از پشتِ شیشهها نالهای اندوهبار به زبانی که دیگر نیمهبیگانهاست دل را میآزارد. گاه و بیگاه آن ناله نعرهای دلخراشتر میشود و در پیاش هایهای گریه و مویه گروهی برمی خیزد. برمیخیزی و برای گریز از این شبیخون اندوه بیهوده به جامِ جادویی جهاننما پناه میبری،شبکههای میهنی را یکی یکی چکمیکنی؛گوینده نخستین شبکه که تا دیروز میتوانستی طنزهای لوسش را به خود آسان کنی جوری شیون میکند که آرزو میکنی تا ابد لوسبازیش همراهت باشد! شبکه دیگر را می گیری،دستهای با لباسهای سیاهِ گشاد و...همه نشستهاند و با چشمانی سرخ به سکویی که کسی بر آن نشستهاست خیرهاند. بر روی سکو مردی با اندامی درشت و گردنی کلفت نشسته است. میکروفونی را در دست گرفته و به دهانش چسبانده و میکروفونی دیگر هم روی پایهای چند سامتیمتر دورتر از دهانش است. گوش می دهی که چه میگوید:«...های مردم،شما که اونجا نبودید!هاییی خنجر و گذاشت روی گلوی بچه هفت ساله گفت اشهدت رو بگو!هاییی!بچه گُفت آقاجون!چاقو را کشید رو گلوش،برادرش گفت اقلآ آب بده به داداشم!گفت نمیدم تا با گلوی خشک بمیره!...هاییی!...» و مردمان زدند زیر گریه؛مرد گفت:«حالا اینجاش رو گوش کنید!جاهای گریهدارش هنوز مونده...آهاییی آقام هیی...!» و ...مرد را مینگرم،چشمانی دریده دارد،دماغی بزرگ و با ریشی کوتاه و نامیزان،موهای روی گونههایش درشت و سیخسیخی است و مینماید که از ریشش بلندتر باشد. موهای سرش پرپشت است و سیاهِ سیاه،به رنگ ریش و آن موهای روی گونهاش،کوتاهاست و هر تار موهای صافش به سویی. هنگام نوحهسرایی دهانش را تا آنجا که توانسته باز کرده و انگار میخواهد میکروفون را در گلوی خود فروکند! بالای چشمان دریدهاش ابروانی اگرچه کوچک ولی پرموی روییدهاست و بر بالای آن پیشانی کوتاهی با چروکها و پینههای سیاهی در میانش ...این چهره و اندام و پوشش خود به خود تحملناپذیراست،اکنون که چنین داستانی هم دارد میخواند میمانم که چرا این چند دم را هم بر روی این کانال ایستادهام؟! شبکه پسین را مینگرم،چه خوشبختیای زمین فوتبال!نه سالهاست که دیگر فوتبالی نیستم! ولی خوب در این اندوهبازار دیدن بازی تیمهای پوست و روده و تاکسیرانی هم دیدنیاست،ولی نه انگار! یک بازی به پایان رسیده،گزارشگر میکروفون به دست به سوی بازیکنی نیمهشناختهشده میشتابد و از چند متری او بازیکن هم به تندی پیراهن و موهایش را میآراید!« آقای...شما در این روزهای غمبارِ...»!چندی پس از آن گروهی از دو تیم دارند در میانه میدان با موهای ژلزده و بلند و زنجیرهای سیمین گاه چلیپانگار سینهمیزنند و بانگ هایوهای بلند است و...شبکههای دیگر را میآزمایم،یکی نشستی دارد درباره اثرهای فلان رویداد اندوهبار بر بالا رفتن شعور بشری و...شبکه دیگر هم ...و شبکه دیگر...! در اینگونه زمانها ماهواره زندهباد! دادا که از اینهمه ماهواره ایرانی و افغانی نیمیشان همین برنامهها را در سرزمینهای کفر پخش مینمایند و گروهی دیگر هم رفتهاند دَده! و دل اندوهبار ما میماند و این جامعه اندوهانگیز!...ولی به راستی چرا؟
از روزگار خردسالی که به جامعه خود نگاه میکنم این رنگ دلسوز اندوه را می بینم،از پوشش بچهدبستانی ها گرفته تا رنگهای در و دیوار،بزمها همواره با لگد و چوب نواختهمیشوند و خان اندوهسازان همواره پررونق است. همه دلمردهاند. نوجوان خندان را اگر با سیلی به راهنیاورند(!) با پند او را از گفته فلان پیر آگاه میکنند که های خنده اگر از لبخند بگذرد کار شیطان است! نوجوانان که به جوانی میرسند یک چیز را نیاموختهاند،ندارند،از آن دور نگاهداشتهشدهاند؛آن شادی است. شادی را گرفتهاند و دلمردگی را به جایش نشاندهاند،شادی اگر نباشد انگیزهنیست،جنبش نیست،آفرینش نیست،پیشرفت نیست،...کرختی است و کژی
