای اشغال و تاراج شد. پس از آزادی این شهر چیزی جز ویرانه و خاکستر آتش و چند اسیر عرب نبود!آبادان دچار محاصرهای تنگ شد ولی عربها در گرفتن این شهر ناکام ماندند. دزفول ایستاد اگرچه ویرانهای از ان به جا ماندو...بگذریم داستان این جنگ تلخ است و ناگوار.خواست به یاد سپردن دشمنیهای این نابکار با ایران و ایرانی بود.
او در سازههایش هم ایرانیان را فراموش نکرد!شمشیرهای قادسیه را شاید بشود نامدارترین نماد رژیم بعث عراق دانست که در بردارنده دو شمشیر عربی در دستهایی که با قالببرداری از دستهای صدام ساخته شده بود. صدها کلاهخود ایرانی که با گلوله سوراخی در آن پدید اورده بودند نیز در پای این شمشیرها ریخته بود به نمادنابودی ایرانیان. شماری از این کلاهخودها نیز سنگفرش گذر زیر این سازه بود تا عربها هر بار که از آنجا میگذرند با بر سر ایرانیان گذاشته باشند.
سرانجام بند دار گردن سردار عرب را میبوسید. صدام چون هر مسلمانی شهادتین را گفت... و واپسین سخنش این بود:
مرگ بر خائنین، آمریکاییها، جاسوسها و ایرانیها
صدام مرده است،ولی اندیشه نژادپرستانه عربها و دشمنی دیرینه شان با ایرانیان به جاست. باید هشیار بود تا ببینیم این کژدمان دگربار کی و در کجا زهرشان را به ما خواهند زد
اشتراک در:
پستها (Atom)