کتاب درگذر از دیباچه و یادداشت برگرداننده دارای هفت بخش است. شش بخش نخست داستان کورش است از زایش تا مرگ. کورشِ هارولد لمب شاهزاده ای است که پدرش بر مردمانی نیمهکوچنشین فرمان میراند و گو با زایش این پسر است که قبیلههای پارسی به شهریگری رویمیاورند. پارسیان در این داستان دیرزمانی ینست که به پارس کوچیدهاند. بومیان پارس کاسپیان آرام و کشاورز انگاشتهشدهاند که تازیان تازهکوچیده به آنان فرمانمیرانند و این دو تیره چندان از هم خوششان نمیاید. کاسپیهای این داستان سیهچُردهاند و در خانههای گلی میزیند. جنگجو نیستند و دُزدان زبردستیند و پارسیان به آنان پروانه درونشُد به پاسارگاد را نمیدهند. دانسته نیست که چرا نگارنده کاسپیان را به جای بومیان انگاشتی پیشاآریایی در داستان خود نشانده است. شاید چون هم آن اندازه نامدار بودهاند که نام دریای مازندران را در زبانهای اروپایی به نام ایشان میشناسند و با این همه آگاهیهای تاریخی درباره این مردمان باستانی همچنان اندک است. به هر روی نیاز میبینم که در اینباره چند نکتهای را یاداور شوم؛نخست اینکه آریاییان از جایی به ایران کوچیدهباشند هنوز هم یک انگاره (=فرض) است. (نویسنده ایرانویج یا سرزمین آغازین آریایین را جایی در نزدیکی بلخ انگاشته است.) دوم اینکه اگر کوچی هم در کار بوده باز هستی بومیانی در فلات ایران نیز تنها یک انگاره است. سوم اینکه نژاد و خاستگاه این کاسپیها یا کاسیها یا کاشیها -که گویا زمانی در کناره دریای مازندران میزیستهاند و جز نام این دریاچه و نام شهرهایی چون قزوین و کاشان و چند جای دیگر را نیز همریشه با نام آنان دانستهاند- نیز آشکار نیست. در گویش گیلکی به کسی که چشمانی به رنگ روشن داشته باشد کاس میگویند و برخی این نام را اشاره به این مردمان میدانند. چهارم اینکه بیشتر آنها که به بودن بومیانی در فلات ایران پیش از آمدن آریاییان باور دارند آنها را همپیوند با مردمان دراویدی -که امروزه بیشتر در جنوب هندوستان میزیند- و یا عیلامیها می دانند و به هر روی چسباندن کاسپیها به بومیان ایران را از سوی نویسنده را دست کم من جایی به یاد ندارم که خوانده یا شنیده باشم.
از اینکه بگذریم شخصیت پردازی نویسنده از کورش نغز و خواندنی است و گویا او از نوشته های کهن یونانیان درباره پرورش کودکان پارسیان بهره ها برده است. کمبوجیه پدر کورش در این داستان شاه بزرگی نیست. وی باجگذار ایشتوویگو-یا آنچنان که در کتاب آمده ازدهاک-واپسین شاه ماد است. مادر کورش در این داستان بر سر زا می میرد و ماندانا یا ماندانه نه دختر ایشتوویگو و همسر کمبوجیه که همسر شاه ماد و دختر پادشاه بابل است. وی کورش را پشتیبانی می کند و او را چون پسر خود می داند. این یکی از چند نمونه ای است که نویسنده گویا برای خواندنی تر شدن داستانش به تاریخ پشت می کند و به تخیل خود می پردازد. کورش ِ داستان به ویژه در جوانی زودخشماست و از روزگار کودکی گاه از برای این ویژگی بد کسانی را ناکار میکند. یا گاه کسانی را برهنه در قفس شیران درنده میاندازد. راهنمای او بیشتر فرهوشی اوست. او چندان حوصله کشورداری ندارد و انگیزانندگان او برای کامیابیهایش به جز فرهوشیش ،مادرخواندهاش ماندانه،پیشکارش،همسرش کاساندان و وزیر پادشاه ماد هارپاک یا به گفته کتاب هارپیگ است. این هارپاک هم نا آنچنان که تاریخ میگوید مادی،بلکه ارمنیاست و پسرش نیز نه به دستور ایشتوویگو بلکه از برای زرپرستی خودش به دست سکاها کشته میشود
در این داستان زرتشت همزمان با کورش میزید اگرچه این دو هرگز همدیگر را نمی بینند. نویسنده میکوش تا تاریخ را با اسطوره پیوند دهد. نویسنده می کوشد تا تاریخ را با اسطوره پیوند دهد،از این رو گشتاسپ استورهای و پُشتیبان زرتشت عموزاده کورش و پدر داریوش بزرگ میشود. نویسنده همچنین میکوشد که مرگ کورش در نبرد با مسسگاها یا ماساژتها را با تاراج گور پادشاه سکایی به دست کورش در سالهای جوانی وی -که این هم البته چیزی جز داستانپردازی نویسنده نیست-پیوند دهد