روند کنونی اندوهگنی جامعه ایرانی از کجا آغاز شده است؟ این بسیار نغز است که بدانیم که شادی و شادنمودن یکی از بنهای نیکوی فرهنگ ایرانی بودهاست و از دیرباز بدان اشاره شده. برای نمونه در بُندهش میخوانیم که اهورهمزدا برای یاری رساندن به آسمان (آسمان در اندیشههای زرتشتی دام و زندان دیوان و اهریمن بودهاست) شادی را میآفریند. و یا داریوش بزرگ در سنگنبشته نقش رجب اهورامزدا را از برای آفرینش شادی برای مردمان بزرگ میدارد. اگر من از اندیشه و درونمایه همه ملتهای جهان آگاه بودم میتوانستم با دلاُستواری بگویم که شادی یک ویژگی ِ تکِ ایرانیان در میان دیگر مردمان جهان بودهاست! به هر روی من چنین دانشی ندارم و تنها میتوانم بگویم که از انجا که باورهای ایرانیان به زمین نگرش داشت و شادی هم ابزاری برای بهزیستی بر روی زمین است؛پس ایرانیان در سنجش با همسایگان و دیگر مردمان جهان -که دیدی فرازمینی و فرازیستی داشتند و به زندگی بر روی این کره خاکی به دید ناچیزانگارانهای مینگریستند- به شادی و شادمانی و شادنمودن و شادزیستی ارج بیشتری مینهادند. گزینش رنگهای روشن و جشنهای کهن ایرانی(من هرچه گشتم جز آیین سوگ سیاوش آیین عزادارانهای نیافتم) که سراپا شور و شادی بودهاست و نیز آیینهای دین مزدیسنا ژرفنگری و توجه ایرانیان در موضوع شادی را نمایان میسازد.
ولی چرا به این روز افتادیم؟ شاید پاسخ این پرسش را در گرفتاریهای هزار و اندی سال گذشته میهنمان بتوانیم بیابیم. تازش تازیان به ایران نخستین رویداد شوم اندوهباری بود که چرک زخمش هنوز خشک نگردیدهاست. این تازش نظامی-ایدئولوژیک پس از چیرگی بر خاک ایران تاخت بر روحیه و منش ایرانی را آغاز کرد. پایداری ایرانیان در برای نگهداشت آیینهای کهن حتا پس از چپاندن دین تازه نیز برجای ماند. آنچنان که دینیاران آیین تازی- که در آینده جای اشغالگران عرب را گرفتند- سفارش در نابودی آیینهای ملی ایرانیان کردند تا بلکه اندیشه و نام ایرانی فروخشکد. این بحث البته موضوع این نوشتار نیست،ولی به هر روی آیینهای ایرانی آتش شادمانی را از سرآغاز تاریخ برای ما همواره افروختهنگاهداشتهاند و دشمن همواره در خاموش کردن این آتش کوشیدهاست. ولی چرا؟سادهاست،با رهاکردن شادمانی و چنگ زدن به اندوه روحیه همچون فر ایزدی از پیکر مردمان بال خواهد کشید و انسان چون بردهای حلقهبهگوش تسلیم خواست دشمنان تمدن و شهریگری و آزادگی خواهد گشت. پُرگویی نکنم؛جشنهایی چون نوروز که همچنان پس از این همه سال گرفتاری در خاکسترو دود ویرانه ایرانزمین چونان خورشیدی تاباناست نشانه از پایداری فرهنگ ایرانی دارد،فرهنگی که پیاش نه با عنصرِ غم که با شادمانی بنیاد نهادهشدهاست. اینگونه است که اندیشه ایرانی خط سُرخ بر پایکوبی و ساز و آواز نمیکشد تا ابزار شادی به راه باشد.
آنگونه که در بالا گُفتم جایگزین اشغال فیزیکی تازیان،اشغال روحی و آیینی ایشان گشت. با این همه فرهنگِ اندوهپروری هنوز هم صد در صد در تار و پود جامعه ایرانی نرفتهاست. هنوز هم میتوان پنهان از محتسب در نهان شاد بود و شاد نمود. شادیجویی یکی از راههای رهایی ماست از این دیو تبهکار
می خوردن و شاد بودن آیین مناست
فارغ بودن ز کُفر و دین،دینِ مناست
گُفتم به عروس دهر:«کابین تو چیست؟»
گُفتا:«دل خرم تو کابین مناست.»
(خیام)
۱۳۸۶ فروردین ۱۱, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر