۱۳۸۶ مرداد ۵, جمعه

بهار

بهار در گاهشُمار ما ایرانیان نخستین بخش از چهار فصل سال می‌باشد و در سرزمین‌های معتدل جهان بازه زمانی میان سرمای زمستان و گرمای تابستان،آغاز نوشدن و رویش و پایان کرختی و خمودگی. این گاه از سال را هم بَهار گفته‌اند و هم بـِهار. در زبان پارسی این واژه بهار جناس تام زیبایی دارد چه که بهار جز به فصل بهار به شکوفه درخت نارنج (بهارنارنج) هم گفته‌می‌شود.

بهار در پهلوی وهار یا واهار بوده‌است. این واژه در سانسکریت-که بسیار به زبان باستانی نیاکان ما نزدیک می‌باشد-وَسَنته بوده‌است و در زبان نیاآریایی اوئَسَنته. یادآوری قاعده‌ای را در زبان‌شناسی نیاز می‌بینم و آن اینکه واج س در زبان‌های ایرانی بیشتر به ه می‌گرود آنچنانکه که سور جای خود را به هور می‌دهد(ریشه خورشید).
باری؛واژه دیگری در سانسکریت هست که با وسنته همخانواده بوده و هماننده ریختاری بیشتری هم به واژه کنونی بهار در پارسی دارد و آن هم وَسَر- است که معنای بامداد می‌دهد. برابر نیاآریایی این واژه اوئَسر بوده‌است. ریشه هردوی این واژگان در سانسکریت وَس- بوده به معنای روشن کردن یا روشن‌شدن که در نیاآریایی هوئس-/وِس- بوده‌است. این واژه در اوستا هم به ریخت اوسَئیت به معنای روشن‌شدن و آغازشدن آمده‌است. در زبان ختنی هم واژه‌ای‌است به ریخت ب‌ی‌س-/ب‌ی‌س‌تَ- که معنای آغازشدن می‌دهد. در سغدی نیز واژگانی نزدیک بدان و به معنای آغازشدن در دست‌است. در سغدی مانوی وی‌و-معنای بامداد می‌دهد. از دیگر سو ستاک وَس- در اوستا معنای آرزو داشتن و خواهان بودن را نیز می‌دهد.

با بررسی این ریشه‌ها می‌توان چنین دانست که بهار معنای روشنی،آغاز و آرزوشده را می‌تواند بدهد. یادآور خوشی‌ و گوارایی‌ای که پس از گذراندن سختی دراز بر مردمان ارزانی‌شده و می‌شود. روشنی‌است چرا که با آغازش اندک‌اندک شب کوتاه‌شده و روز درازمی‌گردد. آغاز است چرا که جوانه‌ها با آمدنش می‌رویند و شکوفه‌ها می‌شکفند. آرزواست چرا که در دو سوز سرما و گرما-زمستان و تابستان-آرزوی بازگشتش را همگان می‌کشند.

در زیر نمونه‌هایی از واژگان همخانواده با بهار را در زبان‌های هندواروپایی می‌‌آورم. تنها یک نکته و آن اینکه برای برخی ملت‌ها که در جاهای سرد می‌زیسته‌اند بهار دیرتر می‌آمده و می‌آید،این است که برای نمونه برای لیتوانیایی‌زبانان بهار تابستان شده‌است. هنوز هم در برخی جاهای اروپا آمدن بهار را در آغاز تابستان جشن می‌گیرند.

اوستایی:
vaŋri/vasri

ارمنی:
garun/garow

یونانی باستان:
éar/éaros

اسلاوی:
vesná

روسی:
Весна(vesná)

بالتی:
wasarâ

ژرمنی:
wēzán/wárs

لاتین:
wēr/vēris/uær

سلتی:
wersāk

ایرلندی باستان:
wesanteino

پشتو:
woray

یونانی:
æar

نروژی باستان:
vâr

لیتوانیایی:
vasara

چکی باستان:
vesna

اوستایی:
vaeri به معنای در بهار

پارسی باستان:
fra-vâhara
به معنای ماه بهاری

۱۳۸۶ تیر ۱۶, شنبه

نگاهی به رمانی تاریخی-بخش پایانی

کتاب درگذر از دیباچه و یادداشت برگرداننده دارای هفت بخش است. شش بخش نخست داستان کورش است از زایش تا مرگ. کورشِ هارولد لمب شاهزاده ای است که پدرش بر مردمانی نیمه‌کوچنشین فرمان می‌راند و گو با زایش این پسر است که قبیله‌های پارسی به شهریگری روی‌می‌اورند. پارسیان در این داستان دیرزمانی ینست که به پارس کوچیده‌اند. بومیان پارس کاسپیان آرام و کشاورز انگاشته‌شده‌اند که تازیان تازه‌کوچیده به آنان فرمان‌می‌رانند و این دو تیره چندان از هم خوششان نمی‌اید. کاسپی‌های این داستان سیه‌چُرده‌اند و در خانه‌های گلی می‌زیند. جنگجو نیستند و دُزدان زبردستیند و پارسیان به آنان پروانه درونشُد به پاسارگاد را نمی‌دهند. دانسته نیست که چرا نگارنده کاسپیان را به جای بومیان انگاشتی پیشاآریایی در داستان خود نشانده است. شاید چون هم آن اندازه نامدار بوده‌اند که نام دریای مازندران را در زبان‌های اروپایی به نام ایشان می‌شناسند و با این همه آگاهی‌های تاریخی درباره این مردمان باستانی همچنان اندک است. به هر روی نیاز می‌بینم که در اینباره چند نکته‌ای را یاداور شوم؛نخست اینکه آریاییان از جایی به ایران کوچیده‌باشند هنوز هم یک انگاره (=فرض) است. (نویسنده ایران‌ویج یا سرزمین آغازین آریایین را جایی در نزدیکی بلخ انگاشته است.) دوم اینکه اگر کوچی هم در کار بوده باز هستی بومیانی در فلات ایران نیز تنها یک انگاره است. سوم اینکه نژاد و خاستگاه این کاسپی‌ها یا کاسی‌ها یا کاشی‌ها -که گویا زمانی در کناره دریای مازندران می‌زیسته‌اند و جز نام این دریاچه و نام شهرهایی چون قزوین و کاشان و چند جای دیگر را نیز همریشه با نام آنان دانسته‌اند- نیز آشکار نیست. در گویش گیلکی به کسی که چشمانی به رنگ روشن داشته باشد کاس می‌گویند و برخی این نام را اشاره به این مردمان می‌دانند. چهارم اینکه بیشتر آنها که به بودن بومیانی در فلات ایران پیش از آمدن آریاییان باور دارند آنها را همپیوند با مردمان دراویدی -که امروزه بیشتر در جنوب هندوستان می‌زیند- و یا عیلامی‌ها می دانند و به هر روی چسباندن کاسپی‌ها به بومیان ایران را از سوی نویسنده را دست کم من جایی به یاد ندارم که خوانده یا شنیده باشم.

از اینکه بگذریم شخصیت پردازی نویسنده از کورش نغز و خواندنی است و گویا او از نوشته های کهن یونانیان درباره پرورش کودکان پارسیان بهره ها برده است. کمبوجیه پدر کورش در این داستان شاه بزرگی نیست. وی باجگذار ایشتوویگو-یا آنچنان که در کتاب آمده ازدهاک-واپسین شاه ماد است. مادر کورش در این داستان بر سر زا می میرد و ماندانا یا ماندانه نه دختر ایشتوویگو و همسر کمبوجیه که همسر شاه ماد و دختر پادشاه بابل است. وی کورش را پشتیبانی می کند و او را چون پسر خود می داند. این یکی از چند نمونه ای است که نویسنده گویا برای خواندنی تر شدن داستانش به تاریخ پشت می کند و به تخیل خود می پردازد. کورش ِ داستان به ویژه در جوانی زودخشم‌است و از روزگار کودکی گاه از برای این ویژگی بد کسانی را ناکار می‌کند. یا گاه کسانی را برهنه در قفس شیران درنده می‌اندازد. راهنمای او بیشتر فره‌وشی اوست. او چندان حوصله کشورداری ندارد و انگیزانندگان او برای کامیابی‌هایش به جز فره‌وشیش ،مادرخوانده‌اش ماندانه،پیشکارش،همسرش کاساندان و وزیر پادشاه ماد هارپاک یا به گفته کتاب هارپیگ است. این هارپاک هم نا آنچنان که تاریخ می‌گوید مادی،بلکه ارمنی‌است و پسرش نیز نه به دستور ایشتوویگو بلکه از برای زرپرستی خودش به دست سکاها کشته می‌شود

در این داستان زرتشت همزمان با کورش می‌زید اگرچه این دو هرگز همدیگر را نمی بینند. نویسنده می‌کوش تا تاریخ را با اسطوره پیوند دهد. نویسنده می کوشد تا تاریخ را با اسطوره پیوند دهد،از این رو گشتاسپ استوره‌ای و پُشتیبان زرتشت عموزاده کورش و پدر داریوش بزرگ می‌شود. نویسنده همچنین می‌کوشد که مرگ کورش در نبرد با مس‌سگاها یا ماساژت‌ها را با تاراج گور پادشاه سکایی به دست کورش در سالهای جوانی وی -که این هم البته چیزی جز داستان‌پردازی نویسنده نیست-پیوند دهد
هارولد لمب گاه در لابه‌لای داستان به بررسی ریزنگرانه‌ای از زندگی مردمان زیر فرمان و یا همسایه هخامنشیان می‌پردازد و آگاهی‌های سودمندی را در دسترس خواننده می‌گذارد. ولی گاه پَرش‌ها،گُسل‌ها و نقطه‌های تاری در داستان دیده می‌شود که دانسته نیست باید آن را برگردن نویسنده انداخت یا ترجمه‌گر. برای نمونه ابرداد پهلوان مادی روزی به گناه وفاداری به ایشتوویگو به قفس جانوران درنده انداخته‌می‌شود و لی چند سال پس از آن او را زنده می‌بینیم که در جایی دیگر به جنگ با کورش می‌پردازد و کشته می‌شود. همچنین دلبر او پانته‌آ- یا به گفته متن کتاب پانتیا- در کنار پیکر بی‌جان شوهر جان خود را می‌گیرد که هم خودکُشی‌اش به گونه‌ای گُنگ نشان داده می‌شود و هم اینکه از پرداختن به مهرورزی این دو دلداده-که می‌توانست این داستان را خواندنی‌تر کند- خودداری شده‌است


در پایان بخش ششم می‌بینیم که مغی سالخورده که از دوره جوانی کورش در داستان دیده می‌شود و رواج‌دهنده کیش زرتشت است بی‌انکه چشمداشتی داشته باشد از آرامگاه کورش پاسداری می‌کند و در پایین آن باغچه‌ای را می‌پروراند و برای کسانی که توان خواندن سنگ‌نبشته آرامگاه او را ندارند آن را چنین می‌خواند:
«ای شخص،هر که هستی،بدان این کورش بنیادگذار شاهنشاهی ایران و فرمانروای جهان‌است. این یادگاه او را با حسودی منگر.»

در بخش هفتم دیگر داستانی در کار نیست و نویسنده به راستینگی‌ها می‌پردازد

هارولد لمب به سرنوشت شاهنشاهی پس از مرگ کورش می‌پردازد و در این راه از نویسندگان و تاریخ‌دانانی چند گواهی می‌آورد. او کورش را می‌ستاید او کورش را می‌ستاید و از کمبوجیه در برابر خرده‌هایی که بر او گرفته‌شده‌است پدافند می‌کند. داریوش را کامل‌کننده آنچه کورش آغاز نمود می‌داند. وی پیدایش کورش را آغاز دوره‌ای به نام دوره آریاییان می‌داند که با شکوفایی ایرانیان و یونانیان همراه است و گُشایش بابل به دست کورش را پایان روزگار چیرگی سامیان می‌خواند. به کوتاهی به دین هخامنشیان می‌پردازد. چگونگی توانایی ناگهانی ایرانیان را در کشورگشایی بررسی می‌کند. آنگاه به برخورد ایران و یونان می‌رسد همچون بسیاری از نویسندگان باخترزمین انصاف را در داوری فراموش نمی‌کند و با دیدی روشن به آن رخداد می‌نگرد. در این راه به شیوه آموزش تاریخ در سرزمین‌های باختری خرده می‌گیرد و بر دروغ‌های تاریخی همچون آن چیزی که چندی پیش در فیلم فانتزی سیصد بدان پرداخته‌‌شد انگشت می‌گذارد و با اندوه یادآور می‌شود که گویا باید سالها بگذرد تا فرنگیان به درودن آنچه به خوردشان داده‌اند باور یابند. او گَرد ناراستی‌های تاریخی را از چهره خشایارشا می‌زداید و خوی نیک او را می‌ستاید و یادآور می‌شود که دولت هخامنشی استوار به کوشش روستاییانش بود و نه چون یونانیان پایدار به رنج بردگان. هارولد لمب به همریشگی ایرانیان با دیگر ملت‌های اروپایی انگشت می‌گذارد و خدمت ایشان را به شکوفایی تمدن جهانی یادآور می‌شود و از یافته‌های گیتاشناسانه آنان تا آموزش پزشکی و هنر هخامنشی و اثرگذاری آن بر جهان باختر یاد می‌کند. او اسکندر را پیرو کورش و دیگر شاهان هخامنشی می‌داند. در پایان از گزنفون و دو کتابش بازگشت یا آنابازیس و پرورش کورش (Cyropeaedia) بهره می‌برد و به دلیل‌های سرنگونی هخامنشیان می‌پردازد و نمونه‌هایی از سنجش میان آغاز و پایان دوره هخامنشی را نشان می‌دهد. جمله پایانی این کتاب گفتاوردی از گزنفون در همین باره است:
«فرماندهان امروز دل خوش دارند که افراد تعلیمات ندیده آنان مانند افراد تعلیمات دیده خدمت کنند. در صورتی که هیچ یک از آنان بدون کمک یونانیان نمی‌توانند به میدان جنگ بروند. ایرانیان امروز در دیانت و در وظیفه شناسی نسبت به ملت خود و حقگذاری درباره دیگران و دلاوری در نبرد کمتر از نیاکان خود هستند. هرگاه کسی در این گفته من تردید نماید بهتر است خودش اعمال آنان را بیازماید.»

۱۳۸۶ تیر ۱۳, چهارشنبه

نگاهی به رمانی تاریخی-بخش یکم

شناسنامه کتاب:
کوروش کبیر-نوشته هارولد آلبرت لَمب-برگردان صادق رضازاده شفق(زندگی۱۲۷۴-۱۳۵۰ خورشیدی)-ISBN 964-6760-74-0
نشر به‌افرین-چاپ یکم-۱۳۸۵
نام کتاب به زبان انگلیسی:Cyrus the Great
تاریخ نگارش کتاب به زبان انکلیسی:۱۹۶۰ زایشی
نسکی که در بالا شناسنامه‌اش یادشده نه یک زندگی نامه تاریخی،که داستانی‌است تاریخی که با بهره‌گیری از رخداد زندگی بنیادگذار شاهنشاهی هخامنشی نگاشته‌شده‌است. نویسنده کتاب هارولد لمب خود چندی در میهن ما زیسته و در کنار یادمان‌های تاریخی ما گشته و به پدیدآورندگان آنها اندیشیده‌است. پیداست که او درباره ملت‌های باستانی آگاهی‌های سودمندی داشته و به پیشینه ایران به دیده‌ای دوستانه نگریسته‌است. نامبرده نسک داستانی کوروش کبیر را در ۱۹۶۰ ترسایی نگاشته‌است. در آن زمان که دل‌هایی در ایران آرزوی باززایی ایرانشهری دوباره را داشت و کورش می‌رفت تا دوباره پدر ملت ایران خوانده‌شود. نزدیک به یک سال پس از آن -در ۱۳۴۰خورشیدی-رضازاده شفق این نسک را به زبان ما برگردان نمود.

ولی درباره نسک؛آنچه بیش از همه خواننده را می‌آزارد ویرایش بسیار بد متن کتاب است. لغزش‌های نوشتاری،پس و پیش شدن واج‌ها و نادرست‌نویسی واژگان در جای‌جای کتاب رخ‌می‌نماید. با نگرش به برگردان دُرُشت و سنگین رضازاده شفق و انبوهی از واژگان عربی دور از ذهن و کم کاربرد در زبان فارسی-شیوه فضل‌فروشانه و نکوهیده بسیاری از نویسندگان دیروز و امروز ما-خواندن این رمان تاریخی و فهم همه جمله‌های آن برای هرکسی ساده نیست. ولی با این همه کتاب از داشتن غلط‌نامه‌ای که کار خوانندگان را آسان کند بی‌بهره است. ویراستار این کتاب مجید عبداللهی است.

طرح روی پوشینه (=جلد) کتاب نیز چندان درخور درونمایه آن نیست. نمایی بازسازی شده از شهر پارسه یا آنچنان که بیشتر خوانده می‌شود تخت جمشید که این نما هم به دید من چندان هنرمندانه نمی باشد. در گوشه راست پایین پوشینه عکسی از آرامگاه کورش بزرگ گذارده شده که همخوانی چندانی با زمینه یاد شده ندارد،در گوشه چپ بالا نیز بر زمینه آسمان پارسه نگاره‌ای از زرتشت در کادری گِرد دیده‌می‌شود که اگر کسی نداند این نگاره از کیست شاید بپندارد که چهره کورش است و من درنیافتم که به راستی چهره زرتشت چه جایی بر رویه پوشینه رمان کوروش کبیر دارد؟

کناره بالایی پشت و روی پوشینه با نماد فروهر آراسته شده‌است و کناره پایینی آن نیز همچنین سنگتراشه نامی داریوش دربرخوردش با شورشیان دیده‌می‌شود. پشت پوشینه هم بازسازی پاسارگاد دیده می‌شود که هاله‌ای از نگاره کورش بزرگ را پوشش جنگی به گونه‌ای تازه‌کارانه برآرامگاهش انداخته‌اند. در بالای پشت پوشینه هم واژه کورش کبیر را با بهره‌گیری از Word Art و به گونه فینگلیش نوشته‌اند. روی هم رفته به دید من طرح پشت و روی پوشینه به دور از هر آفرینندگی و بسی سبُک است.


در میانه کتاب هم نگاره‌هایی از آرامگاه کورش بزرگ،تخت جمشید و همچنین نمای بازسازی‌شده آن،نگاره نامی مرد بالدار،سنگنبشته داریوش و نقشه گستره شاهنشاهی هخامنشی دیده‌می‌شود. در شماری از این نگاره‌های نشانی اینترنتی یک تارنگار دیده‌می‌شود. به دیگر سخن چنین پیداست که این نگاره‌ها را از آن تارنگار گرفته‌اند و در کتاب نشانده‌اند. جدا از زیر پا گذاردن داستان حق پخش-که در کشور ما کمتر کسی حتا آن را می‌شناسد چه برسد که بدان ارجی نهد- نداشتن نگاره‌های کارآ و نیازا برای یک نشر شناخته شده و دست‌آویختنش به یک تارنگار اُفت بسیار دارد. بماند که این نگاره‌ها نیز نه چندان پیوندی به متن دارند و نه چندان چنگی به دل می‌زنند. نغز اینکه یکی از این نگاره‌ها همانی‌است که در پشت پوشینه آمده و ما هم از آن سخن‌گفتیم و از دست روزگار نام آن تارگار نیز در همان‌جا هم پیداست. در پایین نقشه‌ای که در کنار نگاره‌ها در میانه کتاب دیده می‌شود نوشته‌ای به چشم می‌خورد:«امپراطوری ایران در زمان کوروش» و این خود گاف بزرگی‌است،چه که همانگونه که در متن این کتاب نیز از آن سخن رانده‌شده مصر در زمان فرزند کورش کمبوجیه به ایران پیوست،ولی در این نقشه مصر را نیز بخشی از ایران زمان کورش نشان‌داده‌اند.

از نما که بگذریم به درونمایه می‌رسیم که نزد بیشتر کسان برتر از نماست

...