هارولد لمب گاه در لابهلای داستان به بررسی ریزنگرانهای از زندگی مردمان زیر فرمان و یا همسایه هخامنشیان میپردازد و آگاهیهای سودمندی را در دسترس خواننده میگذارد. ولی گاه پَرشها،گُسلها و نقطههای تاری در داستان دیده میشود که دانسته نیست باید آن را برگردن نویسنده انداخت یا ترجمهگر. برای نمونه ابرداد پهلوان مادی روزی به گناه وفاداری به ایشتوویگو به قفس جانوران درنده انداختهمیشود و لی چند سال پس از آن او را زنده میبینیم که در جایی دیگر به جنگ با کورش میپردازد و کشته میشود. همچنین دلبر او پانتهآ- یا به گفته متن کتاب پانتیا- در کنار پیکر بیجان شوهر جان خود را میگیرد که هم خودکُشیاش به گونهای گُنگ نشان داده میشود و هم اینکه از پرداختن به مهرورزی این دو دلداده-که میتوانست این داستان را خواندنیتر کند- خودداری شدهاست
در پایان بخش ششم میبینیم که مغی سالخورده که از دوره جوانی کورش در داستان دیده میشود و رواجدهنده کیش زرتشت است بیانکه چشمداشتی داشته باشد از آرامگاه کورش پاسداری میکند و در پایین آن باغچهای را میپروراند و برای کسانی که توان خواندن سنگنبشته آرامگاه او را ندارند آن را چنین میخواند:
«ای شخص،هر که هستی،بدان این کورش بنیادگذار شاهنشاهی ایران و فرمانروای جهاناست. این یادگاه او را با حسودی منگر.»
در بخش هفتم دیگر داستانی در کار نیست و نویسنده به راستینگیها میپردازد
هارولد لمب به سرنوشت شاهنشاهی پس از مرگ کورش میپردازد و در این راه از نویسندگان و تاریخدانانی چند گواهی میآورد. او کورش را میستاید او کورش را میستاید و از کمبوجیه در برابر خردههایی که بر او گرفتهشدهاست پدافند میکند. داریوش را کاملکننده آنچه کورش آغاز نمود میداند. وی پیدایش کورش را آغاز دورهای به نام دوره آریاییان میداند که با شکوفایی ایرانیان و یونانیان همراه است و گُشایش بابل به دست کورش را پایان روزگار چیرگی سامیان میخواند. به کوتاهی به دین هخامنشیان میپردازد. چگونگی توانایی ناگهانی ایرانیان را در کشورگشایی بررسی میکند. آنگاه به برخورد ایران و یونان میرسد همچون بسیاری از نویسندگان باخترزمین انصاف را در داوری فراموش نمیکند و با دیدی روشن به آن رخداد مینگرد. در این راه به شیوه آموزش تاریخ در سرزمینهای باختری خرده میگیرد و بر دروغهای تاریخی همچون آن چیزی که چندی پیش در فیلم فانتزی سیصد بدان پرداختهشد انگشت میگذارد و با اندوه یادآور میشود که گویا باید سالها بگذرد تا فرنگیان به درودن آنچه به خوردشان دادهاند باور یابند. او گَرد ناراستیهای تاریخی را از چهره خشایارشا میزداید و خوی نیک او را میستاید و یادآور میشود که دولت هخامنشی استوار به کوشش روستاییانش بود و نه چون یونانیان پایدار به رنج بردگان. هارولد لمب به همریشگی ایرانیان با دیگر ملتهای اروپایی انگشت میگذارد و خدمت ایشان را به شکوفایی تمدن جهانی یادآور میشود و از یافتههای گیتاشناسانه آنان تا آموزش پزشکی و هنر هخامنشی و اثرگذاری آن بر جهان باختر یاد میکند. او اسکندر را پیرو کورش و دیگر شاهان هخامنشی میداند. در پایان از گزنفون و دو کتابش بازگشت یا آنابازیس و پرورش کورش (Cyropeaedia) بهره میبرد و به دلیلهای سرنگونی هخامنشیان میپردازد و نمونههایی از سنجش میان آغاز و پایان دوره هخامنشی را نشان میدهد. جمله پایانی این کتاب گفتاوردی از گزنفون در همین باره است:
«فرماندهان امروز دل خوش دارند که افراد تعلیمات ندیده آنان مانند افراد تعلیمات دیده خدمت کنند. در صورتی که هیچ یک از آنان بدون کمک یونانیان نمیتوانند به میدان جنگ بروند. ایرانیان امروز در دیانت و در وظیفه شناسی نسبت به ملت خود و حقگذاری درباره دیگران و دلاوری در نبرد کمتر از نیاکان خود هستند. هرگاه کسی در این گفته من تردید نماید بهتر است خودش اعمال آنان را بیازماید.»
۱۳۸۶ تیر ۱۶, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر